4/29/2002 04:13:00 pm|||sayeh|||
خيلي از زنها از خودشان مي پرسند :چرا فرزندي به دنيا بياورم؟براي اين كه گرسنگي بكشد ؟براي اين كه از سرما بلرزد؟از خيانت و توهين رنج ببرد؟يا از بيماري ويا از جنگ بميرد؟ خود من نمي دانم كه تولدم كار صحيحي بوده يا نه ؟وقتي خوشبختم ، فكر مكنم كه تولدم كار درستي بوده است و وقـتي بدبختـم ، گمان مي كنم كه كار غلطي صورت گرفته است.با اين وجود به هنگام احساس بدبختي محض هم فكر مي كنم كه هرگزدلم نمي خواست كه وجود نمي داشتم .چرا كه چيزي بدتر و پليد تر از هيچ نيست .
آيا هيچ بودن ، هرگز نبودن ، بهتر از درد كشيدن است؟
من حتي در لحظاتي هم كه به خاطر تمام شكستها ، دردها و ناكاميهايم اشك مي ريزم ، چنين نتيجه گيري مي كنم كه درد كشيدن
بهتر از هيچ بودن است .
ولي آيا حق دارم اين منطق را در مورد تو هم روا دارم؟
|||75958197|||4/29/2002 03:31:00 pm|||sayeh|||
اين هم قسمتي از كتاب "نامه به كودكي كه هرگز متولد نشد"يا
با نام اصليش:" Lettera Ad Un Bambino Mai Nato":
امشب دانستم كه وجود داري : درست مثل قطره اي از زندگي كه از هيچ سر چشمه گرفته باشد.قلبم از حركت ايستاد و وقتي دوباره صداي نامرتب و پرهياهوي ضربانش را شنيدم ،احساس كردم در گودال وحشتناكي از ترديد و دودلي تا خرخره فرو رفته ام.
تمام وجودم را ترس آزاردهنده اي فرا گرفته است.سعي كن بفهمي كوچولو ! من نه از ديگران مي ترسم ، نه از خدا...من ازتو مي ترسم.ازتويي كه سرنوشت وجودت را از هيچ ربود و به جدار شكم من چسباند.من هيچگاه آمادگي پذيرايي از تو را نداشته ام.هميشه اين سوال وحشتناك برايم مطرح بوده است:
اگر دوست نداشته باشي به دنيا بيايي و نخواهي متولد شوي؟اگرروزي برسرم فرياد بكشي"چه كسي ازتو خواسته بود مرا به دنيا بياوري؟
چرا مرا به وجود آوردي؟چرا؟"
كوچولو! زندگي يعني خستگي! زندگي يعني جنگي كه هر روز تكرار مي شود و بهاي لحظات شادي اش را كه مكث هاي كوتاهي است ، بايد
گزاف پرداخت.
از كجا معلوم كه دور انداختنت كار صحيحي نيست؟ چگونه مي توانم حدس بزنم كه نمي خواهي به سكوت بازگردي ؟
|||75957545|||4/28/2002 05:03:00 pm|||sayeh|||
از روزي كه فيلم " من ترانه ..." رو ديدم ، ياد يك كتا بي افتادم كه سالها پيش خونده بودم و خيلي دوستش داَشتم.اسمش بود "نامه به كودكي كه هرگز به دنيا نيامد" نوشته : اوريانا فالاچي .رفتم پيداش كردم و دوباره خوندمش . تصميم گرفتم كه اگه بشه و حوصله كنم از فردا بعضي مطالبش رو اينجا بيارم.
|||75923023|||4/28/2002 04:15:00 pm|||sayeh|||
از وقتي كه قضيه فولكس و مگسهاشو تو بلاگ دلتنگستان خوندم ، دست و دلم به هيچ كاري نمي ره . نوشتن كه جاي خود داره . ولي خداييش وقتي مطالبش رو ميخونم ، اين احساس بهم دست مي ده كه با يك نويسنده واقعي دست اول طرفم.هرروز صبح قبل از شروع كارم سراغ وبلاگش مي رم واگه update نشده باشه ، انقدركليد F5 رو مي زنم تا معجزه بشه . هميشه هم در اين يك مورد معجزه ميشه . كاش هميشه زندگي همينطور بود كاش F5 معجزه مي كرد و اين خاك كهنه لگد خورده رو Refresh مي كرد.كاش مي شد كه من با يك Ctrl+Z همه كارهاي احمقانه مو Undo كنم وبرگردم از اول اول شروع كنم
نميشه ولي اگه ميشد چي مي شد...............
|||75922491|||4/23/2002 04:33:00 pm|||sayeh|||
تا همين حالا داشتم بلاگ دلتنگستان را مي خواندم.يك نوشته داره به تاريخ Saturday, April 20, 2002
كه منو بدجوري ياد حال و هواي دانشگاه و ترمهاي بهاري وروزهاي دانشجويي انداخت.
اي خدا ، چه قدر دلم مي خواست باز برگردم به اون روزها ، به اون حال وهواها .....بهار هم كه هست .
- ببخشيد ، ميشه جزوه تونو اين هفته قرض بگيرم؟
-نه ،نه ،اصلا بدخط نيست ،خيلي هم خوش خطه.
- ببخشيد ، ميشه تلفنتونو داشته باشم ، براي پس دادن جزوه؟
.....
بهار همان بهار است ، ولي من ديگر آن دخترك شاد و سرخوش نيستم. ديگر آن طور از ته دل نمي خندم .ديگر 20 ساله نيستم.

|||75724287|||4/23/2002 11:12:00 am|||sayeh|||
وبلاگ غريب آشنا روميخوندم و به خاطرويزاي دانشجوييش خيلي حالم گرفته شد.
واقعا از ته دل آرزو مي كنم كه بتونه ويزاش رو بگيره .آخه شوخي كه نيست ، آدم برنامه ريزي ميكنه ، وقت مي ذاره ، امتحان مي ده وهزارتا بدبختي ديگه مي كشه تا به اين مرحله ميرسه . اون وقت يك ديوونه اي مثل بن لادن پيدا مي شه و هوس مي كنه بزنه چند جا رو داغون كنه و يك عده رو به كشتن بده وبعدش هم چند تا احمق توي سناي آمريكا مي شينن و تصميم مي گيرن كه : ورود دانشجو هاي ايراني ممنوع. انگار كه تروريستها منتظر صدور ويزاي دانشجويي مي شن.
با همين تصميم ساده برنامه زندگي هزاران نفر خراب مي شه .آرزوهاشون بر باد ميره، انگار به همه ما بگن كه توي همون خراب شده اي كه هستيد ، بمونيد و بپوسيد.
جالبيش اينجاست كه بيشتر تروريستهاي حمله 11 سپتامبر اهل عربستان و مراكش و ...خلاصه كشورهايي هستند كه ورودشون قدغن نشده .خيلي براي خودمون متاسفم.
|||75718739|||4/22/2002 04:44:00 pm|||sayeh|||
تست
|||75682733|||4/20/2002 01:13:00 pm|||sayeh|||
روزسه شنبه خانه ماندم و سركار نيامدم.كلي بهم خوش گدشت . براي خودم تا ساعت 10 خوابيدم . بعد هم تا ساعت 12 پاي تلفن بودم ، بدون اينكه كسي چپ چپ نگاهم كنه ،تازه نه مجبور بودم با server سروكله بزنم ،نه لازم بود Error هاي Jscript رو برطرف كنم .
عصر هم سر فرصت دوش گرفتم ، آرايش كردم و رفتم مهموني . بدون خستگي. تازه فهميدم خونه دار بودنم بد نيست.
راستش تواين مدت كه كار مي كنم يك چيزي رو هنوز متوجه نشدم . اينكه كار كردن خانوما بالاخره به نفع خودشونه يا باعث ميشه يه جورايي كلاه سرشون بره . بگداريد مسئله رو روشن كنم:
من رفتم سر كار به دو دليل:
1-سالها وقتم رو صرف درس خواندن كرده بودم و حالا مي خواستم از اون درسها استفاده كنم.
2- تصميم داشتم پا به پاي آقايون كار كنم و مطمئن بشم كه كار مردونه - زنونه نداره .يعني در شرايط يكسان هر دو آنها به يك اندازه در كارشون موفق هستند.
خوب ، در حال حاضر من هم از درسها استفاده كرده ام و هم در كارم موفق هستم.ولي:
اينجا اين نكته مطرح هست:
من هميشه توي خونه با كمبود وقت مواجه مي شم.پس مجبورم براي راحتي كارم يك سري وسايل مثل ماشين ظرفشويي رو از حقوق خودم خريداري كنم.پس به عنوان هدف كوتاه مدت من كار مي كنم تا ماشين ظرفشويي بخرم وماشين ظرفشويي كار كند تا من با خيال راحت سركار بروم.دور تسلسل....
هدف درازمدت من مي تواند اتومبيل باشد.يعني من كار مي كنم تا اتومبيل بخرم با اتومبيل زودتربه محل كارم برسم.بازهم همان دور تسلسل....
خوب مسلما اگر سر كار نمي رفتم احتياج مبرم به هيچ كدام اين چيزها نداشتم و اگر هم داشتم گير مي دادم به همسر مهربان.....
پس من از نظر مالي نصيب زيادي نبرده ام.تنها سود كار كردن من نوعي رضايت خاطراست كه فقط وفقط با كار كردن به دست مي آيد.در ضمن ، بهره بردن از روابط اجتماعي ضمن كار هم مطرح هست كه خودش به آدم احساس خوبي ميده.

حالا به نظر شما اين درسته كه آدم تمام وقت شبانه روزش رو صرف اين كنه كه احساس خوبي داشته باشه؟
به نظر من كه داره .
|||75615047|||4/13/2002 05:27:00 pm|||sayeh|||
كساني كه مي خواهند اطلاعاتي در مورد مهاجرت به كانادا به دست بياورند ، مي توانند به اين آدرس مراجعه كنند.
براي دانستن آخرين خبرها هم مي توانيد به اينجا مراجعه كنيد.
خوبي اين آدرس اين است كه سايت رسمي دولت كاناداست.
|||75358365|||4/13/2002 04:51:00 pm|||sayeh|||
ما نه نفر بوديم
چهارشنبه دوباره دور هم جمع شديم .دوباره از چند روز قبل messenger ها به تكاپو افتادند . e-mail ها رد و بدل شدند و اون گروه هميشگي بالاخره
ساعت 8 شب چهارشنبه همديگه رو ديدند. همه چيز مثل قبل بود .همون شوخيها ، همون خنده ها ، همون مسخره بازيهاي زمان دا نشگاه . فقط يك مشكل وجود داشت0
تعدادمان هر بار كمتر از دفعه پيش مي شود.اين بار به خاطر رفتن شهرزاد از ايران دور هم جمع شده بوديم . همان طور كه دفعه هاي پيش به خاطر رفتن سارا ، نگين و پرديس دور هم جمع شده بوديم .
همه ملاقاتهاي ما به جلسه خداحافظي تبديل شده و اين روند ادامه خواهد داشت . از جمع نه نفري ما 5 نفردر ايران مانده اند كه 3 نفرشان منتظر جواب جناب اداره مهاجرت هسنند، دو نفر ديگر هم در شش و بش رفتن و ماندن....

انگار يك باد وحشي و سهمگين وزيده و مردم اين ديار را طوري پراكنده كرده كه ديگر با هم جمع شدنشان غير ممكن مي نمايد.
كي دوباره شهرزاد را خواهم ديد؟ و پرديس و نگين وبهارك و ...همه آنها كه با دلهايي گرفته براي هميشه اين سرزمين را ترك گفته اند؟
|||75357967|||4/08/2002 04:16:00 pm|||sayeh|||
بامدادمطلبي دارد در مورد فرار مغزهاو فرار بي مغزها .كاري به درستي يا نادرستي نظر ايشان ندارم.تنها مي خواهم بگويم پديده اي به نام فرار مغزها ازنظر حكومت فخيمه وجود ندارد.كسي هم نگران اين موضوع نيست.
اصلا چه بهتر كه همه فرار كنند.مملكت گل و بلبل بشود عين جزيره ناكجا آباد كارتون گوريل انگوري .حتما يادتان مي آيد كه جمعيت جزيره دو نفر بود.از اين دو نفر يكي اسمش شاه بود و ديگري مردم.شاه فرمان مي داد :مردم حمله كن ومردم حمله مي كرد.فرمان مي داد :مردم بايست ومردم مي ايستاد.فرمان مي داد :مردم بمير و مردم مي مرد.اصلا چرا دو نفر جمعيت؟يك نفر هم كافيست.مگر در كتاب شازده كوچولودرمورد آن پادشاه نخوانده ايد؟ پادشاهي كه به تنهايي بر سياره كوچكش حكمفرمايي مي كرد و چون ديگر مردمي وجود نداشتند كه اوامرش را اطاعت كنند ،
به خورشيد دستور مي داد كه درست هنگام مغرب غروب كند.نه زودتر و نه ديرتر
|||75159645|||4/08/2002 12:47:00 pm|||sayeh|||
راستي برايتان نگفته بودم.نگفته بودم كه عاشقم. بيشتر از هفت سال است كه عاشق شنيدن صدايش ،خنده هايش و درد دلهايش هستم .
درست مثل همه عاشقهاي ديگر، وقتهايي كه نيست،مثل همين الآن ، با خودم پيمان مي بندم كه ديگرهرگزبه او تندي نكنم و دنياي كوچكمان را با
درشتي كردن و طعنه زدن خراب نكنم . افسوس خيلي زود پيمان را مي شكنم . فراموشكار بزرگي هستم.
|||75156604|||4/06/2002 03:38:00 pm|||sayeh|||
اين دو بيت را به آقايان (به خصوص اگر در غربت هستند) تقديم مي كنم:
بيا اي دوست اينجا در وطن باش
شريك رنج و شاديهاي من باش
زنان اينجا چو شير شرزه كوشند
اگر مردي ، در اينجا باش و زن باش
|||75103452|||4/06/2002 03:11:00 pm|||sayeh|||
ديشب رفته بوديم فرودگاه براي راه انداختن يكي از آشناها كه به آمريكا مي رفت. باز همون قصه هميشگي، قصه در به دري ايرانيها. نه اينكه فكر كنيد فقط اونهايي كه خارج ازايران زندگي مي كنند دربه درند.اونهايي هم كه ايران هستند و از صبح تا شب به اين در و اون در مي زنند كه خودشونو از اين خراب شده نجات بدن وضعشون بدتره.غربتشون تلخ تره . فكرشو بكنيدآدم توي مملكت خودش احساس غربت كنه. تلويزيون رو كه روشن مي كنه بمونه هاج و واج كه اينا كي هستن و چي مي خوان ؟ اينايي كه به زبون خود آدم حرف مي زنند.ولي حرفاشون آدمو زجر مي ده.آدم احساس حماقت مي كنه.تحقير ميشه وقتي مي بينه اهل اينجاست .ولي ديگه جاش اينجا نيست. حتي تو خيابون ديگه نميشه پا گذاشت،از ترس همين غربت ، از ترس همين ميوه فروش سر كوچه كه حالا يك گالانت خريده و جلوي پاي اين و اون ترمز مي كنه و چيزي درون من فرو مي ريزه كه نكنه جلوي پاي من هم نگهداره و من رو هم از قماش خودش ، از قماش همين غربتيها تصوركنه كه روز به روز دارن زياد مي شن.سرد و تلخه اين غربت و ما چه قدر تنها ، چه قدر نا اميد هستيم

|||75103147|||4/02/2002 05:05:00 pm|||sayeh|||
خِيلي خوشحالم که بارون مياد.از شر اون باغ خانوادگي وحشتناک راحت شدم.
|||11374017|||4/02/2002 04:54:00 pm|||sayeh|||
نوشتن اين وب لاگ از امروز 13 فروردين(سيزده به در) شروع مي شود.
|||11373852|||