7/31/2002 03:15:00 pm|||sayeh|||

|||79635709|||7/29/2002 05:03:00 pm|||sayeh|||

من اصلا قصد وارد شدن به سياست را ندارم.ولي شما هم اگر اين و اين رو بخونيد ، مثل من به اين فكر مي افتيدكه چرا سيامك پور زند به رابطه با محمد خرداديان و تشويق او براي گسترش فساد ميان جوانان داخل وخارج از اين مرز وبوم اعتراف نكرده.
|||79545680|||7/29/2002 12:46:00 pm|||sayeh|||
به نقل ازافكار خصوصي :اين سرباز های امريکايی هم خيلی شوخن. ديروز با يکی از دوستام که البته سنش خيلی از من بيشتره و توی يه دانشگاه لندن درس ميده صحبت ميکردم، ميگفت داشتم روی اينترنت با يه سرباز امريکايی شطرنج بازی ميکردم. آخر بازی گفت تو کجايی هستی؟ گفتم ايرانی. گفت اِ.. اينجا به ما گفتن سال ديگه تهران ماموريت دارين!
|||79541060|||7/28/2002 05:42:00 pm|||sayeh|||
من فكر مي كنم يك دليل اساسي براي اجراي طرح خانه عفاف اينه كه دولت به فكرافتاده ازطريق ماليات اين مراكزكسب درآمد كنه ، چون درآمدش چيزي نيست كه بشه ازش چشم پوشي كرد.بهداشت و جوانان و..دلائل فرعي هستند.نمي دونم به اين كار چي ميگن : موقعيت شناسي يا بهره برداري از وضعيت بد اقتصادي جامعه؟
|||79509245|||7/28/2002 04:08:00 pm|||sayeh|||
بارون می اومد و من ذوق زده از ديدن بارون وسط تابستون دويدم بيرون. سرم رو بالا نگه داشتم ودستهامو باز کردم .نمی دونم می خواستم چيکار کنم .شايد می خواستم بارون رو بغل کنم .ولی نمی شد ، نمی شد نگهش داشت .می سريد و می رفت. تصميم گرفتم کاری به کارش نداشته باشم .برای همين چشمهامو بستم و منتظر موندم.منتظر موندم ببينم خودش چيکار می کنه.دوباره اومد سراغم.گذاشتم قطره اش روی صورتم سربخوره و آروم آروم بياد پايين .رسيد به لبهام.همونجا متوقف شد.می دونستم، می دونستم که بالاخره متوقف می شه .شروع کردم به مزه کردنش .چه لحظه ای بود.همه مزه های خوب دنيا رو توی همون يه لحظه چشيدم.مزه زندگی ، ، مزه آفتاب ، مزه دريا ، مزه ابر،مزه خاک ، مزه تو..
|||79507858|||7/27/2002 02:50:00 pm|||sayeh|||
وارد شدن مسعود بهنود به جمع وب لاگ نويسها بهترين خبری بود که امروز بهم رسيد.
|||79470991|||7/22/2002 01:57:00 pm|||sayeh|||
اين خيلی وحشتناک بود.
|||79249791|||7/21/2002 05:35:00 pm|||sayeh|||
شده به خاطرحفظ آبرو،مدتها يه چيزي رو به روي خودتون نياريد،در حاليكه داريد از درون داغون مي شيد ؟شده همه به حال شما حسرت بخورن وشما به حال اونا؟شده خيلي ها دلشون بخواد جاي شما باشن وشما دلتون بخواد جاي گداي تو خيابون باشيد؟شده توي جمع به زور بخنديد،اما از خدا بخواين مهموني زودتر تموم بشه تا برين يه گوشه ويه دل سير گريه كنين؟شده ازتون تعريف كنن وشما توي دلتون به خودتون فحش بديد؟
اگرجواب همه اين سوالها ،نه باشه،خوش به حالتون.كاش جاي شما بودم.
|||79217497|||7/20/2002 04:59:00 pm|||sayeh|||
عصر جمعه ، توي خيابون دنبال يه دفتر فني مي گشتم كه باز باشه براي همين يواش ،يواش و از سمت راست مي رفتم .متوجه شدم كه يك vectra با فاصله كم داره پشت سرم مياد.
اشاره كردم كه رد بشه ، شروع كرد به چراغ زدن و اومد كنارم .يه آقاي تقريبا 60 ساله پشت فرمون بود.شروع كرد به لبخند زدن واشاره كردن .من كه عصباني و متعجب شده بودم ،پامو گذاشتم روي گاز.طرف ول كن نبود ،پا به پاي من مي اومد.يكي دو بار سعي كردم گم وگورش كنم .راهنماي اشتباه زدم، چراغ قرمز رد كردم..نخير،ول كن قضيه نبود.عين جووناي 18،19 ساله رانندگي مي كردودنبالم مي اومد.
آخرش حوصله ام سررفت .نگهداشتم تا چهارتا حرف بارش كنم واز خجالتش در بيام.سريع پياده شد واومد به طرف ماشين.چشمم كه بهش افتاد،عصبانيتم يادم رفت.به جاش خنده ام گرفت.سرتا پا سفيد پوشيده بود.كفشهاش مثل برف سفيد بود.انگار نه انگار كه تو تهران زندگي مي كنه.سبيلها ،باريك باريك ، انگار كلاك گيبل زنده شده باشه.كاملا معلوم بود كه تنها هدف زندگيش ، زنها و دخترا هستن.اصلا ميشه گفت:خود دون ژوان بود.
در حاليكه داشتم از خنده منفجر مي شدم ،گفتم :آقا ، ميشه دنبال من نياين؟
آقاهه ،خيلي مودب ،طوري كه آدم اصلا به شرافت ونجابت وانسانيتش شك نمي كرد گفت: "معذرت مي خوام ، مادموازل كه مزاحم اوقات شريف مي شم ،ولي ممكنه استدعا كنم يك قهوه در خدمتتون باشم؟"
من كه اصلا مونده بودم چه جوري به اون همه ادب و متانت جواب رد بدم، چه برسه به فحش و ناسزا.
خلاصه با هزار بدبختي دست به سرش كردم و قول دادم كه دراسرع وقت باهاش تماس بگيرم.(يك كارت بهم داد كه نمي دونم كجا انداختمش).
ولي از اون موقع تا حالا دارم به اين فكر مي كنم كه پس اين آقايون(البته واضحه كه منظورم همه آقايون نيستند.) كي تو اين زمينه ها به سن بازنشستگي مي رسن؟
اصولا تا چه سن و سالي جا دارن براي اين جور كارا؟
هيچ وقت شرمنده سن وسال و موهاي سفيدشون نمي شن؟
|||79186148|||7/20/2002 04:06:00 pm|||sayeh|||
سينا مطلبي :گروهي از بلاگ‌نويس‌هاي آمريكايي نامه سرگشاده‌اي در همبستگي با ملت ايران نوشته‌اند و دست‌كم به مدت يك روز روي صفحه اول وبلاگ‌هايشان به نمايش گذاشته‌اند. ترجمه فارسي آن را بخوانيد .

|||79185544|||7/17/2002 01:11:00 pm|||sayeh|||
گوشی تلفن رو برداشتم ، شماره روگرفتم ، اشغال بود.گوشی رو گذاشتم .يک دفعه متوجه يک حس عجيبي توی خودم شدم .يک جور آرامش ،يک جور راحتي خيال که به خاطر اشغال بودن تلفن بهم دست داده بود.
اون وقت متوجه وخامت اوضاع شدم .من خودمو مجبور می کردم که بهش زنگ بزنم .مثل يه کاری که آدم از سروظيفه انجام می ده يا از روی عادت ،اين نشونه بديه .
به خودم گفتم بايدصبر کنم و ديگه طرف اون گوشی نرم تا موقعش بشه.
بايد انقدر صبر کنم ، صبر کنم تا دلم براش تنگ بشه، بعد شماره رو بگيرم .
بايد انقدر صبر کنم تا اشغال بودن تلفن کلافه ام کنه،نه اين که خيالم رو راحت کنه.
بايدانقدر صبر کنم تا ازجواب ندادنش به تلفن نگران بشم .
ولی ، يه مشکل دارم.نمی دونم اين صبر کردنم تا کی طول می کشه؟
اگه صبر کردم و هيچ کدوم از اين چيزها اتفاق نيفتاد چی؟
|||79057070|||7/15/2002 04:32:00 pm|||sayeh|||
واقعا برام عجيبه.فكر كنم هيچوقت نتونم بفهمم تو فكر بعضيها چي مي گذره.
يادم هست كه هر موقع راجع به يه پسر با مامانم حرف مي زدم و مي گفتم : دوستمه،دوست معمولي ، بهم مي گفت پسرها هيچ وقت دوست معمولي نيستن.من بهش مي خنديدم.فكر مي كردم نوع روابط عوض شده واون هنوز مثل زمان خودشون فكر مي كنه.ولي الان مي فهمم كه در مورد بعضيها اشتباه مي كردم.
نمونه اش همون مكالمه ايه كه ديروز راجع بهش نوشتم و بد جوري فكرم رو مشغول كرده.با اين كه مي دونم وبلاگ مي خونه و شايد اينجا رو هم اتفاقي بخونه،ولي به جهنم ، اينم جزو خاطراته و مي خوام ثبتش كنم:
من -سلام
اون-سلام ،خوبي؟
من-كجايي؟
اون-لندن
من-لندن ؟ چه بي خبر..
اون-مگه خبر دادن من برات مهمه؟
من-خوب معلومه كه مهمه.يه خداحافظي مي كردي.
اون-آخه هنوز به كلي نرفتم كه،برمي گردم.در ضمن مي دونم كه از خداته بر نگردم.
من-يعني چي؟
اون-يعني همين .تو اصلا نمي خواستي سر به تن من باشه.
من-ديوونه شدي؟منظورت چيه؟
اون-منظورم اينه كه خدا حافظي نكردم ،چون اهميتي نداشت.
من-براي كي اهميت نداشت؟
اون-خودت مي دوني چي مي گم.
من-نه من نمي دونم منظورت چيه.
اون-پس بايد راجع بهش صحبت كنيم.من كه اومدم ايران بايد مفصل صحبت كنيم ،خيلي جدي.
من-در مورد چي؟
اون-خودتو به اون راه نزن ، من شنبه شب ميام ايران.قرارمون باشه براي يكشنبه ،ساعت..رستوران...
من-صبر كن آخه،من زنگ مي زنم بهت.
اون-نه ديگه زنگ زدن نداره ،من يكشنبه منتظرم .دير نكني.
من-گوش كن آخه شايد من نتونم بيام.
من-هستي؟
من-هستي؟
شما جاي من باشيد چه كار مي كنيد؟ هميشه توي يك جمع ديدمش .هيچ وقت باهاش تنها نبودم.هميشه فكر مي كردم ازبس پشت كامپيوتر نشسته ، هيچ احساس خاصي نسبت به هيچ كس نداره.آخه خداي كامپيوتره. اگرهم گاهي بهش زنگ مي زدم فقط وقتهايي بود كه گير كامپيوتري داشتم .اونم خيلي كم به من زنگ مي زد.فقط اگه كاري پيش مي اومد.
حالا چي مي خواد بگه ؟بدجوري سر كارموندم .ديگه Online هم نمي شه .
باور كنيد نمي دونم در مورد چي بايد خيلي جدي صحبت كنيم.
اصلا نمي دونم كه برم يا نه.اگه نرم ،يه دوست ديگه رو هم از دست مي دم.خنده داره، چون اگه برم هم احتمالاهمين اتفاق مي افته.
واقعا موندم ...
|||78969503|||7/14/2002 05:05:00 pm|||sayeh|||
فكر كنم عجيبترين مكالمات دنيا روي اين صفحات chat رد و بدل مي شن.چند ساله كه با يك نفر ارتباط دوستانه داري ، همديگه رو مي بينيد ،راحت با هم حرف مي زنيد ، به هم زنگ مي زنيد ، حالا كه رفته اونور دنيا و از اينجا كلي دور شده ، Online ميشه وبهت ميگه كه :ببين ، ما بايد با هم جدي صحبت كنيم .
فكر نمي كني دير شده باشه؟
|||78933497|||7/14/2002 12:04:00 pm|||sayeh|||
من يكي از طرفداران پرو پا قرص هري پاتر هستم .يعني همه كتابهاش رو با دقت خوندم و فيلمش رو هم ديدم.خيلي وقتها از خودم پرسيدم چه چيزهري پاتر من يا خيليهاي ديگه رو انقدر جذب كرده؟ديشب براي چندمين بار فيلم رو ديدم و جوابم رو گرفتم . براي من جذابترين صحنه فيلم ، لحظه ايست كه قطار ، دل جنگل رو مي شكافه و ميره به طرف هاگوارتز.
در واقع لحظه اي كه هري پاتر و ديگران قدم به دنياي جادويي و مجازي مي گذارند و از اين دنيا جدا مي شن .درست تو اين صحنه است كه من آرزو مي كنم جاي اونا باشم.
همه ما يا بيشتر ما دوست داريم يه جوري براي يه مدتي هم كه شده از شر اين دنياي لعنتي راحت بشيم و بهش فكر نكنيم.
شايد براي خيليها مشروب همين كارو مي كنه ويا مواد مخدر.اما براي من اينترنت راه خيلي خوبيه .صداي مودم تو گوشم عين صداي همون قطاره مي مونه كه منو مي بره به يك دنياي مجازي .شايد هم واقعا اصطلاح اعتياد به اينترنت درسته وداره كار دست ما ميده.
|||78929279|||7/09/2002 01:36:00 pm|||sayeh|||
بعضي وقتها ، وقتي بر مي گردم و به بعضي روزهاي گذشته نگاه مي كنم ،وقتي كه به 2 خرداد 76 و 18 تير 78 نگاه مي كنم از سادگي و خوش باوري خودم تعجب مي كنم.
من چه خوش باور بودم ، ما چه خوش باور بوديم .
خيال مي كرديم اگر يك روز ، سياسي فكر نكنيم ، اگر يك روز از اين و اون جانبداري نكنيم ،اگر يك روز جامعه و نشاط وتوس رو نخونيم ، دنيا زيروزبر ميشه.
اما دنيا راه خودش رو رفت و مثل هميشه هواي آدم بدها رو داشت.
حالا خاطره اون روزها فقط دل منو مي سوزونه.چون منو ياد شوروشوقهاي هدر رفته واحساسات حروم شده ميندازه.
چه خوش باور بوديم ما..





|||78724324|||7/09/2002 12:20:00 pm|||sayeh|||
شاهين دلتنگستان و سايه:
* از وبلاگ يک سايه :
من امروز تصميمم رو گرفتم؛
خيلي دلم مي خواست با تو صحبت کنم. هر بار که مي تونستم تلفنت رو بگيرم تو نمي تونستي برداري...کاشکي اختيارم دست خودم بود...اونوقت هر وقت دلم مي خواست بهت زنگ مي زدم...يا حداقل اگه اختيار تو دست خودت بود، هميشه گوشي رو بر مي داشتي...خسته شدم ديگه.
يه سايه اينجا بود، که ديگه نيست. يه سري ميگن با تير زدنش، ولي من باورم نميشه. اين اواخر از يه جايي حرف مي زد به اسم شبستان...مي گفت اونجا مثل اينجا نيست. مي گفت اونجا سايه ها صاحب آدمان. مي گفت تو شبستان، سايه ها هر کاري بخوان مي کنن و آدمها مجبورن همون کار رو بکنن...برعکس الان من ، که فقط وقتي صاحبم تلفن حرف مي زنه مي تونم به تو زنگ بزنم، و تو هم فقط اگه صاحبت گوشي رو برداره مي توني جواب بدي...
شنيدم تو شبستان، آدمها روي ديوار ها زندگي مي کنن، و ما توي دنياي واقعي. شنيدم اونجا آدمها چهره اي از خودشون ندارن، و فقط انعکاس صورت ما هستن. شنيدم اونجا آدمها همه خاکستري هستن، و ما رنگارنگ.


عزيزم، نمي دونم اينها رو مي خوني يا نه. دوست ندارم صاحبت اينها رو ببينه چون ممکنه راجع به نقشه مون به صاحب من حرفي بزنه. من تصميمم رو گرفتم. من فردا که مثل هر روز سر ظهر براي ناهار آزاد ميشم، ديگه بر نمي گردم.


خيلي ها مي گن سايه بدون صاحبش وجود نداره...برام مهم نيست. الان هم وجود ندارم،‌ وجود من و تو صاحبهاي ما هستن، که ظاهرا مثل من و تو براي عشق همديگه ارزشي قائل نيستن. اگه بميرم، راحت ميشم، ولي اگه نمردم، شبستان رو پيدا مي کنم، و يک روز که خورشيد دقيقا وسط آسمونه ميام با خودم مي برمت.


اگه زنده بمونم، تا آخر دنيا با هم تو شبستان مي مونيم، منت هيچ صاحبي رو هم نمي کشيم. من فکر کردم ما که دنبال انتقام نيستيم، تازه ما خوب مي فهميم اسارت يعني چي، من که فکر کنم اگه يه آدم رو اسير من کنن آزادش کنم...من تو رو دارم...و برام بسه. تو هم کسي رو اسير نکن. بذار آدمها هم آزاد باشن...شايد يه روز قدر اين آزاديشون رو بفهمن، و اينکه مثل ما سايه ها گرفتار صاحبهاشون نيستن...
|||78722871|||7/03/2002 04:42:00 pm|||sayeh|||
به خدا منظور بدي نداشتم .به خدا راست مي گم.
کاشکي منو ببخشي .
بچه بودم.خيلي هم بچه بودم .تو اشتباه مي کردي . خيال مي کردي که من اونقدر بزرگ شدم که بفهمم دارم چيکار مي کنم.ولي اينجوري نبود.من نمي فهميدم دارم چيکار مي کنم .به همه چيز مي خنديدم.اصلا دنبال يه بهونه مي گشتم براي خنديدن.خنديدن به تو ،به شعرهات ، به مهربونيهات.
حماقت کردم .مي دونم.
باور کن که دارم چوبشو مي خورم.باور کن که دنيا داره ازم انتقام مي گيره.اون هم چه انتقامي .هر چند که تو اونقدر مهربوني که دلت راضي نمي شه به تقاص پس دادن من.
تازگيها خيلي به يادت هستم.خيلي زياد.هر چند که تومنويه موجود فراموشکار مي دوني.
کاَشکي اينا رو مي خوندي .کاشکي مي فهميدي چه قدرعوض شدم.گوش كن به اين:
راستي شعر مرا مي خواني؟
کاشکي شعر مرا مي خواندي.
نه ، باورم نيست که خواننده شعرم باشي.


راست مي گي .من شعرهاتو نخوندم هيچوقت.نمي دونم کجا گمشون کردم.شايديه جايي توي دنياي يه دختر بچه لوس ومغرورکه ديگه تو اين دنيا نيست تا من بتونم سرش دادبزنم، شعرهاتو ازش پس بگيرم وقاب کنم به ديوار.به جاش يه دختر ديگه اومده که غرورشو صد دفعه شکستن .هيچ کس لوسش نمي کنه و گاهي ،فقط گاهي مي خنده.يه احساسي به اين دختره مي گه که اگه تو اونو نبخشي،ديگه اين يه کوچولو خنده هم از رو لباش مي پره.
مي دونم ازخنده هاش متنفري.ولي رحم کن بهش.
ببخشش.

|||78504313|||7/02/2002 03:09:00 pm|||sayeh|||
ديروز دوتا خبر کاملا متفاوت بهم رسيد ، يه عروسی و يه طلاق.
خبرعروسيه برام بامزه بود.چون اولين عروسی اينترنتيه که دعوت شدم.پسره تو ايران دانشجوست و دختره از اون سر دنيا اومده که ببردش.ازاون روياهای دست نيافتنی بعضی پسر ايرونيها که حالا شانس اين يکی گفته و آرزوش برآورده شده.البته گفته باشم،دختره زياد شبيه دخترای رويايی نيست.ولی خوب علف بايد به دهن بزی شيرين باشه که لابد هست.
اما خبر طلاق دوستم خيلی حالم رو گرفت.دلم خيلی سوخت برای هردوشون .من روزای خوب و شيرينشونو يادمه.سال 76 بود که آشنا شدن و بلافاصله عقد کردن.اين شايد اشتباه اول بود.عقد،اونم بعد از دو ماه آشنايي ،اونم در حالتيکه هردو دانشجو بودن و 19 ساله و 20 ساله.باعث تعجب همه بودن.به خاطرسن کمشون و عشق زيادشون.عادت کرده بوديم که هميشه با هم ببينيمشون وتا مدتها باور نمی کرديم که می خوان جدا بشن.
نمی دونم ازکی مشکلاتشون شروع شد،نمی دونم از کی ديگه حرفی برای گفتن به هم ديگه نداشتن .فقط می دونم که خيلی به هردوشون سخت گذشت.دوستم می گفت که انگار يه عمل جراحی رو سخت از سر گذرونده باشه .
شوهرش رو ديگه نمی بينيم.نمی خواد با ديدن ماها ياد گذشته بيفته .من دلم براش خيلی تنگ می شه.خيلی.

می دونيد اين وسط چی جالبه؟اون پسره که فردا عروسيشه با هردو تای اينها هم کلاس بود.اين هفته برای بچه های اين دانشکده هفته سرنوشت سازی بوده.









|||78457618|||7/01/2002 02:12:00 pm|||sayeh|||
ديروز خودم رو Invisible كردم.خيلي مزه داد،خيلي.يه جورايي از دست همه شاكي بودم .نه حوصله محل كارمو داشتم ، نه حوصله اينو اونو.براي همين يك نقشه عالي كشيدم.
صبح ، تلفن رو از پريز كشيدم و موبا يل رو هم خاموش كردم .اين طوري تا ساعت 11 خوابيدم.بعد براي اين كه طرفهاي ظهر چشمم به كسي نيفته ، بلند شدم ساكم رو جمع كردم و رفتم استخر.زير آفتاب دراز كشيدم تا ساعت 3.چقدر دلم سوخت كه سيگار كشيدن ممنوع بود.ساعت سه ونيم خودم رو رسوندم به خونه مامان بزرگم براي فوتبال .من ومامان بزرگم هميشه حوصله همديگه رو داريم .اين فوتبال خيلي بهم مزه داد.مخصوصا بعدش وقتي كه فهميدم يه نفرپشيمون و نادم داشته از صبح دنبالم مي گشته.منم البته مقصودم جلب توجه و اذيت كردن همون يك نفر بودو به هدفم هم رسيدم منتها بديش اينه كه از صبح تا حالا به همكارام و به رييسم هزار جور دروغ مختلف گفتم كه با توجه به صورت آفتاب سوخته من هيچ كدومشون باورشون نشده.
|||78412191|||7/01/2002 01:37:00 pm|||sayeh|||
پنج شنبه تولد خواهرم بود.مطابق معمول قرار بود خبري نباشه و شلوغش نكنيم ،ولي نشد. مثل هميشه به هر كس كه زنگ مي زد براي تبريك ،مي گفتيم : شب بيا اينجا دور هم باشيم واون هم قبول مي كرد.بعد ديديم كه بدون مشروب نمي شه و بعد ش هم ديديم كه بدون رقص نمي شه و خلاصه جاي شما خالي ، اونقدر رقصيديم كه من هنوزپادرد دارم.آخه من به هيچ وجه جبهه رقص رو ول نمي كنم و به قول غريب آشنا :رقص، رقص تا پيروزي.
خوبي اين شهرهمينه كه با 10 نفر هم ميشه مهموني گرفت و حسابي خوش گذروند.
|||78411583|||