8/26/2002 12:50:00 pm|||sayeh|||
وب لاگ من لورفته.ديگه نمي خوام بنويسم.
|||80720893|||8/25/2002 12:23:00 pm|||sayeh|||
در مورد مطلب ديروز،لازم شدكه بگم:گل كو هم چند روز پيش وبلاگستان را به يك ساختمان پر از پنجره تشبيه كرده بود و مطلبي شبيه به اين نوشته بود.
|||80682932|||8/24/2002 01:35:00 pm|||sayeh|||
وب لاگهاي هر كدوم ما مثل پنجره هايي مي مونند كه دنيا رو ازشون تماشا مي كنيم .اگه وب لاگ مي نويسيم براي اينه كه دلمون مي خواد بقيه هم بدونن از پنجره ما دنيا چه شكليه.اگه وب لاگ مي خونيم ، براي اينه كه بدونيم از پنجره بقيه دنيا چه شكليه.
مثلا من الان مي دونم كه از پنجره شاهين دنيا همه چيزش فيلسوفانه است.از پنجره بهزاد دنيا قشنگه و دوست داشتني.از پنجره رضا همه چيزدنيا معصومانه است .از پنجره احسان دنيا پر از شور ونشاطه.از پنجره خورشيد خانوم دنيا لطيف و دل نازكه.از پنجره پرستو حق گرفتنيه.از پنجره هدر دنيا خيلي وسيعه وازپنجره شبح دنيا خيلي عميقه.
از پنجره بعضيها همه چيز سياسيه.از پنجره بعضيها همه چيز شعره.از پنجره بعضيها همه چيز دروغه.
من خيلي از اين پنجره ها رو دوست دارم .ازشون به دنيا نگاه مي كنم و لذت مي برم.
خيلي هاشون رو هم دوست ندارم .ميتونم به صاحباشون بگم كه چرا پنجره شون رو دوست ندارم و يا خيلي راحت، ميتونم اصلا ازاون پنجره نگاه نكنم.(تمرين دموكراسي همينه ديگه. مگه نه؟)
ولي هيچوقت هيچوقت هيچكدوم ما نمي تونيم و حق نداريم پنجره كسي رو ببنديم .ما كه نمي تونيم با فكر كسي بجنگيم .هيچ كس تا حالا نتونسته.
همه اين پرحرفيها براي اين بود كه يه جايي خوندم بايد از معرفي وادامه كار يك سري وب لاگها مانع شد ومن، دلم بدجوري گرفت وقتي به بسته شدن پنجره ها فكر كردم .
|||80649953|||8/21/2002 06:55:00 pm|||sayeh|||
بعد از مدتها سوار اتوبوس شدم .گرمم بود وكلافه و عصباني به خيابونها و به مردم نگاه مي كردم و يك حس بيزاري شديد ، يك حس ناتواني و نا اميدي از عوض شدن اوضاع به شدت آزارم مي داد.
به خودم مي گفتم از كي؟از كي اين حالت بيزاري در من به و جود اومده؟چي داره منو انقدر آزار ميده؟وجود اين همه زن چادري كه باعث ميشه احساس خفگي و گرما صد برابر بشه؟ديدن مردها و پسرهايي كه خودشون رو به اون ميله وسط اتوبوس مي رسونند و زل مي زنند به صورتهاي عرق كرده زنها؟يا ديدن اين حالت دورويي و بي ترحمي وبدختي تو چهره هاي همه مسافرا ؟نكنه مازوخيسم گرفته باشم ؟
سعي كردم اعتنا نكنم و بيرون رو نگاه كنم .چشمم افتاد به تابلو هاي بي سليقه تبليغاتي .دريغ از يك سر سوزن ذوق .آدم از ديدن قيافه هنر پيشه ها گريه ش مي گرفت.به جز تك و توكي از تا بلوها تركيب رنگ بقيه افتضاح بود.يدوباره نگاهم افتاد به داخل اتوبوس اين بار دقيق تر نگاه كردم و دليل بيزاري وكلافگيم رو فهميدم.
به جز من و يك دختر ديگه ،همه زنها سرتاپا سياه پوشيده بودن،سياه.
رنگ، ما توي اين شهر رنگ رو كم داريم.
به تابلوها نگاه كردم.
ذوق،ما توي اين شهر ذوق روكم داريم.
به چهره عبوس مسافرها نگاه كردم.
خنده،ما توي اين شهرخنده روكم داريم.
به مردهاي مشتاق اون طرف ميله نگاه كردم.
تفريح ، ما توي اين شهر تفريح رو كم داريم.
ما توي اين شهر آرامش رو كم داريم و سلامتي رو و روراستي و مهربوني رو...
راستي ، يكي به من جواب بده، ما توي اين شهر،اصلا ، چي داريم؟

|||80522437|||8/21/2002 05:56:00 pm|||sayeh|||
اين سايتي است با موضوع زنان ايران كه صفحه اي را هم براي معرفي وب لاگ نويسهاي زن ايراني در نظرگرفته.البته هنوزبعضي قسمتهاي ناتمام داره كه اميدوارم به زودي تكميل بشه.
|||80520420|||8/21/2002 03:35:00 pm|||sayeh|||
كاپوچينو-حكايت من وشهري كه ميان برجها گم شد:
می دونی دلم می خواست امشب از نيمه های گمشده ای برات بگم که يه جايی ميون همين دودا و شلوغيا و برجا گم شدن؟ می دونی می خواستم از آتيشايی بگم که يه جايی ميون اينهمه ماشين و دويدنها و نرسيدنها سرد سرد شدن؟ می دونی ديگه خيلی برای همه اينا ديره؟ می دونی دل گنجيشکه شيکسته؟

|||80516882|||8/19/2002 04:48:00 pm|||sayeh|||
همه به آدم زل مي زنند و با قيافه حق به جانب مي گن :خودت خواستي.
آخه من چه جوري بهشون حالي كنم :كه من مقصر نبودم ،آفتاب مقصر بودورنگ آسمون مقصر بود و گنجشكها مقصر بودند .
من چه جوري بهشون بفهمونم كه اون روز يه روزي بود و نسيم يه جوري مي وزيد كه جز عاشق شدن هيچ كار ديگه نمي شد كرد؟
مي دونيد از كدوم روزا بود؟از اون روز ها كه همه چيز آفتابي و روشنه .از اون روزها كه صد سال بعد هم كه يادش مي افتي ، همه رنگها رو به وضوح به خاطر مياري.
ولي ،خوب حالا كه چي ؟ به خاطر اون يه روز كه نمي تونم هزار تا روز آفتابي ديگه رو خراب كنم.نمي تونم كه چشماموببندم و نبينم كه باز هوا اونجوري ميشه ، باز آسمون اون رنگي ميشه ،باز گنجشكها مي خونند.
حتي اگه چشمامو ببندم هم فايده نداره.چون اون نسيمه ، باز دوباره ، داره تو هوا موج مي زنه ، مي ياد ، محكم مي خوره به صورتم ودلم رو هري مي ريزونه پايين.
از من كه انتظار ندارين ، نديده بگيرمش؟
از من كه انتظار ندارين ،لبخند نزنم؟
|||80425293|||8/18/2002 04:35:00 pm|||sayeh|||
شما يك موضوعي رو كه به هيچ كس نمي تونيد بگيد،تو وب لاگتون هم نمي تونيد بنويسيد ، با هاش چيكار مي كنيد؟ اگه اون موضوع گلوتون رو فشار بده چي؟اگه باعث شده باشه شب رو بيدار بمونيد وصبح هم منگ باشيد چي؟ديوونه نمي شيد؟
|||80387723|||8/18/2002 03:45:00 pm|||sayeh|||
چگونه ايرانيها را در كشورهاي ديگرشناسايي كنيم؟
1-تنها توريستهايي هستند كه به جاي مكانهاي تاريخي از سواحل و استخرها فيلمبرداري مي كنند، به خصوص اگر عده اي در حال آفتاب گرفتن باشند.
2-همه آقايان ايروني بدون استثنا شلواركوتاه و خانمها شون تاپ مي پوشند، حتي اگر هوا باراني باشد.
3-نصف وقت گرانبهاي مسافرتشان را توي فروشگاههامي گذرانند ،در حالي كه با داد و هوار در مورد اجناس واين كه چي براي كي خوبه اظهارنظر مي كنند .
بعد هم به فروشنده مي گن:
?Mr,This How much يا This,No good ,Expensive
4-نهايت آمال و آرزوهايشان در مك دونالد و آبجو و ويسكي خلاصه شده.
و همه اينها نشان دهنده آرزوهاي خيلي خيلي كوچكيست كه دستيابي به آنها براي بسياري از مردم جهان خيلي خيلي آسان است و براي مردم ايران به صورت حسرتي بيهوده و هميشگي در آمده.
|||80387149|||8/06/2002 10:42:00 pm|||sayeh|||
خوب، من خسته شدم.ایِنجا هم که هوا بس ناجوانمردانه گرم است.ديدم هرروزدارم خسته تر وعصبی تر از ديروز می شم وبه فکر چاره افتادم.خوشبختانه يه نفراينجاست،يه
نفر که هميشه حق رو به من ميده .بهم گفت:"می دونم چقدر خسته شدی.يه مسافرت برات لازمه."
واينگونه شد که ما فردا راه می افتيم و من يه چند روزی اين گرمای وحشتناک و اين پوشش سياه لعنتی خجالت آور رو فراموش می کنم و اينجا هم احتمالا update نخواهد شد.
تنها ناراحتيم اينه که روز تولدم (24 مردادخودمون ،15 آگوست بعضيها)اينجا نيستم.آخه روز تولدم و اونايی که بهم زنگ می زنن برام خيلی مهمه.تازه،امسال می خواستم خودمو تحويل بگيرم و مهمونی هم بگيرم.
ولی خوب عيبی نداره .در عوض منتظر تبريکات صميمانه وبلاگيها می شم که اگه خدای نکرده اين مدت اينترنت نداشته باشم، دلم واقعا براشون تنگ ميشه.
پيوست:اين اولين باريه که من انقدر سرحال وب لاگ می نويسم.
|||79900236|||8/04/2002 12:29:00 pm|||sayeh|||
گيله مرد:آيا ميدانستيد كه بر اساس آمار اداره ى گذرنامه ، روزانه بطور متوسط پانزده نفر با مدرك فوق ليسانس ، و سه نفر با مدرك دكترا از ايران خارج ميشوند و عطاى جمهورى عزيز اسلامى را به لقايش مى بخشند ؟؟
|||79800789|||8/03/2002 03:26:00 pm|||sayeh|||
«اين قصه يه مرديه كه مي خواد با زن و بچه اش كوچ كنه يه كوچ اجباري! درست مثل اجدادمون عين پدربزرگامون. ولي خوش به حال اونا كه هرجا دلشون مي خواست مي رفتن، الان همه جا رو ديوار كشيدن. پول مي خوان، ويزا مي خوان، مرد بدبخت فقط يه سرمايه داره، اونم جونشه...» (بخشي از ديالوگهاي ارتفاع پست)
ارتفاع پست روديدم.خيلي دوستش داشتم.من منتقد نيستم. يادم هم نرفته سرفيلم سگ كشي چه بلايي سرحسين درخشان اومد.ازنظرمن همين كه يك فيلم بتونه با تماشاگر ارتباط برقرار كنه ،به طوري كه اون خودشو جاي قهرمان فيلم بذاره ، ازگريه اش دلش بگيره و از خنده اش دلش باز بشه،فيلم موفقيه.
ارتفاع پست يك چنين فيلمي بود.
|||79770180|||8/03/2002 02:40:00 pm|||sayeh|||
آرايشگاه رفتن هميشه براي من جالب بوده.وقتي هم كه قراره منتظر بشم تا نوبتم برسه اصلا ناراحت نمي شم .چون مي تونم با خيال راحت بشينم و خانومها رو نگاه كنم كه چطور تغيير قيافه مي دن.اصلا هم كار زشتي نيست.چون بقيه هم دقيقا همين كارو مي كنند.
پنج شنبه كه رفته بودم موهامو كوتاه كنم ،چند تا نمونه جالب ديدم.
اول ازهمه يه خانوم حدودا بيست وهفت هشت ساله بود كه اومده بود موهاش رو رنگ كنه.توي مدتي كه موهاشو رنگ مي كرد.تلفن چند ين بار زنگ زدو باهاش كار داشت .اول خودش گوشي رو مي گرفت وبراي طرف توضيح مي داد كه موهاش تو چه حالتيه.بعد هم گوشي رو مي داد به آرايشگرش و اون هم پاي تلفن توضيح مي داد كه:بله،الان وارياسيون نقره اي اضافه كرديم .بعدا رنگ N6رو مي زنيم و...خيلي دلم مي خواست بدونم كي اونور خطه.شوهرش ؟ هر كي بود آدم پيگيري بود.
يه دختر ديگه كه دانشجوي پزشكي هم بود، اومده بود براي Tatoo.بعد از تموم شدن كارش ،يه نفر بهش گفت :خط چشم 15 روزه كه ازمد افتاده.چرا خط چشم Tatoo كردي؟(انگار يك موسسه استاندارد مد وجود داره و تا ريخ مصرف مدها رو به همه اطلاع مي ده )دختره انقدر ناراحت شد كه انگار واقعا داروي تاريخ مصرف گذشته خورده.با بغض و ناراحتي ازهمه مي پرسيد كه حالا چيكار كنم؟چرا زودتر نگفتين؟
غيراز اينها يك سري خانومهاي ديگه بودن كه من تقر يبا هر بار مي رم اونجا مي بينمشون.اينها هفته اي يك روز رو كامل تو آرايشگاه مي گذرونند.يعني هر هفته رنگ و مدل موهاشون رو عوض مي كنند.ابرو بر مي دارند،مانيكور مي كنند،پديكور مي كنند.رو پوستشون كار مي كنند و..
هميشه تعجب مي كنم كه ظاهر يك نفر چطور انقدر براش مهم مي شه؟طوري كه وادارش مي كنه دست كم هفته اي يك بار به آرايشگاه بيادوهفت هشت ساعت وقت براش بذاره.شايد يك نوع فرار از بيهودگي باشه.شايد هم براي خيليها مثل من يك نوع سرگرمي محسوب مي شه،سرگرمي كشورهاي عقب افتاده.
|||79769661|||