9/30/2002 03:06:00 pm|||sayeh|||چند روزي بود كه تو خونه مون يه موش پيدا شده بود.من كه خيلي ازش مي ترسيدم ،مخصوصا اگه تنها بودم.شبا از اتاقم بيرون نمي اومدم واز ترس موشه روي صندلي چهارزانو مي نشستم.بزرگترين آرزوم مردن موشه بود.امروز صبح موشه گير افتاد.اصلا نرفتم نيگاش كنم .دلم براش سوخته بود .از اينكه همچين آرزويي داشتم ،حسابي پشيمون شده بودم.
دو سالي مي شد كه عموي بزرگمو نديده بودم.ازش خيلي دلگير بودم .به خودم قول داده بودم كه تا آخر عمرم نرم ببينمش .ديروز شنيدم كه تو بيمارستان بستريه.قولم رو شكستم ورفتم ديدمش.اونقدر ناتوان و خسته و مريض به نظرم رسيد كه ازقولي كه به خودم داده بودم،حسابي پشيمون شدم.
زندگيم هميشه همينجوري بوده .هميشه تو حالت پشيموني دست و پا مي زنم .از خيلي كارهايي كه كردم ،حرفهايي كه زدم و آرزوهايي كه عملي شدن ، پشيمونم .بدبختي اينجاست كه بعضي هاش مثل جريان موشه ،ديگه قابل برگشت نيست.يعني ،نه جاي جبران هست ، نه فرصتش رو دارم و نه ديگه توانش رو.|||82308297|||9/30/2002 02:31:00 pm|||sayeh|||پس از توفان
پس از تندر
پس از باران
تو را مي بينم اي گيسو پريشان در غبار باد
تو با من مهربانتر از مني
با من
تو با من مهرباني مي كني چون مهر
حميد مصدق
|||82307535|||9/28/2002 04:59:00 pm|||sayeh|||خيلي از وب لاگها در مورد مدارس و اول مهر نوشته بودن.وقتي كه مي خوندمشون ،ديدم چقدر پسرا خاطرات بهتري از مدرسه دارن.دخترا دلشون خيلي پره .
من كه هر وقت كسي از سرباز خونه حرف مي زنه يا خاطرات زندان رفتن كسي رو مي خونم فورا ياد دوره دبيرستانم مي افتم.با اين كه اصلا كينه اي نيستم ولي اون خانوم مدير پست و كثيفمون رو نمي تونم ببخشم.اون طرزحرف زدنش ، مثال آوردنش از قرآن ،نگاههاي خيره و دريده اش،چادر كثيفش كه هميشه روي زمين مي كشيد و اون خنده هايي كه با ديدن پيشنماز مدرسه سر مي داد، به عنوان چندش آورترين صحنه ها توي ذهن من ثبت شدن،براي هميشه.
اثرات اون رفتارهاي تحقيرآميز سالهاست كه توي روحيه من مونده .هنوزاز ديدن روپوش سرمه اي،چوراب سياه و مقنعه چونه دارحال تهوع بهم دست ميده.
هنوز كه هنوزه دليل جنگهاي بي پايانشون رو نمي تونم بفهمم.جنگ با جوراب سفيد،جنگ با ابروي تميز،جنگ با كوله پشتي ،جنگ با بند كفش فسفري ،جنگ با كاپشن رنگي ،جنگ با ساعت سواچ،جنگ با عكسهاي مهموني ،جنگ با اسم پسرها ...جنگي كه هردو طرف توش بازنده بودن.
هيچ وقت،هيچ وقت،هيچ وقت دلم براي اون روزا تنگ نميشه.فقط دلم مي سوزه ،براي نوجووني هدر رفته ام.|||82233690|||9/28/2002 03:08:00 pm|||sayeh|||آدم وقتي كه راجع به يه مشكلي با كسي درددل مي كنه،تازه خودش به عمق فاجعه پي مي بره.منظورم اون مشكلاتيه كه نمي خواي قبول كني وجود دارن،يا مثلا مدتهاست نديده مي گيريشون.بعد يه دفعه يه روزكه داري با يه نفرحرف مي زني ،مي بيني كه :اي داد بيداد، چفدر اين مسئله عذابت مي داده و تو به روي خودت نمي اوردي.|||82231794|||9/23/2002 12:33:00 pm|||sayeh|||رفته بودم خريد.اون هم چه روزي،روز پدر.مغازه ها خودشون رو با تبليغهاي جورواجور خفه كرده بودن.شلوغي ديوونه ام كرده بود.به روز پدر هم كه حساسيت دارم.توي پاركينگ دو سه تا پسر كه براي بامزه بازي پشت سرم بوق مي زدن ، اعصابم رو به هم ريختن .بعدش هم كه به خاطر ترافيك روز پدر مسير رو گم كردم .وقتي كه بالا خره پيچيدم توي نيايش،خرد و خمير بودم كه يك دفعه چشمم افتاد به يه كاروان عروس ، متشكل از يه خاور ، دو تا ميني بوس ، چند تا وانت زامياد ويك سري ماشين سواري با چراغ جلوهاي سبز و آبي.به خودم گفتم :روزم تكميله،الان توي اتوبان تصادف ميشه.تو دلم داشتم به همه شون بد وبيراه مي گفتم كه چشمم افتاد به پشت يكي از وانتها.چهار پنج تا پسر بچه 9،8 ساله داشتند پشت وانت مي رقصيدند.با چه شور وشوقي و چه هنرمندانه.با صداي دست زدن بقيه و با صداي بوقها مي رقصيدند .يه لحظه دلم خواست كه جاي اونا بودم .اونقدربي خيال ،اونقدرخوشحال ،سرخوش از عروسي ،مست از شادي .از عصبانيتم پشيمون شدم.همه درگيريها يادم رفت .به خودم گفتم :خوب ،حداقل مي تونيم بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم.|||81985900|||9/23/2002 12:16:00 pm|||sayeh|||يادداشتهاي تنهايي تو ، شروع زيباي امروز من. |||81985609|||9/23/2002 12:02:00 pm|||sayeh|||وب لاگ ماه پيشوني اين روزها بيشترين تعداد بيننده رو داشت.حيف كه بعضيها رو وقتي مي شناسيم ،وقتي مي بينيم كه ديگه نيستن.|||81985352|||9/18/2002 02:42:00 pm|||sayeh|||صد ملك دل:.. مي روم جايي که بتوانم فرياد بزنم .. از بس در اين کشور ساکت ماندم خناق گرفتم .. اينجا فقط نامش وطن است .. هيچ چيزش مال من نيست .. وقتي نمي توانم در سرزمين مادري ام از يک هم وطن توقع کنم که با من مثل آدم رفتار کند از آن مي روم .. ارزش کشورم تا زماني برايم معنا دارد که وجود من برايش معنا داشته باشد .. در اين خاک که من حتي چهل متر از آن سهم ندارم گور پدر همه چيزش ..
بعضي وقتها ازخودم لجم مي گيره كه بعضي وب لاگها رو دير كشف مي كنم.|||81765969|||9/17/2002 03:14:00 pm|||sayeh|||سرم رو پايين مي اندازم و تند تند توي خيابون راه مي رم .مثل هميشه سعي مي كنم كه به اطرافم نگاه نكنم .سعي مي كنم كه نبينمشون.سعي مي كنم كه متلكهاي كثيفشون رو نشنوم.
از روبروم چهارتا سرباز ميان .عرض پياده رو رو گرفتن، براي عوض كردن مسير دير شده.مي رسيم به هم ديگه.هيچ كدوم كنار نمي رن.سرم رو مي گيرم بالا .يكيشون با پررويي تمام مي گه :د..برو كنار ديگه.سرش داد مي زنم :تو برو كنار عوضي..ولي اين منم كه مي كشم كنار .كه مي ترسم از عكس العملشون.از جوابهاي بي سرو تهشون .اين منم كه فراموش كرده ام اين پياده رو و همه پياده روهاي مملكت مال من نيست .مال آدمهاي عجيب غريب با فرهنگهاي وحشتناك است.
سوار تاكسي مي شم .يك نفر با ته ريش ،كت و شلوار و سامسونت چسبيده به من نشسته.هر قدر خودم رو كنار مي كشم فايده نداره.برمي گردم به طرف نيگاه مي كنم .با خونسردي زل زده به روبروش .قيافه اش انقدر حق به جانبه كه تا آخرين لحظه اي كه توي تاكسي هستم ،با خودم كلنجار مي رم كه بهش چيزي بگم يا نه .آخرش بي سر و صدا پياده مي شم.
به خودم دلداري مي دم كه از اين پل هوايي كه رد بشم تمومه مي رسم به خونه ،به مكان امن .پله ها كه تموم مي شن ترس مياد سراغم .ترس از ارتفاع كه از بچگي داشتم و ترس از باريكي پل كه به روبروييها جرات مي ده .يكي داره مياد. درست كنار من كه مي رسه، با تمام قدرت توي گوشم فرياد مي كشه.ضربان قلبم يك دفعه بالا مي ره، نزديكه تعادلم رو از دست بدم. دستم رو مي گيرم به نرده هاي پل و برمي گردم نگاهش مي كنم. تند كرده و داره دور مي شه.شايد مي ترسه .شايدمي دونه كه من چقدر دلم ميخوادبكشمش .چقدر دلم مي خواد كه از همون بالا پرتش كنم پايين.چقدر ازش متفرم .از همه شون ، از اون سر بازها ، از اون مرد سامسونت به دست توي تاكسي،ازاين كارگر ترسو و بدبخت .از عقده هاي جنسيشون ، از بيماريهاي روانيشون، از اين كه مجبورم باهاشون تو اين شهر زندگي كنم، از اين كه همه مون از همين هوا تنفس مي كنيم وازاين كه اين فرهنگ ، فرهنگ آزار ضعيف ترها غالب شده ،گسترش پيدا كرده و حتي داره تبليغ مي شه.
به خونه مي رسم .باز به خودم دلداري مي دم "امروز روز من نبود." ويادم مي افته كه هيچ روزي روز من نيست و بغضم مي تركه.
گريه ، آخرين چاره ، آخرين دفاع .|||81716634|||9/14/2002 03:55:00 pm|||sayeh|||
يک مرد ايراني سر دختر ۷ ساله خود را بريد به اين دليل که به دختر خود مشکوک شده بود که مورد تجاوز جنسي از سوي عمويش قرار گرفته بود، معاينه بزشك قانوني نشان داد که دختر بچه هنوز بعد از به قتل رسيدن باکره بوده و مورد تجاوز جنسي قرار نگرفته است. در اين گزارش آمده است که پدر دختر علت قتل دخترش را دفاع از آبرو، حيثيت، و حفظ نام و سربلندي خود ذکر کرده است.
مردم خواهان حکم اعدام براي قاتل دستگير شده بودند، اما با در نظر گرفتن احکام و قوانين اسلامي، تنها پدر مقتول حق دعوي و تقاضاي حکم اعدام را براي قاتل دارد. در گزارش روزنامه جمهوري اسلامي آمده است که نام پدر خضير و همچنين داراي ۳ همسر ميباشد.
ميشه باز حرف زد و حرف زد.
ميشه هزار تا مزخرف كليشه اي بافت راجع به حقوق زنان و اختيارات پدران و دين اسلام .
ميشه باز جنگيد سر اين كه تقصير فرهنگه يا تقصير دينه يا تقصير تاريخه يا تقصير جغرافيا.
ولي گنجشكه رو هيچ كاريش نمي تونيم بكنيم .چون ديگه اينجا نيست ..
همون گنجشك كوچيكه كه اسير لاشخور شد وهيشكي به دادش نرسيد.هيشكي..
|||81591607|||9/09/2002 01:57:00 pm|||sayeh|||برای خواهرم و روزهای شاد بچگي
روزی که به دنيا اومدی ، احتمالا شادترين روز زندگی کوتاه من بوده.فکرشو بکن که به يه دختر سه سال و نيمه تک و تنها که ازصبح تا شب تو ذهنش دوستهای خيالی می ساخت بگن :"تو از امروز يه خواهر کوچولو داری که مال خود خودته".
از اون روز دنيا مال من شد. همه دوستهای خياليم رفتن دنبال زندگيشون و من اسمهاشون رو يادم رفت.به جاش يه اسم برای تو پيدا کردم:سفيد برفی.مامان و بابا البته با اين اسم موافقت نکردن.ولی من دست بردار نبودم.توی ذهنم تو همون سفيد برفی توی قصه بودی که صورتش به سفيدی برف و لبهاش به قرمزی خون بود.از اون روز به بعد بسته به داستانهايی که من تو ذهنم می ساختم، اسمت مرتب عوض می شد تا اين که اونقدر بزرگ شدی که شروع کرديم به بازی کردن نقش تو همون داستانها.بيشتر بازيهامون درمورد بچه هايي بود که دنبال مادرشون می گشتن .تو نقش اون دخترکوچولوی ساده ومهربون رو بازی می کردی و من نقش صد تا آدم مختلف که سر راهت ظاهر می شدن و تو چه معصومانه همه حواست رو جمع می کردی که گول نخوری و گير جادوگره نيفتی .ساعتها بازی می کرديم و من رلم رو حفظ بودم .مراقبت از تو.همون کاری که خيال می کردم تو دنيا فقط از من ساخته است.
چند سال بعد فرصت بهتری پيش اومد تا مراقبت باشم . اومدنت به کلاس اول .من با افتخار دستتو گرفتم و بردمت به مدرسه ابتداييمون و به دوستهام گفتم :ببينيد،اين خواهر منه.همه شون دورت جمع شدن.آخه خوشگلترين کلاس اولی اون مدرسه بودی.مامان خوراکی تو رو توی کيف من می گذاشت تا مراقب باشم حتما اونو بخوری و من هيچ زنگ تفريحی موفق نمی شدم تو رو پيدا کنم .چون هميشه در حال دويدن بودی .
تو وا قعا سرشار از انرژی بودی .يادم مياد يه دوچرخه قرمز کوچولو داشتی که باهاش مثل باد می رفتی و من به گردت هم نمی رسيدم.
يادم ميادعاشق حيوونا بودی و عاشق عروسکهات و شبها انقدر عروسک پيش خودت می خوابوندی که برای خودت جا نبود.آخه می ترسيدی تنها بشن وسردشون بشه. برای همين هيچ کس تعجب نکرد وقتی که يه چمدون عروسک هم جزو بارهای سفرت بود.
يادمه هر چيزی که منو عصبانی می کرد .حتما تو رو هم عصبانی می کرد.
يادمه که تو همه چيز شريک بوديم .توی اتاقمون ، توی خوراکيهامون ،توی شاديهامون و توی تحمل غم وغصه ها.
يادمه که اين آخريها هردومون خسته شده بوديم .خسته از تحمل همه چيزو همه کس.
هفته پيش که ازپشت شيشه لعنتی فرودگاه رفتنتو ديدم، همون طور که از اون پله ها بالا می رفتی و دور می شدی، اشکها مو پاک کردم و ياد يه روز خيلی خوب افتادم.روزی که از پله های دانشکده تون پايين می اومدی و من به دوستهام نشونت دادم.ببينيد،اين خواهر منه.عين همون روزها که کلاس اول بودی،بهت افتخار می کردم.عين همين الان.همين امروز که می دونم تو داری سعی می کنی و سعی می کنی و می دونم تلا شت به نتيجه می رسه.عين بچگيهامون که هيچ وقت گول جادوگرقصه های منو نمی خوردی.
برای همين نگران نيستم.با اين که بهترين شنونده همه حرفهام ، بهترين خواننده قصه های خياليم ،بهترين همدم همه زندگيم رفته ، به خودم دلداری می دم وبه خوب بودن آخرقصه ايمان دارم.
درست مثل بچگيهامون.
|||81349152|||9/02/2002 02:16:00 pm|||sayeh|||خوب، فرهاد هم رفت و صداش بی صدا شد.
رفت ومابا حسرت بوی عيد جا مونديم .
گفته بود که ميره .به اين جماعت گفته بود که ديگه حوصله نداره .چون خيلی سال بود که بوی ماهی دودی نمی اومد . خيلی سال بود که ديگه هيچ کاغذ رنگی در کار نبود.دکونها رو بسته بودن و سازها رو شيکسته بودن.
خيلی سال بود که فقط مرده توی اين شهرمی اوردن .فقط مرده ،کوچه به کوچه.
|||81025289|||