12/30/2002 01:26:00 pm|||sayeh|||
چيزی زيباترو غرورانگيزتراز اين هست که سلطان کرگدن از شما دعوت کند که اشک را فراموش کنيد وبرقصيد؟
|||86692274|||12/28/2002 03:07:00 am|||sayeh|||
دسامبر

گمانم همين موقعها بود.آخرهای دسامبر ،سرد بود،خيلی سردبود.داشتم چمدون هامو از ماشينت بيرون می گذاشتم و متعجب بودم که تو چرا به جای کمک زل زدی به من .بعد به اين فکرکردم که ای کاش يه چيزی داشتم که به عنوان يادگاری يا تشکر،بهت می دادم.بد موقعی بود.خورده بودم به اون طوفان عجيب غريب که قطارها رو متوقف کرده بود و اعتصاب کار کنان فرودگاهها.سه روز بعدش بليت تهران داشتم و نمی دونم اگه تو نبودی ،چه جوری بايد خودمو به پاريس می رسوندم.
تو يک دفعه به حرف اومدی:ببين تو می تونی برنگردی ايران.
-برنگردم ؟که چی بشه؟
-خوب ، می تونی با من بيای نيويورک.
-نيويورک ؟چه جوری بيام نيويورک ؟به من ويزا نمی دن که...
-منظورم اينه که با من بيای .يعنی به عنوان..
حرفش رو قطع کردم:ديوونه شدی؟
-نه ، تصميم بگير، من آخه شايد ديگه عاشق کسی نشم.
نزديک بود پس بيفتم.واقعا تعجب کرده بودم.چشمهام داشت می زد بيرون.انگاريه دفعه پرت شده بودم وسط صحنه يکی از اين پاورقيهای عشقی.حتی همين الان هم که يادم می افته،خيال می کنم اون من نبودم که با چمدونهام اونجا وايساده بودم .اون من نبودم که شروع کردم با صدای بلند خنديدن و گفتم :تو هميشه يک روزه عاشق می شی؟

و بعد ، سه روز بعد ، توی هواپيما ،رو به تهران که می اومدم ،همه چيز رو دوباره مرور کردم.
ياد اون مه غليظ توی جاده افتادم و اون همه قصرقديمی که رفتيم و تماشا کرديم.ياد اقيانوس افتادم و ياد شراب بردو.ياد حرف زدن تو ،اون مخلوط عجيب فارسی و انگليسی که باعث می شد من هر بار با صدای بلند بخندم و ازت خواهش کنم همون انگليسی حرف بزنی و تو که هر بار توضيح می دادی :"آخه 25 ساله که فارسی حرف نزدم".ياد سؤالهای بامزه ات افتادم:
-هنوز تو ايران پسرها به دخترها متلک می گن؟
-هنوز مردم موقع رانندگی دستشون رو از ماشين می يارن بيرون؟
-الان ته تهران کجاست؟ميدون کندی؟
...
پشيمون شده بودم ؟نمی دونم.

وبعد e-mail های تو که پشت سر هم می رسيد ومن گهگاهی وسوسه می شدم به جواب دادن.آخرش يه بار برات نوشتم که ازدواج کن ،انگار زيادی تنهايی ..و ديگه جوابی از تو نيومد تا يک سال بعدش. باز همين ماه دسامبربود،که خبر ازدواجت رو بهم دادی.نوشته بودی که يک دختر ايرانيه و خوشحال میشدی اگه من می تونستم توی عروسيت شرکت کنم.اخرنامه هم نوشته بودی:يه کم شبيه توست ،وقتی که می خنده.هيچ موقع دلم نخواست که عکسش رو ببينم.جواب نامه ات رو هم ندادم .

حسوديم گل کرده بود؟نمی دونم.

ازت خبر نداشتم تا پارسال،11 سپتامبر.يه نامه دو خطی نوشتم و از حال تو و همسرت پرسيدم ، جواب تو يه گزارش مفصل بود از نيويورک واز گرد و غباری که همه جا رو گرفته.

نمی دونم دقت کردی يا نه که همه اتفاقات زندگی تو ،توی دسامبر می افته.اگه من هم اتفاق زندگيت حساب بشم که دلم می خواد بشم ،همراه با عروسیت و عکس اين پسر فسقليت که امروزرسيد دستم ،،با هم ديگه می شن سه تا اتفاق .
جالبه که خودمون اين اتفاقها رو به وجود می ياريم و بعد بهت زده می شينيم به تماشاشون.بهت زده ازنقشی که خودمون توش داشتيم.

|||86604611|||12/26/2002 12:46:00 am|||sayeh|||
به طور اتفاقی به دو تا دانشجوی خارجی برخوردم.يکيشون لبنانی بود و اون يکی ژاپنی.اينجا توی دانشگاه تهران درس می خوندن .می دونيد از من چی پرسيدن؟"شما اينجا جشن نداريد؟"
گفتم:منظورتون چه جورجشنيه؟
گفتن :مثلا سال نو،الان دم سال نوی ميلاديه و اينجا هيچ خبری نيست.
گفتم:خوب سال نوی ايرانيها که نيست.
لبنانيه گفت:سال نوی لبنانيها هم نيست .ولی تو بيروت الان همه خيابونها روتزئين می کنن.همه کاباره ها رزرو هستن.(نمی دونين باچه حسرتی از شهرش حرف می زد .)
گفتم:خوب،شايد برای اينه که اونجا مسيحی زياده.
گفت :نه،سوريه هم الان جشنه.تازه ،شماها عيد فطر رو هم که جشن نگرفتين.
گفتم :خوب، اون که عيد عربهاست.
گفت:خوب عيد ايرانيها چيه ؟يلدا ؟نوروز؟
گفتم :آره ،آره ،اينها عيد ايرانيهاست.
گفت:ولی همه می شينن تو خونه هاشون.بيرون خبری نيست.ما تا حالا جشن ايرونی نديديم.
يه کم فکرکردم وديدم راست ميگه .عيد با جشن فرق می کنه وما هيچ جشنی نداريم.جشنی که مردم تو خيابونا بيان يا اينور و اون ور رو تزئين کنن ، نداريم.جشنی نداريم که مردم شادی خودشونو نشون بدن. يه لحظه هوس کردم دعوتشون کنم مهمونی.اينجوری شايد می اومدن و می ديدن که مردم ما هم دوست دارن شاد باشن ،دوست دارن مست باشن، دوست دارن برقصن.ولی چه فايده؟اصلا شادی يواشکی چه فايده داره؟می دونين، دلم سوخت واسه خودمون ،وقتی ديدم سرشون رو با تاسف تکون می دن وبا اون لهجه جالبشون (باهم ديگه فارسی حرف می زدن)می گن اينا جشن ندارن.دلم سوخت که فرهنگ غم وغصه زورش بيشتره ازفرهنگ جشن و شادی.

راستی اسمهاشون هم جالب بود .يعنی ،جون می داد برای اين که آدم باهاشون يه اکيپ تشکيل بده:اسم لبنانيه ،بلال بود و اسم ژاپنيه، سوزوکی !


|||86523912|||12/24/2002 02:18:00 am|||sayeh|||
خوب،انگار چند روزيه که مدل اينجا افسرده شده و به قول ضيا (همکارعزيزم،ساکن درميزپهلويی)وب لاگم شده دپ لاگ.اينه که امروز زور زدم يه مطلب متفاوت بنويسم.
يک چند وقتيه به تاکسيها و ماشينهای مسافربرگير دادن که توی ماشينشون نوار نگذارند(حداقل تو مسيری که من رفت و آمد می کنم اينجوريه).اين خودش کلی باعث حالگيريه.چون يه وقتها يه آهنگهايی رو تو اين ماشينا می شنيدم که عمرا جای ديگه نمی شنيدم و واقعا دلم می خواست پياده نشم و دنباله آهنگ رو گوش کنم.(مثلا:با تو ندارم مشکلی ،خدا وکيلی خوشگلی.... يا ....بزنم به تخته رنگ و روت وا شده...به نظر شما اينا آهنگهای با مزه ای نيستن؟)
به هر حال نتيجه اين شده که من حالا مجبورم هر روز تو مسير رسيدن به محل کار بالاجبارراديو گوش بدم و با تنفری که من از راديو دارم ،واقعا بهم بد می گذره.همه راننده ها هم بدون استثنا يا به راديو پيام گوش می دن يا به شبکه ورزش.
اينم گزيده هايی از برنامه های صدای جمهوری اسلامی ايران:
گزيده اول:
گوينده زن-دلم تنگ تو خواهد بود.
گوينده مرد-چشمانم هر روز جستجويت خواهند کرد.
گوينده زن-هر سال قسم می خورم که به عهدم وفادار بمانم.
گوينده مرد-ولی افسوس ، تو ترکم می کنی و من چه فراموشکارم.
هر دو گوينده باهم-آه ،ماه رمضان نرو و ما را تنها نگذار

متوجه ذوق ادبی که هستين؟اين رو فکر می کنم روزهای آخر ماه رمضان از راديو پيام شنيدم.

گزيده دوم:
اگر شما بينايی خود را از دست داده ايد،
اگر توانايی راه رفتن نداريد،
اگر توانايی سخن گفتن هم نداريد،
باز هم خدا را شکر کنيد،
زيرا
توانايی شنيدن را از دست نداده ايد وقادريد به برنامه ما گوش فرا دهيد.

اين رو هم چند روزپيش تو برنامه صبحگاهی راديو پيام شنيدم.

گزيده سوم-راديو ورزش:
مصاحبه با مربی تيم سپاهان:
-واقعا شما فکر می کنيد چطور تيمتون ظرف اين مدت کوتاه به اين نتايج عالی رسيد؟
-ببينيد اگه خدا وائمه اطهار پشتيبان يه تيمی باشن ، به هر نتيجه ای که بخواد می رسه.
-به نکته مناسبی اشاره فرموديد،ار نظرهماهنگيهای تيمی و تدارکات چطور؟
-ببينيد، ما به بچه ها می گيم اقتدا کنن به آقا امام زمان ،بقيه اش خود به خود درست می شه.
-بله،البته،اين هماهنگی و از خود گذشتگی بچه های تيم شما هم هنگام بازی موثره .
-وقتی شما موقع بازی به معبود فکر کنين ، از خود گذشتگی کار راحتيه.

...
اغراق نبودها.اين رو همين امروز صبح شنيدم،از راديو ورزش،ساعت هم 9:30 بود وماشين تو ترافيک پارک وی گير کرده بود.
|||86453040|||12/22/2002 02:50:00 am|||sayeh|||
می خواستم يه چيزی ازشب يلدا بنويسم.ازخونه مامان بزرگم و از متولد شدن مامانم توی اين شب و اين که هميشه ميگه :بايد اسمش رو می گذاشتن يلدا.می خواستم ازصدای دوری که دلم رو سوزوند،بنويسم .خيلی چيزا می خواستم بنويسم.اما به جاش اين واين رو خوندم و بعد نشستم با آهنگ وبلاگ نويد يه دل سير گريه کردم.ديوونه ام.نه؟
|||86375266|||12/20/2002 02:02:00 pm|||sayeh|||
حالا فهميدم که دليل اين افسردگی روز جمعه ام چيه.همه سايتهاوشبکه های خبری و حتی وب لاگها در مورد رفتار اداره مهاجرت با ايرانيها نوشتن و شبکه های ماهواره ای ايرانی هم افتادن به جون هم .يک عده شون می گن که ايرانيها نبايد می رفتن اعتراض می کردن،چون جمهوری اسلامی خوشحال میشه.يک عده می گن بايد آمريکاييها فرق ما با عربها رو بفهمند.يک عده میگن که.....
اصلا مهم نيست که چی ميگن.مهم اينه که من ديگه خسته شدم، که ماها ديگه خسته شديم
از اين که بهترين بچه های مملکت از اينجا فراری شدن و اونجا هم دارن اذيت میشن..
از اين که فسيلهای سلطنت طلب ميان توی شبکه های تلويزيونيشون و برای ما تعيين تکليف می کنن، از بس که اين ملت بی کس و کاره..
از اين که اينجا مردم ذوق زده می شن اگه بوش يا رامسفلد بگن ما می خوايم يه کاری برای ملت ايران بکنيم،از بس که بی پناه هستن..
از اين که ما داخليها در آرزوی فرار از اينجاييم و اونايي که فرار کردن به اميد برگشتن نشستن..
از اين که همه مون نمی دونم به خاطر کدوم نفرينی اينجوردربه در و آواره شديم..
از اين که ديگه هيچ جا تو اين دنيا جامون نيست،هيچ جا..
واز اين که خوشبختی رو گم کرديم.
|||86313044|||12/19/2002 07:04:00 pm|||sayeh|||
چه مرگمه باز؟برف هم که اومد.من که اين همه برف دوست داشتم .باز چی شده؟کسی حرفی زده باز؟آره، يکی يه حرفی زده و اصلا هم براش مهم نبوده که من امروز ازصبح تا حالا صددفعه In My Hands رو گوش دادم .خوب ، لابد براش بی معنيه. لابد In My Handsهيچ چيز به خصوصی رو به يادش نمی ياره .چی ؟کاش حرف نمی زد؟بدتر بود که..
|||86272885|||12/17/2002 10:16:00 pm|||sayeh|||
يه عمراستعدادهای ما اينجوری هدر رفت ديگه .اگه من ازوب لاگنويسی دست کشيدم يا اصلا يه روز خود کشی کردم، بدونين در اعتراض به اين عمل فجيع روزنامه وزين و فرهنگ دوست !!همشهری بوده.اصلا شايد از همين الان اعتصاب غذا کنم.برای لاغری هم خوبه.
|||86177406|||12/17/2002 12:35:00 pm|||sayeh|||
از وبلاگ خوزه آركاديوي اول:
آخر خط
هر منوری که بالا آمده بود کلمه ای نوشته بود . کار بالا گرفته بود . گره چفيه را بيخ پايش سفت کرده بود و دندانهايش را روی لبها فشرده بود . نوشته بود : منير ... آخر خطه.... بعد باز نوشته بود که : اسم بچمونو اگه پسر شد اسم من بذار...رضا... اگرم دختر شد هر چی دوست داشتی .... روتم سفت بگير ... همه ی گله هم مهر توئه....

سيد گفته بود : حکم ، حکم مولاست . پس تخفيف و ملاحظه بر نمی داره .تساهل و تسامح هم که از بيخ مرخصه . و صدايش کرده بود : تو... رضا...حواستو جمع کن . اين تو بميری از اون تو بميريا نيست . ديگه با اون سوسولا طرف نيستی .اينا سنگ دارن . حرفای قلنبه هم زياد بلدن .....
|||86157799|||12/16/2002 02:01:00 am|||sayeh|||
روز زمستونی سرد وکثيفي بودامروز.ماشين به زور روشن شد.بخاری بعد ار نيم ساعت ، تازه يادش افتاد که يه وظيفه ای هم داره.ضبط برنامه اش رو به کل از من سوا کرده بود.برای خودش هی ميخوند،هر چی که دلش میخواست،از هر کی که دلش ميخواست.من گوش نمی دادم . به پيش نرفتن ترجمه ها و به احمقانه بودن کارهای شرکت فکر می کردم.به داد زدن اون مسئول احمق سر منشيش واين که چرا من يه تشکر از منشيه نکردم که اونقدر زحمت کشيد. به نبودن مامانم و نامرتب بودن خونه هم فکر کردم .دست آخر به اين فکر افتادم : چه زود خومی گيرم به نبودن آدمها و چه استعدادی دارم در افتادن به روز مرگی.
|||86045386|||12/16/2002 01:26:00 am|||sayeh|||
.
.
دير يا زود بايد بين خوشبختی و عقل يکی را انتخاب کرد.
.
.
.
عاقبت هميشه خسته هستيم.می دانی ،دلم می خواهد زندگيم را مانند بسته ای در دست کسی ديگر بگذارم و بگويم:بيا برای من ديگر بس است، حالا تو فکرش را بکن.
اما ممکن نيست ، با دست خودمان زندگی را برای خود خراب کرده ايم .هر روز صبح که بيدار می شويم سنگينی اين زندگی لعنتی روی ما وجود دارد و باز بايد فکر کرد..
پيترو می گويد که فکر کردن و دليل و منطق ، ما را نجات می دهد ولی به نظر من اين صحيح نيست .عقل ،ما را دوباره با خودمان رو به رو می سازد.


آلبا دسس پدس-دير يا زود
|||86043927|||12/13/2002 12:00:00 am|||sayeh|||
آقای ناظر زاده کرمانی هنگام نقد نمايشنامه لاموزيکا:
تازگيها طعم وبوی فمينيسم به مملکت ما هم رسيده،البته به لطف دانشگاه آزاد.چون باعث شده يک دفعه تعداد خانومهای تحصيلکرده تو جامعه زياد بشه.
من که درست متوجه نشدم اين نقد فمينيست بود؟دلخوری از دانشگاه آزاد بود؟يا اصلا تمجيد از هر دو تا ؟
|||85909959|||12/12/2002 01:10:00 am|||sayeh|||
ديشب دو تا خواب ديدم :يکی بد و يکی خوب.
اول خواب تو رو ديدم .موهاتو بافته بودی و يه پلوور سفيدپوشيده بودی.چشمات اشکی بود.گفتی هيچ کس حواسش به من نيست ومن دلم گرفت.ازخواب پريدم.هول کرده بودم.به ساعت نگاه کردم .6 صبح بود.به وقت جايي که تو الان هستی ،می شد3:30 نصف شب.آروم شدم .خيالم راحت شده بود که تو اون موقع شب محاله بيدار باشی و در حال اشک ريختن.تو هميشه منظم ومرتبی آخه.
گرفتم خوابيدم و دوباره خواب ديدم.
اين بار توی شرکت بودم.سمينار داشتم.موضوعش خيلی جالب بود:تفسير شازده کوچولو.داشتم روی وايت برد درخت بائوباب می کشيدم وخيلی خوشحال بودم.برام اهميتی نداشت که هيچ کس گوش نمی کرد.من بدون وقفه حرف میزدم.باز بيدار شدم ،اين باربا صدای زنگ ساعت و يادم افتاد که موضوع سمينارم هست Entity Relationship و گريه ام گرفت.
از خواب اولی چشمهای اشکی تو يادم مونده و از دومی حسرت يه سميناربا عنوان شازده کوچولو.
ايراد ازفکر مريض خودمه .می شد از اولی پلوور سفيد تو و راحتی خيال بعدش يادم بمونه و از دومی حرف زدن بی وقفه در مورد شازده کوچولو ودرعوض الان انقدر دق نمی خوردم.
|||85857754|||12/10/2002 03:09:00 am|||sayeh|||
آهو-زنان
|||85751685|||12/07/2002 08:18:00 pm|||sayeh|||
روزهای کودکی يادش بخير
آفتابی در تمام سال بود

6 سالمه ،روپوش چهارخونه قرمز وسفيد پوشيدم و می خوام برم آمادگی،کلاس مهناز جون. مهرداد با روپوش چهارخونه سفيد وآبی و موهای شونه کرده توی کوچه منتظرمه.بهم می گه:اون ماشين گندهه رو ديدی که ديروزاز کوچه رد شد؟بزرگ شدم ، يکی از همونا می خرم.با اين که نديدم،ولی بهش می گم که ديدم .می ترسم با هام قهر کنه وتو کلاس مهنازجون تنها بمونم و هيچ کس باهام بازی نکنه.
هرروزخدا آفتابيه و ما هرروززير آفتاب بازی می کنيم.بازی و فقط بازی .

7 سالمه.شب که میشه آژير می کشن .می گن پرده های کلفت سياه بزنين به پنجره ها.تا يه نفر يه سيگار روشن می کنه،همه دادمی زنن:خاموش کن ،خاموش کن.
مامانم خيلی می ترسه.مامانم جوون و خوشگله با موهای بلند خرمايی .تا می گن :توجه،توجه،من و خواهرمو بغل می کنه و می دوه تو کوچه .بابا خونه نيست.کارش خيلی حساسه ،نمی تونه بياد خونه.هی ميگن فرودگاهو زدن و هی مامان گريه می کنه.من و خواهرم هم همينطور.از بس که همه جا تاريکه.

8 سالمه،مديرمون خيلی مهربونه .يه روز چند تا آقا می يان توی مدرسه و با خودشون می برنش.ازفردا مدير جديد می ياد.می گه اون مديرقبليتون منافق بود.اسم مدرسه رو عوض می کنه.من اسم جديد رو دوست ندارم.

9 سالمه ،بهمون می گن :از فردا بايد مقنعه سرتون کنيد.مقنعه من هميشه خدا کج وکوله است.هرروزصبح قبل از رفتن سرکلاس سر صف شعار می ديم .هوا بدجوری سرده و ما داد می زنيم :از عمر ما بکاه و بر عمر او بيفزا.مامانهامون عصبانی هستن.مامانم به من می گه :ديگه نمی خواد اين شعار رو بگی ،لازم نکرده از عمر تو کم بشه.من حواسم به اين مقنعه اس که بازکج شده وزير بارون خيس آب شده.

12 سالمه.برنده مسابقات علمي،فرهنگی منطقه شدم.همه تستها رو درست زده بودم.همه چيزرو حفظ بودم.نام چهار شهيد محراب،تاريخ شهادت 72تن و مناسبت هفته دولت.معلم قرآن صدام می کنه:هر هفته بيا بگو که بچه های کلاس چی ميگن؟کدومهاشون ويدئو دارن و کدومهاشون نوار گوش می دن.ديگه تو هيچ مسابقه ای شرکت نکردم .سال بعد مدرسه ام رو عوض کردم.

13 سالمه .دهه فجره .سر تزئين کلاس با بچه ها دعوامون ميشه .آخرش تصميم می گيريم اصلا کلاس رو تزئين نکنيم .راحت می شيم ، ديگه دعوا هم نمی کنيم.بچه که نيستيم.
بهار همون سال موشک بارون ميشه.ما می ريم رو پشت بوم ودود موشکها رو نگاه می کنيم.مهرداد اينها هم ميان .زير چشمی به هم نگاه می کنيم.بزرگ شديم هر دومون.
تابستون همون سال، همون سال که من و مهرداد بزرگ شده بوديم و مامان دوستم توی اون ايرباس مرده بود،يه روز،از استخر بر می گشتم خونه ،توی اتوبوس بودم که ازيه پسری شنيدم جنگ تموم شده.هنوزاتوبوسها رو جدا نکرده بودن .گفت :قطعنامه و..همه چی تموم شد.
هيچوقت نفهميدم که ما برديم يا باختيم.نفهميدم که اون همه جنگ جنگ تا پيروزی گفتن آخرش به دردمون خورديانه.بعد از اون هم خيلی طول کشيد تا اين که عادت کنم از صداي به هم خوردن هر دری به خودم نلرزم ويادم بياد که جنگ تموم شده و کودکی من هم همين طور....اگر بشه اسمش رو گذاشت کودکی...
هيچوقت هم ديگه آسمون اونطور آفتابی نشد ،به اون درخشندگی و به اون قشنگی 6 سالگيم.
|||85643032|||12/06/2002 08:05:00 pm|||sayeh|||
مطمئنم ، کاملا مطمئنم که غصه از تو می ترسه.يعنی ازت حساب می بره بدفرم.تا چشمش به تو می افته دمش رو می گذاره روی کولش و می ره پی کارش .خوش به حالت ،شايد هم خوش به حال من...
|||85597507|||12/05/2002 11:07:00 am|||sayeh|||
از يک برنامه تلويزيونی(سه شنبه شب،شبکه تهران):
سؤال :ببخشيد خانوم ،به نظر شما برای جلوگيری از مشاجره خانوادگی چکار بايد کرد؟
جواب:بسمه تعالی ، بايد هميشه يادمون باشه که مرد خدای دوم زنه.

اينو با همين دو تا گوشای خودم شنيدم .لازم به ذکره که جمله کاملا جديد بود،2003.حتی مامان بزرگم هم که يه 70 سالی از خدا عمر گرفته و اون لحظه پای تلويزيون نشسته بود تصديق کرد که تا حالا همچين چيزی نشنيده .اون معلم دينی های روانی مدرسه مون هم يه همچين مزخرفی از دهنشون در نيومده بود.سيمای لاريجانيه ديگه.هرچیزی که توش ببينين و بشنوين ،تعجبی نداره.
تازه ،دوست اين خانوم اومدن حرف رو اصلاح کنن،فرمايش کردن:البته به شرطی که اخلاقش خوب باشه.
ای بابا،خانوما ،چرا انقدر توقعتون بالاست آخه؟فکرشو بکنيد ،خدا اومده روی زمين ،داره لطف می کنه باهاتون زندگی می کنه،ديگه به اخلاقش چيکار دارین؟
|||85527068|||12/04/2002 02:54:00 am|||sayeh|||
از کی اينجوری شد؟نمی دونم .يعنی دقيقا نمی دونم که از کی شروع کردم به پس زدن خصوصيات زنونه.شايد ازهمون موقع که 8، 9 ساله بودم و هربار که دامن می پوشيدم ،مامانم دم به دقيقه می گفت :درست بشين . برای اين که از دست تذکرهای لحظه ای مامانم راحت بشم ،لج کردم وديگه دامن نپوشيدم .مگه اين که مجبورم می کردن.
يا شايد از موقعی شروع شدکه توی مدرسه ،بهمون گفتن بشينيد سوزن دوزی کنيد يا الگوی دامن در بياريد و خياطی کنيد.
من سرکلاسهای طرح کاد اشکم در ميومد.نمی دونم واقعا استعدادش رو نداشتم يا يه جور لجبازی بود.به هر حال هنوز که هنوزه من بلد نيستم حتی يه دونه دکمه بدوزم .
دانشگاه وضع رو خراب تر کرد.رشته ام کامپيوتربود و دو دو تا چهارتای مدارهای منطقی با بی رحمی تمام باقيمونده احساسات من رو هم خفه کرد. يک بارکه سر درس کارگاه عمومی سر استادمون غرزدم که جوشکاری به چه دردم می خوره ؟گفت:ببين دخترم ،قدم تو راه مردونه!! گذاشتی ،بايدغر نزنی وهمه کارای مردونه رو ياد بگيری ومن شروع کردم به ياد گرفتن جوشکاری برای کم نياوردن .در واقع قبلش فقط داشتم تنبلی می کردم.ولی استاد محترم نسبتش داد به دختر بودنم .من هم قبول کردم.فکرمی کردم برای ثابت کردن خودم بايد هر کار مردونه ای رو تا آخرش درست انجام بدم.(الان معتقدم که جوشکاری مردونه ،زنونه نداشت.فقط يه کم بايد حواسمو جمع می کردم)
همون موقعها بود که شروع کرده بودم اداهای مردونه دراوردن.اونم توی همه کارهای روزمره زندگی.
اين حالتها کم کم روی خصوصيات اخلاقيم تاثير گذاشته بود.مثلاديگه هيچ وقعی به هيچ جور احساسی نمی گذاشتم . به دوستهای دخترم زياد اعتماد نمی کردم و ازاجتماعات زنونه متنفر بودم. مرتب داشتم روی احساسا ت زنونه ام سرپوش می گذاشتم ،برای اين که فکر می کردم اينجوری منطقی تربه نظر ميام .(واضحه که معتقد نيستم آقايون منطقی تر هستند.)
الان فکر می کنم که من نبايد انقدر تند می رفتم. در واقع انگار که همه اينها يه زره لجبازی بوده که اين مدت تنم کرده بودم .حالا شايد بعضيها بهش بگن فمينيسم ايرونی يا يه چيز ديگه.ولی من بهش می گم ناهنجاری و اونو محصول نوع تربيت ونوع اجتماع می دونم.
من اصلا جامعه شناسی نمی دونم .ولی فکر می کنم که جايگاه يک سری از زنها و دخترها توی جامعه امروز ايران که ازقرار معلوم بهش می گن جامعه در حال گذار(درسته اين؟)گم شده.
يه جايی ته ذهنم يه دختری هست که من گاهی وقتا دلم می خواد بهش تبديل بشم.اون ناز و عشوه اش خيلی زياده.اصلا همه کاراش خيلی زنونه اس.احساسشو قايم نمی کنه .دامن هم دوست داره.موی شينيون و کفش پاشنه بلند ولاک قرمزهم خيلی بهش مياد.
درضمن ،جوشکاری هم نمی کنه ،فقط چون دوست نداره.
|||85450503|||12/04/2002 02:38:00 am|||sayeh|||
خوب،دوره صبر من به سررسيد.به هيچ جا هم نرسيدم.سر وسامون هم بی سر وسامون.حس بهتر؟نه،از اون هم خبری نيست.
|||85449776|||