1/31/2003 01:19:00 am|||sayeh|||از چاه اومدم بيرون ودر حال حاضر توی چاله هستم.بد جايی نيست.يک سری شرايط ورود داره که شامل حال من ميشه.سخت ترين شرطش بی خياليه که اون هم با تمرين به دست می ياد.
چطور در چاله زندگی می کنم ؟
صبح که بيدار می شم به ساعت نگاه می کنم و وحشت می کنم،معمولا در 99 درصد موارد ديرم شده.از جا می پرم و به اولين چيزی که فکر می کنم اينه که روز زوجه يا فرد .روزهای فرد کارم ساخته است.چون کلاس دارم وزودتر از 8 خونه برنمی گردم.بعد سعی می کنم که يه چيزی بخورم.صبحها معمولا تو فکر رژيم گرفتن هستم.اينه که به زور مزه خرما رو تحمل می کنم و چايي رو سرمی کشم.
بعد نوبت رفتن سر کار می رسه.اگر ماشين داشته باشم ،کل راه به خودم می گم که" من غلط بکنم دفعه ديگه ماشين بيارم" اگه نداشته باشم می گم:" اه،کاش ماشين اورده بودما"و تو دلم به رانندگی راننده تاکسی فحش می دم.در ضمن ،صبحها به حال هر بنی بشری از روزنامه فروش گرفته تا پليس سر چهارراه حسرت می خورم و می گم کاش جای اين يارو بودم.اين از اثرات همون چاهه.به محل کارم که می رسم،اين حسرته کمرنگ می شه،رژيم غذايی رو هم کلا فراموش می کنم.ساعت 5 کارم تموم ميشه.سه روز هفته رو که کلاس دارم .برای روزای باقيمونده هم،هر جور که شده يه برنامه جور می کنم تا بتونم هر جور هست تو اين چاله دوام بيارم.بالاخره يا تولد يکی هست يا يه عده به يه دليلی يه جايی جمع شدن ديگه.من هم خودمو می رسونم بهشون.
دائم هم برای خودم هدفهای کوتاه مدت تعريف می کنم.پروژه می گيرم.فرانسه می خونم.قرار می گذارم که فلان کار رو تا فلان موقع تموم کنم.خلا صه شب که می رسم خونه ديگه به اين فکر نمی کنم که کجا هستم،تو چاله ياتوچاه.چون دارم از خستگی می ميرم.تازه اگر هم خسته نباشم اينترنت فرصت فکر کردن بهم نمی ده.
فقط روزهای تعطيل هست که دوباره يادم می افته،مثل همين امشب که دارم مقايسه شون می کنم و به خودم می گم که من تو اين سالهای عمرم هر کدومشون رو چندين و چند بار امتحان کردم.حتی مدل وروردشون رو.بعضی دفعه ها با کله پرت شدم يا اصلا پرتم کردن.بعضی وقتها هم آروم آروم،حتی بدون اين که خودم بفهمم.
برای چاله يه چندتايی اسم به ذهنم رسيده:مثلا:زندگی يا روزمرگی يا حتی کوری.
برای چاه هنوز چيزی به ذهنم نرسيده ،ولی می دونم با اين که تاريکه ،اون تو آدم کور نيست.خوب می بينه ،خوب خوب و برای همينه که اون تو بيشتر فکر می کنه و کمتر شاده.
ولی اين که کدومش بهتره ،اينو هيچوقت نفهميدم.|||88289229|||1/25/2003 07:26:00 pm|||sayeh|||خوب ،بالاخره رسيدم اينجا.اين ته.ته ته چاه.راحت شدم.از اون همه دست و پايی که می زدم ،از اون تلاشی که می کردم برای سقوط نکردن ،راحت شدم.اينجا بدنيست .خوبه .خوبيش اينه که جای هيچ کس خالی نيست.
فقط من هستم و هيچ کس .حتی خدا هم نيست .فکر کنم از اولش هم نبود.از دست همه شماهايی هم که می خواستم يه جوری آويزونتون بشم تا نيفتم ،راحت شدم.چون شماها هم ديگه نيستين.ديگه نه به هيچ کدومتون فکر می کنم ،نه خيالات می بافم.
برای اين که واقعيت همين جاست.همينه، همين تاريکی و همين تنهايی .کمک هم لازم نيست بخوام.چون کسی نمی شنوه وانگهی من اصلا نمی خوام از اينجا بيام بيرون...|||88007749|||1/25/2003 01:24:00 am|||sayeh|||اصلا دوست ندارم قندون رو اينجوری ببينم.هرچيزی که بنويسه،فحش هم که بنويسه ،بهتر از اينه که انقدر دلگير بنويسه.خيلی حالم گرفته شده،وب لاگش يه جورايی مايه دلخوشی منه ،آخه هميشه پر از شوخی وخنده است ،ولی مرگ که شوخی نداره، داره؟|||87977376|||1/23/2003 07:59:00 pm|||sayeh|||سر شب ،پشت چراغ قرمزاز زورخستگی سرم رو گذاشته بودم روی فرمون ماشين وسعی می کردم به هيچ چيز فکرنکنم. يک نفر زد به شيشه.سرم رو بلند کردم.از اين گل فروشهای سرچهارراه بود.با سر اشاره کردم که يعنی نه،گل نمی خوام.ديدم داره می خنده وماشين بغلی رو نشون می ده.شيشه رو کشيدم پايين ببينم چی ميگه .گفت:اون آقا پول گل شما رو داده و بعد خواست گل رو بگذاره روی داشبورد.نگاهم برگشت طرف اون آقا.داشت لبخند می زد و نمی دونم چرا به فکرم رسيد که زنش توی خونه منتظرشه.به پسره گفتم :گل رو اينجا نگذار ،ببر بده به خودش ، ولی بگو که من تشکر کردم.
چراغ سبز شده بود.راه افتادم و با کمال تعجب ديدم يه کم سر حال ترم.خوب که فکر کردم ديدم به خاطرگلهاست. گلهای ارزون قيمت سر چهارراهی.
به خودم گفتم که الان گلها رو می بره خونه برای زنش يا مادرش..|||87904943|||1/21/2003 07:59:00 pm|||sayeh|||محسن مخملباف :من خدا راشکر می کنم که جزو نسل جديد ايران نيستم.نسلی که وجوه اجتماعی بسيار کمی دارد.نسل قبلی ايران خيلی به مسائل اجتماعش توجه بيشتری داشت.البته اين را هم می دانم که نسل ما آن قدر انواع و اقسام آرمانها را به کار برد و آن قدر آنها را بی محتوا کرد که حالا ديگرنسل جديد از هر چه آرمان است،بيزار شده....
با اين همه هنوز هم ترجيح می دهم يک آرمان گرا باشم.می دانيد!حتی آرمان گرايی احمقانه بهتر است از يک زندگی بدون معنا...
دو تا سؤال برای من پيش اومده:
1)اين که نسل جديد به زندگی بيشتر از آرمانها اهميت ميده،معنيش نداشتن وجوه اجتماعيه؟
2)حتی اگرقبول کنيم که زندگی نسل جديد بی معناست (که به نظر من نيست)،از کجا معلوم که آرمانگرايی احمقانه يک عده باعث بی معنا شدن زندگی نسل جديد نشده باشه؟
|||87788341|||1/20/2003 01:47:00 pm|||sayeh|||اين ويژه نامه همشهری امروزيه وب لاگ معرفی کرده با اين آدرس :http//atsoon.blogspot.com .شباهت زيادی به وب لاگ من داره.|||87721385|||1/20/2003 01:08:00 pm|||sayeh|||هی به خودم ميگم مهم نيست،بعد دقيقه به دقيقه مهم تر ميشه....|||87720424|||1/16/2003 01:56:00 pm|||sayeh|||سه سال پيش ،برای يه مدت کوتاه مجبورشده بودم توی يه شرکت گرافيکی کار کنم.محيط خيلی خشکی داشت و به کاری که ازم خواسته بودن،هم زياد وارد نبودم. زمينه کارم با بقيه فرق داشت ومديرسختگير و بداخلاقی هم داشتيم. .اين بود که اصلا با کسی حرف نمی زدم .بيشتروقتها ازپشت ميزم تکون نمی خوردم.بقيه هم کم وبيش مثل من بودن.سرشون تو کار خودشون بود.بينشون،يه پسره نقاش بودکه کارش اين بود که طرحهای اوليه رو دستی نقاشی کنه ،بعد بده به گرافيستها برای پياده سازی روی کامپيوتر.اين پسره با اون محيط همخونی نداشت . ازاول صبح سعيشو می کرد يه جوری بقيه رو بخندونه .اگرچه کسی زياد تحويلش نمی گرفت ،ولی نا اميد نمی شد.باز بقيه گاهی يه لبخندی تحويلش می دادند،ولی من ازهمه بدتر بودم،حتی لبخند خشک و خالی رو هم ازش دريغ می کردم .نمی دونم تأ ثير محيط بود يا ترس از مديرکه اونقدر تلخ شده بودم.به نظرم می اومد که شوخيهاش بيمزه ترين حرفهاييه که توعمرم شنيدم.حتی روم رو برای جواب دادن به سلامش برنمی گردوندم.احساس می کردم شديدا قصد جلب توجه داره.
يکی از روزها با مديرمون دعواش شد.مشتری هيچ کدوم ازطرحهای اوليه رو نپسنديده بود وازخير سفارش کار گذشته بود.مدير متهمش کرده بود به تنبلی و سر به هوايی واون هم داشت از خودش دفاع می کرد. دعواشون بالا گرفت ومن احساس کردم ته صداش بغض داره.از اين که کارش رو زير سؤال برده بودن،بدجوری رنجيده بود.برگشتم، نگاهش کردم وبرای اولين بارمتوجه شدم که دست چپش ، انگشت نداره.
با چشمهای سرخ گذاشت از شرکت رفت بيرون.
موقع ناهار که کسی تو سالن نبود،رفتم طرف ميزش تا ببينم طرحی که سرش دعوا شده بود چه شکليه.طرحهاش روکه روی ميز دسته شده بود،زير و رو کردم.از نقاشی يه کم سر درمی اوردم و کارش به نظرم عالی اومد.بعد،چشمم افتاد به يک سری طراحی صورت .نيم رخ ، تمام رخ و همه اش هم اخم آلود .. چقدر هم با مهارت کشيده شده بودن.
فکر نمی کنم هيچ موقع ديگه ای از ديدن اون همه طرح نيمه کاره ازصورت خودم ،اونقدر دلگير می شدم.|||87526278|||1/16/2003 01:54:00 pm|||sayeh|||يک هفته بوداينجا نمی نوشتم..دو تا دليل داشت.دوميش اين بود که ازسياه نوشتن خسته شده بودم.|||87526241|||1/09/2003 10:43:00 am|||sayeh|||نمی خواستم به کسی تکيه کنم . اهل تکيه کردن به اين و اون نيستم.فقط بدم نمی اومد گهگاهی ،تو روزای سخت ،يکی هوام رو داشته باشه.
نداشتی ،نشد.
ببينم ، خواستی و نشد يا اصلا نخواستی که نشد؟|||87154685|||1/09/2003 10:36:00 am|||sayeh|||گزارش از سطح شهر:
سه شنبه - ساعت 2-ميدون محسنی :دوتا دختر رو گرفتن و انداختن توی مينی بوس.اندازه يه ارتش آدم مسلح و ماشين اوردن.جريان چيه؟مبارزه با کشف حجاب!
نتيجه:بعضی سيستمها هستند توی بعضی کشورها که به يک مو بند هستند.
چهارشنبه -ساعت 6-خيابون 16 آذر:توی خيابون يه بوی خاصی مياد.يه ترکيبيه از بوی جوراب وگلاب.هر چی فکر کردم نفهميدم چه جوری اين بو پيچيده تو فضای باز.همون تعداد سربازهم اينجا هستند.جريان هم هنوزهمون کشف حجابه!
نتيجه:همون نتيجه قبلی.
نکته:اين بويی که گفتم يه حالت نوستالژيک داره وفقط مخصوص مملکت گل و بلبله.پروسه توليدش هم که معلومه.فقط من واقعا نمی دونم چرا توفضای باز پيچيده بود؟
|||87154505|||1/09/2003 02:34:00 am|||sayeh|||خونه تکونی کردم.سياوش هم حسابی کمک کرد،يعنی اصلا دروغ چرا؟همه کارها رو اون کرد.
منتها ، من نمی دونم چرا زياد به اين قيافه جديد عادت ندارم.احساس می کنم يکی ديگه بايد اينجا بنويسه...|||87134395|||1/05/2003 11:37:00 pm|||sayeh|||حرف زدن از پشيمونی مسخره است ، وقتی که موقع انتخاب يه راه بيشتر نداشتی...|||86971453|||1/03/2003 11:19:00 am|||sayeh|||وسط اين دغدغه ها،يک دفعه چشم باز کردم ،ديدم ياداشتهای تنهايی تو،حالاشدن دلتنگيهای خواهرانه من.ممنون به خاطر اين که هميشه يادم می اندازی زندگي داستان وصله و روايت فصل و به خاطر همه تنهايی ها ودلتنگيهايی که باهم قسمتشون کرديم.
|||86867619|||1/02/2003 01:27:00 am|||sayeh|||هر وقت حرف سال نو و کريسمس میشه ،ياداين استدلال دوست آمريکايی خوش فکرم می افتم:
هر کدوم ما کم کم که بچگی رو پشت سر گذاشتيم، متوجه شديم که پاپا نوئل وجود نداره و همه چيزدروغ بوده.بعضيها مون حسابی نااميد شديم .دخترها حتی گريه می کردند و با اصرار می گفتند که پاپا نوئل وجود داره.نمی خواستند زير بار برن.پسرها ،زودتر قبول می کردندو شروع می کردند به مسخره کردن دخترها.بعضيهامون حتی تا چندين سال با شک به کادوها ی پای درخت نگاه می کرديم و نمی دونستيم بالاخره کادوها ازطرف کی هستن.پاپا نوئل يا پدر مادرمون..به هر حال با اين که همه مون بزرگ می شيم و حقيقت رو می فهميم ،به هيچ عنوان در طول تاريخ حاضر نشديم که پاپا نوئل رو از زندگيمون حذف کنيم ، يا از همون روز اول به بچه هامون بگيم پاپا نوئلی وجود نداره که آرزوها تون رو برآورده کنه .چون برای ما وبرای بچه های ما پاپانوئل سمبل همه خوبيها وشاديها،سمبل عيد و سال نو و هديه ها ی جديده...انصاف نيست که اونو از دنيامون بگيريم.
حالا همين استدلال در مورد خدا و دنيا صادقه.خوب ، از نظر بيشتر ما ،خدا منشاء تمام پاکيها و خوبيهای دنياست .ما هر وقت اتفاق خوبی برامون می افته،می گيم خدا کمک کرد.حالا اگه يه روز خدا از دنيای ما کم بشه ،درست می شيم مثل همون بچه هايي که وقتی می فهمن که پاپانوئل وجود نداره ، با نا اميدی گريه رو سر می دن.اگه نباشه ،اگه دنيای ما رو تنها بذاره،ما بدجوری مأيوس و سرخورده می شيم .چون همه خوبيها و پاکيها و قشنگيها از اين دنيا کم می شن.هيچ چيز نمی مونه جز تلخی و تنهايی و نا اميدی...
|||86798645|||1/02/2003 01:18:00 am|||sayeh|||تلقن که زنگ خورد،حساب کردم ديدم ،در مجموع 236 ساعت منتظراين زنگ بودم.|||86798303|||1/02/2003 01:04:00 am|||sayeh|||آن سبو بشکست و آن پيمانه ريخت.
بهار هم که جديدا نمی نويسه.
يک پنجره هم که بسته شده و فقط صدای آهنگش مياد.
سحر هم که فعلا نمی نويسه..پس من اين لينکها رو بيخودی گذاشتم اين گوشه؟بابا برگرديد دلم گرفت به خدا...
|||86797784|||