2/28/2003 01:05:00 am|||sayeh|||بچه که بودم ،حدود ده دوازده ساله ،آرزوها وتخيلات عجيب غريبی داشتم.خيلی هم سفت و سخت بهشون فکر می کردم و ازشون قصه های دنباله داری می ساختم که هر شب قبل از خواب تو ذهنم ادامه پيدا می کردن.مثلايکی ازقصه هام اين بود که من يه مبارز مخفی بودم .يه چيزی تو مايه های پارتيزانها.ادامه قصه هم اينجوری بود که عاشق يه مبارز ديگه می شدم.بعد اونو می انداختن زندان و...خلاصه ،چون مبارزه مهم تر بود جريان عاشقانه ما ادامه پيدا نمی کرد.
يه قصه ديگه هم بود که توش من يه هتل خيلی بزرگ داشتم و هر چی بچه بی پول وبی سرپرست بود رو اونجا جا داده بودم.اين قصه رو معمولا شبهای زمستون که هوا سرد بود ومامانم می گفت:بيچاره اونايی که تو خيابون می خوابن ،ادامه می دادم.ادامه اش هم مربوط می شد به ماجرای هر کدوم از اون بچه ها.
توی يه قصه ديگه هم من يه نويسنده مشهوربودم و کتابم رو به بابام تقديم می کردم ،چون از بچگی منو هميشه تشويق می کرد به خوندن کتاب ونوشتن خاطرات.اين البته بيشتر آرزو بود و قصه ازش در نمی اومد.
بقيه قصه ها رو خوب يادم نيست ،ولی وجه مشترک همه شون اين بود که من توش يه کار مهم وپر تحرک و پرهيجان داشتم.
الان خيلی ساله که من تخيلم رو گذاشتم کنار،تو ذهنم هيچ قصه ای نيست برای پر وبال دادن.
فقط يه چندتايی آرزودارم که اصلا جالب نيستن،يعنی چيزخاصی نيستن ،دليلش هم اينه که اولا بيشترشون خواسته هستن و به خاطر زندگی توی اين مملکت رنگ آرزو گرفتن به خودشون .دوما:کلی آدم ديگه رو می شناسم که عين اين آرزوها رو دارن و اين ،قضيه رو کسل کننده تر می کنه.می گين نه...گوش کنين:
يه آرزوم اينه که از ايران برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم که مطمئنم جزمن آرزوی خيلی از ايرانيهاست .
يه آرزو دارم که سياسيه واينجا نمی نويسمش (شرمنده).ولی می دونم که آرزوی 90 درصد مردم ايرانه.
يه آرزوی ديگه هم اينه که انقدر پول داشته باشم که هيچوقت تو زندگيم مجبور نباشم از سر اجبارکار کنم که اينم فکرکنم آرزوی بيشتر مردم جهان باشه.
آخرين آرزوم هم محليه و نمی دونم کی ديگه اين آرزو رو داره .ولی می دونم که آرزوی مشترک من و مريم گليه ،اونم اينه که يه روز صبح که از خواب پامی شم،نمايشگاه و شهر بازی ناپديد شده باشن.
چه آرزوهای بيمزه وبی بو خاصيتی،مگه نه؟من دلم برای آرزوها و قصه های بچگيم تنگ شده ،شما نمی دونين چی به سر شون اومده؟اونا رو خيلی بيشتر دوستشون داشتم...|||89860963|||2/27/2003 12:20:00 am|||sayeh|||حيفم اومد اين نظری رو که احمدرضا برای نوشته قبليم گذاشته بود،اينجا نيارم.زيبا بود و متفکرانه:
انگار فراموش كردي رسم خوش بودن و زندگي كردن را؟ فراموش كردي بايد بي خيال همه چيز بود، جامعه، مردم و ايران. رسم اين روزهاي ماست و تو گويا فراموش كردي اين سنت پسنديده ايرانيها را.
و يك هشدار، گمان نكنم آدمي كه سوي چشمانش را از دست نداده رنگ خوشي را ببينه هيچوقت. پاريس باشه يا لس آنجلس، فرانكفورت باشه يا كانبرا فرقي نمي كنه. آدمي كه ياد نگرفته چشمهاي خودش را ببنده محكومه به رنج كشيدن، اگر دوست داري خوش باشي، نوعي خوشي بي حساب، بايد ياد بگيري همه كس و همه چيز جز تو و زندگي تو بي ارزش اند.
|||89793452|||2/24/2003 11:33:00 pm|||sayeh|||ساعت 8 شب،تو خيابون گير افتاده بودم .اين روزهاترافيک نمايشگاه نفس شهر رو گرفته .اگه ماشين نداشته باشی،راهی جز دربست گرفتن نمی مونه.با تاکسيها معامله سخته.جلوی يه مسافرکش رو گرفتم.از روال مرسوم استفاده کردم.بهش گفتم :1200 تومن شهرک غرب ومنتظرشدم بگه 2000 تومن و بعد با هم سر 1500 تومن يا بيشترتوافق کنيم،ولی هيچی نگفت.فقط گفت بفر ماييد و از همون لحظه عذاب وجدان من شروع شد.وقتی که گفت :اينجاهای شهر رو درست بلد نيستم،اززرنگ بازی خودم بيشتر لجم گرفت.به خودم گفتم تازه کاره و مسيررو هم بلد نيست که به 1200 تومن رضايت داده.وگرنه اصلا براش صرف نمی کنه ،مخصوصا که بايد خالی برگرده.
بهش نگاه کردم ،به عينکش و به رانندگی شتابزده اش و به عکس خواننده ای که روی در داشبورد بود.گفتم کاش اقلا ماشينش انقدر قراضه نبود و می رفت آژانس کار می کرد.
توی همين فکرها بودم که رسيديم کنارتو.می دونی، من از نگاه خيره راننده متوجه تو شدم.تو که توی ماکسيما لم داده بودی ،به ريشت دست می کشيدی و با موبايلت حرف می زدی.
راستی ،چی می گفتی؟چی معامله می کردی؟نفت؟خاويار؟دختر؟راننده ،بدجوری تو نخت بود.من هم همين طور.اگر چه الان از قيافه تو فقط اون ريش توپی يادم مونده وبس،ولی مهم نيست ،چون شبيه تو رو زياد می بينم.شبيه تو هرروز جلوی پای من تر مز می کنن.فقط برای يک ثانيه.سوار نشدنم البته مهم نيست .چون حتما دو سه قدم بالاتر يه دختر ديگه سوار ميشه.خيلی هم راحت.خرده نمی گيرم به دخترها،اونها هم مثل تو اهل معامله هستند.توی اين مملکت همه اهل معامله هستن.بعضی ها مثل تو نفت می فروشن،بعضی ها علم می فروشن ،بعضی ها هم خودشونو می فروشن.هيچ کدوم اين چيزها هم به قيمت واقعيشون معامله نمی شن.
اين وسط شايد تقصير اون دخترها از همه کمتر باشه..
ماشين که راه افتاد ،از نگرانی خودم برای راننده خنده ام گرفت.من نبايد نگران هيچ کس و هيچ چيز باشم.من نبايد نگران مملکتی باشم که هر گز سهمی از آن نداشته ام.من و راننده در اين سهم نداشتن با هم برابريم .درسهم نداشتن از نفت و طلا و مس و خاويارو..
جامعه چيزی به ما نداده،بر عکس چيزی را از ما گرفته که هرگز قابل جبران نيست .جواني و نشاطمان را...
به در خونه که رسيدم ، خجالت کشيدم ،پول بيشتری به راننده بدم .گفتم بهش بر می خوره.پولش رو گرفت،مسيربرگشت رو پرسيد،تشکر کرد و رفت.|||89661584|||2/19/2003 03:34:00 pm|||sayeh|||من که بالاخره نفهميدم جنگ بشه بهتره يا جنگ نشه.ولی انصافا توی اين وبلاگها چيزهای خوبی در اين مورد ميشه پيدا کرد:
افکار خصوصی:
اول اينکه به جرآت ميگم 99 درصد اون يک ميليون نفری که ديروز تو لندن تظاهرات ميکردن نه تو کشوری که جنگ بوده زندگی کردن نه ديکتاتوری ميدونن چيه. من خوشبختانه يا متاسفانه هر دو رو ديدم و به همين خاطر نظر شخصيم اينه که جنگ بسيار بهتر از ديکتاتوريه. اگر نبود مهاجران جنگ مثل مهاجران فراری از ديکتاتوری هنوز مهمان کشور های همسايه بودند. خرابی ديکتاتوری رو هم بسيار بيشتر از خرابی جنگ برای يک کشور ميدونم.
دوم اينکه به نظر من دموکراسی حتی از نوع "کرزای" بهتر از ديکتاتوری "طالبان" يا صدامه...
از وبلاگ ونکووراز طريق غريب آشنا:
"دوستي پرسيد اگر آمريکا به عراق حمله کنه و حکومت و ساختار اقتصادی مناسبي اونجا پيدا کنه ... و طي چند سال آينده عراق و مردمش مرفه بشن، بَـده؟ حتي اگر اين کار با تجاوز شروع بشه؟
- خوبه ناصرالدين شاه سوار بر اسب از يه دختر دهاتي خوشش بياد بهش تجاوز کنه ولي در عوض اون دختر بشه سوگليش؟"
اوهوم، رسيدن به هدف، اما به چه قيمتی؟! همينطور بگير برو بالا تا به زندگی برسی.
آره، زنده بودن، نفس کشيدن، موفق شدن، خوشبخت شدن... اما به چه قيمتی؟! به قيمت فدا کردن انسانيت؟....
|||89365885|||2/18/2003 08:52:00 am|||sayeh|||امروز ساعت 7 صبح اومدم سر کار.رييسم از خوشحالی باهام دست داد.(آخه من زودتر از10 صبح اين طرفها پيدام نميشه..)حاصل زود اومدن و تو وب لاگها گشتنم ، اين وب لاگ بود:Privacy Published|||89287043|||2/18/2003 08:46:00 am|||sayeh|||خدا خيلی چيزها رو نديده می گيره،يکيش گريه مسافره...|||89286684|||2/16/2003 08:52:00 pm|||sayeh|||اين که می گويی مرا نمی فهمی، مديحه ای است که من لايق آن نيستم و توهينی که تو سزاوارش نيستی...
جبران خليل جبران|||89192126|||2/10/2003 02:32:00 pm|||sayeh|||چه خبر ؟
1-همان طور که همه مستحضر هستيد ، فردا سالگرد پيروزی خون برشمشير و يا شايد هم شمشير بر خون و تعطيل رسمی می باشد.با اين حال در همين لحظه به ما ابلاغ شد که بايد راس ساعت 8 صبح در محل کار حاضر باشيم.زيرا که پروژه عقب است و تنها به قيمت خراب شدن روز تعطيل من و سالی ،عقب افتادگی آن جبران می شود.
پی نوشت:لعنت به هر چی کارمند متملق و کم عقله.می دونم کی رفته ،گفته پروژه عقبه..
2-امروز که کنار خيابان منتظر ماشين بودم و طبق معمول عصبی و نگران دير رسيدن ، يک بنز نمره سياسی توقف کرد و راننده با لبخند و اشاره سر ازمن دعوت کرد که سوار شوم.با توجه به اين که راننده دارای پوست سياه و دندانهای بسيار سفيد بود، بنده بسيار خوشحال شدم که مورد پسند يک فرد خارجی که احتمالاراننده سفارت زئير يا گواتمالا يا بورکينا فاسو بود،قرار گرفتم.
پی نوشت:خدا رو شکر که روابط خيلی حسنه داريم با کشورهای خارجی ...
3-من رأی می دهم.تو رأی می دهی....|||88844094|||2/08/2003 03:19:00 pm|||sayeh|||من زنده هستم.فقط خواهرم اومده ايران و يه کم سرم شلوغ شده.ببخشيد اگه ايميلها و offline ها رو يه مدتيه جواب نمی دم.
در ضمن ،چشمم روشن...|||88752442|||2/04/2003 01:47:00 pm|||sayeh|||شما جايی رو سراغ ندارين که لوبيای سحر آميز بفروشن؟
می خوام چيکار؟ خوب معلومه ، می خوام بکارمشون ديگه...چه زود قصه های بچگی از يادتون رفته.|||88524187|||2/04/2003 01:41:00 pm|||sayeh|||بعضی روزها يک تلفن،بعضی روزها يک e-mailوبعضی روزها تنها يک لبخند ،کافيست تا روزشما ديگرکسالت بار نباشد...|||88523999|||2/02/2003 05:29:00 pm|||sayeh|||
اين دهه فجر که می رسه بدجوری ياد مصطفی رحماندوست می افتم.
خاصيت انقلاب همينه.به يه افرادی ميدون ميده که همون يک سر سوزن ذوق روهم به زور دارن.
شعر وارده:
مثل غنچه بود آن روز
غنچه ای که روئيده
در هوای بهمن ماه
بر درخت خشکيده
...
|||88421119|||