3/31/2003 12:27:00 am|||sayeh|||
خواب می ديدم که توی دبستان هستم دوباره.دفتر ديکته کلاس اولم دستم بود با همون جلد قرمزش.داشتم دفترروبه يه معلم غريبه نشون می دادم .معلمی که تا حالا نديده بودم ونمی شناختمش.می خواستم به نمره ديکته ام اعتراض کنم ،ولی نمی تونستم .خجالت می کشيدم به معلم بگم که چرا ديکته بی غلط رو بهش 19 داده.خجالت می کشيدم بهش بگم که من از نمره 19 متنفرم و هيچوقت با نوزده نمی رم خونه.
يک دفعه آژير قرمزکشيدن.همه شروع کردن به دويدن.بچه ها رفتن .معلم رفت.مدرسه خالی شد.من،دفتر ديکته تودستم بود ومی دويدم به سمت خونه.ولی نمی رسيدم.می دويدم ،می دويدم و صدای آژير توی گوشم بود.خونه ما به مدرسه نزديک بود،ولي من نمی رسيدم،نمی رسيدم.
از خواب که پريدم،فهميدم گوش کردن به اخبار جنگ کار خودش رو کرده و ذهن ناخود آگاه من دوباره با خاطرات لعنتی جنگ فعال شده.جنگ لعنتی،آژيرقرمزلعنتی،بچه های بی گناه با دفترچه های ديکته لعنتی!
|||91662060|||3/28/2003 04:23:00 pm|||sayeh|||
از نتايج سوال و جواب با يک دختر سه ساله:

سوال:تو هم توی دل مامانت بودی؟
جواب :بله ،بودم.
سوال:من هم توی دل مامانم بودم.پس چرا تو رو نديدم؟
جواب:!!!!!!!!!!!!!!!!


|||91540707|||3/28/2003 03:45:00 pm|||sayeh|||
از اونجاييکه هودرگفته :نوشتن در مورد سياست حق همه است ،من هم ديدم حيفه تحليل خودم رو ارائه ندم.
راستش من هم مثل بيشترمردم دنيا از جنگ بدم مياد و دلم نمي خواست جنگ شروع بشه.اين زياد جالب نيست که يکي از اون سر دنيا بلند شه بياد براي بقيه تصميم بگيره.حتي اگه اون تصميم ظاهرابه نفع اونها باشه.ولي الان که جنگ شروع شده دلم مي خواد عراق ببازه و زودتر هم ببازه.براي اين کار هم دلايل خودم رو دارم:
يکيش نفرتيه که از صدام دارم ،هم به خاطر اين که اصولا از ديکتاتورها متنفرم،هم به خاطربلايي که سر ايران اورد و حالا حالاها قابل جبران نيست.
دليل بعدي من هم اينه که اگه جنگ طول بکشه هم غير نظاميهاي بيشتري کشته مي شن،هم اين که ديگه کسي حريف ديکتاتورهاي ريز و درشت اين منطقه نمي شه که اگه آمريکا سريع به صدام پيروزبشه ،حساب کار خودشونو مي کنند،ولي اگه يه کم بوي مقاومت عراق و عقب روندن آمريکابياد،ديگه هيج کدوم از ملتهاي خاور ميانه حريف حکومتها و ديکتاتورهاي ريز و درشتشون نمي شن.(واضح ترمی ترسم بنويسم)
درضمن تظاهرات ضد جنگ امروز واقعا مايه خجالت بود.بعد از اعتراض همه کشورهاي دنيا ،امت هميشه در صحنه از خواب بيدار شدن ورفتن تو خيابون گفتن :مرگ برآمريکا،مرگ بر صدام!!
خداي نکرده يه وقت براتون گرون تموم نشه.
|||91539562|||3/28/2003 03:39:00 am|||sayeh|||
اين اينکهای بغل رو که مرتب می کردم ،ديدم ملت چه علاقه ای به انواع جک و جونووردارن: کرگدن،گاو ،کرم،کروکديل،ودست آخر هم که گوزن .
|||91508496|||3/28/2003 02:15:00 am|||sayeh|||
شمال خوب بود.زياد بارون اومد،ولی خوب بود.زياد اخبارجنگ گوش کرديم،ولی با اين حال خوب بود.
باز ياد جای خالی اونايی افتادم که نبودن.باز مثل هميشه جاده کناره چراغ نداشت و رانندگی توش سخت بود و چند تا تصادف ناجور ديديم.باز خيابونای شهرهای سرراه کثيف و شلوغ بودن و مردم بی ملاحظه.بازقيمت زمين نسبت به سال پيش دو برابر شده بود.باز همه چيز رو گرون تر از تهران بهمون فروختن،غير از بنزين که اون رو هم البته نمی تونستن.
ولی با اين حال باز جوجه کباب و ودکا به داد ملت رسيد.باز هم آمار ماَشينهای جديد رو گرفتيم.باز هم با هم خنديديم و سعی کرديم دل نگرانيهامونو برای يه مدت کوتاه فراموش کنيم.عالی نبود،ولی..خوب بود.

*************************************

ديگه برای من واضح و مبرهن شده که امکان نداره پامو بگذارم تو استان مازندران و با نيروهای عزيز انتظامی برخورد نداشته باشم .خيلی خيلی مهمون نواز و با شعور هستن. ابدا هم عقده ای نيستن.کميته خزرشهر و محمودآباد رو که اصلا من عاشقشونم.فقط امسال يه نکته ای در مورد خودم جالب بود.اين که هيچ جوابی به يارو ندادم.(آخه درگير شدن با خواهرای بسيجی و نيروهای انتظامی يکی از سرگرميهای مورد علاقه من بود سابقا)همينجوری نيگاش کردم.نمی دونم از زور نفرت بی حس شدم يا مال بالا رفتن سن و ساله يا اين که بالاخره همه چيز برام بی تفاوت شده؟

*************************************

حتما بايد همون روزوساعتی که من راه افتادم یه سمت تهران ،شما وارد می شدی؟اونم به يه جايی تو چند قدمی من؟نمی شد يه کم زودتر می اومدی که ولگرديهای من انقدر بی ثمر نباشه؟

*************************************

وبلاگ که ديگه نمی نويسی.من منتظر پيام نوروزيت بودم که از اونم خبری نشد.باز خوبه اقلا ايميل زدن يادت نرفته.بازخوبه که حوصله کردی و اينا رو برای من نوشتی:
سال گذشته سال پرپيچ وخمی برای من و تو بوده.می دونم که پيچ وخمهای زندگی هيچوقت ازاونچه که تا حالا بوده کمتر نمی شه،ولی آرزو می کنم که تا جای ممکن قابليت پيش بينی پيچ و خمهاشو به دست بياريم و صبرمون هم زيادتر بشه تا اگه پيچ تيز ديديم شوکه نشيم يا به عبارتی اين دفعه اگه جاده پيچيد ، ما هم بپيچيم...می دونی؟خيلی آرزوی دوست داشتنی و با مزه ای بود.




|||91504079|||3/19/2003 01:09:00 pm|||sayeh|||
من و تو هر دو دلمان سر يک مصرع مي لرزد...
من و تو هر دو "کوچه باغ" مي دانيم که چيست
من و تو با عادت صداي اذان و بوي گلاب آشناييم
ما هر چه که باشد همزبان هميم ، لاي کتابهايمان "حافظ" هست...
ما مي دانيم که چرا بايد هندوانه را در آب حوض گذاشت
ما با رقص ماهيهاي سرخ در تنگ بلور غريبه نيستيم
ما تعجب نمي کنيم که چرا سکه را لاي قرآن مي گذارند
چرا نان را که روي زمين افتاد بر مي دارند و مي بوسند
من و تو هر دو آشناي قديمي يک خاکيم ...
تو مرا بهتر از هر کس ديگر مي شناسي
دستانت را به من بده....


مي دونم که جنگ شده ،که همه مون سرنوشتاي نامعلومي داريم،که همه مون گاهي خيلي خسته مي شيم ،که همه مون گاهي وقتها دلمون مي خواد قيد زندگي و عيدوبهارو..بزنيم.ولي هر چي که باشه ما همين يه دونه نوروز روداريم که بهانه دستمون مي ده براي تبريک گفتن و نشون دادن اين که چقدر همديگه رو دوست داريم و چقدر براي همديگه ارزش قائل هستيم....پس سال نوي همه تون مبارک.براتون آرزوي آرامش مي کنم و آرزوي رسيدن به آرزوها..
|||90982040|||3/16/2003 09:44:00 pm|||sayeh|||
هر سال اوايل اسفند که ميشه به خودم مي گم:اه،امسال اصلا حوصله عيد رو ندارم.با اين اوضاع احوال کي حال عيد رو داره؟
ولي امان از اين هفته آخرسال.امان از اين هفته آخر وبويي که تو هوا مي پيچه.بوي عيد ،بوي خود خود عيد.
امان از منظره هاي هميشگي شب عيد.منظره ماهيهاي قرمزي که توي ظرفهاي کوچيک تند تند شنا مي کنن وبراي اين که يه کم نفس بکشن ،خودشونو مي رسونن يه سطح آب ومن که همش دعا مي کنم ملت زودتر اينا رو بخرن و خلاصشون کنن از اين محفظه کوچيکي که توش له له مي زنن براي يه کم اکسيژن .
منظره گلدونهاي سنبل و سينه ري و شاخه هاي بيد مشک توي ميدون تجريش .
منظره سبزه هاي سبز شده روبان زده که مامان بزرگم هر سال سبز مي کنه و هميشه هم پرپشت وخوشگل از کار در ميان و هفت سين،آخ که من چه عشقي دارم به هفت سين .چه ذوقي مي کنم براي سمنو .
منظره مردمي که آخرين خريدهاشونو مي کنن.لابد اونا هم مثل من تا دو هفته پيش مي خواستن هيچي نخرن.به خودم اينو مي گم و همراهشون مي شم .با فروشنده ها چونه مي زنم و خريد مي کنم.هيچي لازم ندارم وبا اين حال خريد مي کنم .هر چي که به نظرم قشنگ با شه ،هرقدر هم به درد نخور مي خرم.
آخيش ،دوباره امسال هم مثل سالهاي پيش با موج مردم ،با موج عيد ،با ذوق عيد همراه شدم.
شايد اين ذوق ريشه تو بچگي من داره.تو شاديها و ذوق کردنهاي بي پايان بچگي .ذوق آخرين امتحان ثلث دوم و 13 روز تعطيلي .ذوق گرفتن عيدي .ذوق کارتون ديدن ازصبح تا شب.ذوق بازي کردن با بچه هاي فاميل .شايد هم براي اينه که عيد ما خيلي ايروني و خيلي قديميه.شايد هم واقعا بهار چيزي رو تو هوا پخش مي کنه که نشاط آوره.
هر چي که هست اثرش اونقدر قويه که نا اميديها رو از من دور مي کنه و باعث مي شه ،بخندم.تو صورت اين آقاي عينکي که مي گه:"خانوم ،براي يه امر خير ميشه مزاحمتون بشم ؟"مي خندم.به حرف فرزانه که امروز بعد از دو سال تو خيابون ديدمش ، با صداي بلند مي خندم "دختر، تو هنوز ايراني؟"
به خودم مي گم :هنوز خيلی جوونم و هنوز خيلي چيزا دارم که مي تونم بهش ببالم، هنوزسالهای زيادی رو پيش رو دارم و حالا هم منتظرم ،منتظر سال نو...منتظر نوروز.
|||90811145|||3/15/2003 02:06:00 am|||sayeh|||
اين رامين فقط بلده ملت رو سرکار بگذاره،بعد هم با اون چشمهای سبز وقيافه مظلومش ،خودشو بزنه به اون راه.امروز سرظهرروزعاشورا پاشده رفته برای خودش يه پيتزا خريده و پياده ،پيتزا در دست داشته برمی گشته طرف خونه که يه ماشين يواش میکنه وراننده ازش می پرسه :"آقا اين پيتزاس؟"رامين می گه:"بله" بعد می پرسه :نذريه؟ميشه بگين ازکجا گرفتين؟" رامين هم که می بينه طرف دختره و ضمنا انقدر باهوشه که فکر می کنه که کسی ممکنه پيتزای نذزی پخش کنه، آدرس رستوران روبهش می ده و می گه اين رستوران امروزغذای نذری پخش می کنه.يه کم که جلو ميره می بينه نه ،ماشالله تعداد باهوشهای شهر زياده .دست کم 8،7نفر ديگه ازش می پرسن :"ازکجا پيتزای نذری گير آورده" اونم همون آدرس رو به همه می گه.احتمالا صاحب رستوران الان دلش می خواد رامين روخفه کنه.ولی خودمونيم،ما ملت هم بدجوری دنبال مال مفتيم.درضمن ،هميشه هم گول می خوريم،هميشه.
|||90733972|||3/14/2003 12:35:00 am|||sayeh|||
چيزی که تو اين ايام محرم وعزاداری و..زياد ديده ميشه ،تناقضه. ديروز تو يوسف آباد يه غلطی کردم ،پيچيدم جلوی يه دونه از اين ماشينای بزک کرده که سه چهار تا پسر بيکار(بخونين جواد) توش می شينن، بعد هم احساس دست فرمون بهم دست داد،برگشتم يه نيگاه به راننده انداختم که يعنی:بفرما،ديدی راه رو گرفتم؟نگاه کردن همانا و گير دادن ياروو تعقيب ماشين من تا سراتوبان همت همان.حالا همه اينا هيچی،تو ماشينشون يه نوحه گذاشته بودن که صداش می رسيد به آسمون هفتم(ماشاالله هر قدر پول گيرشون مياد خرج سيستم صوتی ماشينشون می کنن ).يوسف آباد که راه دررو نداره.تا آخر خيابون ازصدای کويتی پور مستفيض شدم.
|||90667582|||3/11/2003 10:51:00 pm|||sayeh|||
و اما حکايت گروه گاگولها*:
در اين که اين گروه مدت زياديه که تشکيل شده ،شکی نيست .مسئله اينه که ما دقيقااز کی فهميديم که جزو اين گروه هستيم و اسمش برازنده ماست:
گمانم دو ماه پيش بود که رفته بوديم بانک حقوق بگيريم.ما پنج تا وايساده بوديم توی صف و منتظر بوديم که نوبتمون بشه.ولی نمی دونم چرانوبتمون نمی شد.همينطور بقيه همکارامون می اومدن ، با ما سلام عليک می کردن،،حقوقشون رو می گرفتن و می رفتن .ولی ما هنوز اونجا وايساده بوديم .يکی دو نفر هم اومدن حساب باز کردن و رفتن .ما هنوز وايساده بوديم .به بهرنگ گفتم:چه خبره؟چرا ملت امروز همه حساب باز می کنن؟گفت:احتمالا ميان رد بشن ،نگاه می کنن داخل بانک ،ميگن:اوه،اوه ، اين گاگولها اومدن بانک .بريم يه حساب بازکنيم.
از اون روز اسممون شد گاگولها.ومرتب هم اتفاقهای جديدتری افتاد که بهمون ثابت شد قطعا متعلق به اين گروهيم.
مثلا چند روز پيش مهسا اول ايستگاه سوار اتوبوس ميشه ومی بينه همه نشستن و فقط خودش يه نفر مجبوره وايسه.اتوبوس راه می افته واز پاسداران تا هفت تير کلی آدم سوار وپياده می شن.به ايستگاه آخرکه می رسه،مهسا می بينه باز همه نشستن و خودش تنها وايساده.طبعا به اين نتيجه می رسه که ملت فهميدن يکی از گاگولها امروز سوار اتوبوس شده.
يا اتفاقی که برای من تو پمپ بنزين افتاد .اقلا پنج تا ماشين دنده عقب گرفتن ،اومدن تو پمپ بنزين جلوی من بنزين زدن،رفتن.احتمالا همه فهميده بودن که يکی از گاگولها اومده بنزين بزنه.
امروز هم داشتم تلفن حرف می زدم که ديدم سرو صدای اين چهارتا از بيرون می ياد.رفتم دم پنجره،ديدم پلاکهای ماشينهای بهرنگ و ضيا به هم ديگه گير کرده و ماشينهاشون حرکت نمی کنه.فکر کنم حق با ضياباشه که ميگه تو کل اين شهر اين اتفاق فقط برای گاگولها می تونه بيفته.
به هر حال ديگه برای ما جا افتاده که گاگوليم و ازصبح تا شب همه حق دارن به ما زور بگن.اينه که مثلا از صبح تا 12 شب می مونيم تو شرکت و کار می کنيم بی جيره و مواجب و از پروژه قبلی تا حالا منتظريم که يکی بيادبهمون بگه دستتون درد نکنه.غير از ما پنج تا هيچ کس اينکارو نمی کنه .چون بقيه همکارای عزيزمی گن تا گاگولها هستن ما چرا خودمونو خسته کنيم.
برای سرگرمی خودمون يک سری چيزها هم اختراع کرديم:رقص گاگولی ،غذای گاگولی، دنيای گاگولی.بد دنيايی نيست.کلی از مشکلاتمون اينجوری کم شده .ديگه به خودمون فشار نمياريم که چرا اوضاعمون اينجوريه.چون مسائلی که به بقيه فشار مياره برای گاگولها عاديه.کاملا عادی.

*گاگول:به آدمی اطلاق ميشه که ملت به خودشون اجازه می دن حقشو بخورن.
|||90537402|||3/09/2003 12:24:00 am|||sayeh|||
تازگی هيچ فرصت نمی کنم به آيينه نگاه کنم .از اين بابت خوشحالم .چون آيينه مرا با خودم روبرو می کند و من از خودم می پرسد:راستی چه خبر ازآخرقصه ؟
|||90368785|||3/08/2003 12:54:00 am|||sayeh|||
مراسم روز جهانی زن هم به خوبی و خوشی برگزار شد.در همين راستا چند تا نکته گفتنيه:

1-ازخيليها بعيد بود که نيان؛ولی نيومدن .بهشون لينک نمی دم که آبروشون حفظ بشه.(فقط اونايی که زنگ زدن ونيومدنشون رو خبر دادن عذرشون موجه هست)

2- حضور آقايون وب لاگ نويس(حالا با هرهدفی) قابل تقدير بود.

3- ايشون نه تنها تشريف اوردن،نه تنهابيانيه رو هم امضا کردن.بلکه لطف کردن و دو تا ليوان چای هم تو اون شلوغی برای من وخورشيد جور کردن .

4- شبح به اين فمينيستی نوبره والا.

5- منظره اون دو تا آقای سبيل کلفت که کتابهای حقوق زنان رو می فروختن،واقعا ديدنی بود.حسابی هم فروش داشتن.
|||90322122|||3/08/2003 12:25:00 am|||sayeh|||
من تعجب می کنم. چقدر اتفاقهای مشابه برای من وايشون می افته.
|||90320722|||3/07/2003 02:56:00 am|||sayeh|||
امروز يه خانوم با لباس مشکي و صورت پف کرده از گريه وارد آرايشگاه شد ،کارکناي آرايشگاه که معلوم بود از قبل مي شناختنش ، دورش جمع شدن و پرسيدن که چي شده.گفت که مادرش فوت کرده و بنابراين امروز مهموناي زيادي مي يان خونه شون و مي خواد موهاش رو سشوار بکشه .بعد هم گفت :بعضيشهاشون آدمو خيلي وقته نديدن ، حالا هم با اين قيافه مي بينن ،برمي گردن ميگن:چقدرپیر شدی!
نمي گم آدم نبايد مرتب باشه.ولي اين که آدم دو روز بعد از مرگ مادرش نگران قيافه ي خودش باشه ديگه خيلي مسخره است.مخصوصا که مي گفت مرگ مادرش ناگهاني بوده و طبيعتا آدم از مرگ ناگهاني شوکه مي شه.
ياد اون زنايي افتادم که خورشيد خانوم بهشون مي گه : زن عروسکي ...بعد هم ياد فردا افتادم و مراسم روز جهاني زن.درست نمی فهمم که اینجا تو ايران مراسم برای کدوم زن برگزار ميشه.
همين زناي عروسکي که امروز تو آرايشگاه ديدم و غیراز صورتشون تو دنيا هيچ چيزبراشون مهم نيست ،
يا مثلا فاطمه خانوم کارگرمون که تازگي ميگه ديگه خسته شدم و دختر12 ساله اش رو هم با خودش مي ياره براي کمک و مامانم مونده که چيکار کنه.به مادره بگه نياد يا بگه بچه طفل معصوم رو با خودت نيار،
یا مثلا يه زن مثل مديرفنی پروژه ما که هر روز از 6 صبح تا 8 شب بدون وقفه کار می کنه و هیچ کسی به پاش نمی رسه ،ولی حقوقش نصف همتاهای مردشه،
يا اون زنایی که تو داد گاهها گرِیه رو سر می دن و کسی به دادشون نمی رسه...

ياد جمله اوريانا فالاچی افتادم:مشکلات عمده مردان از مسائل اقتصادی،نژادی،اجتماعی ناشی می شوند ولی مسائل اساسی ما زنان بخصوص زائيده يک موضوعند:اين که زن به دنيا آمده ايم.منظورم فقط تفاوت بدنی با مردها نيست.منظورم تابوهايی است که اين تفاوت بدنی به دنبال دارد.
|||90266238|||3/04/2003 01:32:00 am|||sayeh|||
توبه من اعتراض مي کني؟که چرا راي ندادم؟به من اعتراض مي کني اون هم از اون سر دنيا؟
تو که به من ميگي بايد بهشون فرصت داد،بايد صبر کرد،هيچ خودتو جاي من گذاشتي؟جاي من که از خرداد76 تا حالا صبر کردم؟6 سال فرصت کميه به نظرت؟
نمي خوام بگم که تو اين مدت چه کارهايي مي شد کرد ،ازجامعه ايراني انتظار استفاده ازفرصت رو ندارم،براي من مهم اينه که خيلي چيزا ديدم که نبايد مي ديدم و خيلي کارا انجام شد که نبايد مي شد.از بسته شدن روزنامه ها گرفته تا کشتن و زنداني کردن دانشجوها.از فرار تحصيلکرده ها گرفته تا نااميدي مطلق نسل من.
من شايديه کم وجدانم ناراحت باشه که مثلا رسول خادم راي اورده و تاج زاده نياورده،ولي دائم دارم اين فکر رو مي کنم که اگه من راي مي دادم ،معنيش اين نبود که مشروعيت يک سري آدمها و يک سري کارها رو تاييد کرده بودم؟
|||90071920|||