6/27/2003 03:37:00 am|||sayeh|||
دارم می رم مسافرت.درواقع ماموريت.بهم گفتن معلوم نيست چقدر طول بکشه.شايد يک هفته ،شايد دوهفته ،شايد هم يک ماه .يک روز وقت داشتم برای جمع آوری وسايلم.يه خروار کتاب برداشتم.برای يک ماه تو بيابون موندن کافيه فکر کنم. .
ازاونجاييکه تا حالا تابستون جنوب رو نديدم ،ترس برم داشته که نکنه از گرما بميرم.حالا خوبه که کارم زيرآفتاب نيست.اصولا هميشه خداروشکرمی کنم که مثل بعضيها مهندس عمران نيستم(:D).
به هرحال اين دو خط رو نوشتم که خدای نکرده نگران نشه کسی!!

بيت:پشت سر مسافر گريه شگون نداره..........بقيه شو هرکی بلده ،تو نظرخواهی بنويسه.
|||105666885497720943|||6/24/2003 12:50:00 am|||sayeh|||
خونه که می رسم يه نفس راحت می کشم.هيچ کس نيست.به خودم می گم آخيش...الان می تونم هر کار دلم می خواد بکنم.
بعد می شينم با خودم فکر می کنم که الان چيکار دلم می خواد بکنم؟اونم کاری که يواشکي باشه يا مثلا نياز به تنهايي يا آرامش داشته باشه داشته باشه.تو ذهنم ليست کارهايي رو که باعث غرزدن بقيه ميشه ،مرور می کنم .زياد نشستن پای کامپيوتر،بلند کردن موزيک ،تلفن حرف زدن طولانی ....
عجيبه!هيچ کدوم اين کارها رو دلم نمی خواد بکنم.به خودم می گم :کاش 14 سالم بود والان از تلفن استفاده بهينه می کردم!!يا کاش يواشکی سيگار می کشيدم والان اين بهترين فرصت بود...
يه چرخ دور خونه می زنم.تلويزيون رو روشن خاموش می کنم.به پيغام گير تلفن گوش ميدم.بعد خيلی ريلکس ،می رم که بگيرم بخوابم.مثل هر روز ديگه اين موقع که تنها هستم.مثل هميشه که آرزوی تنها بودن رو دارم و چون آرزوی کوچيکيه و هر روز يه چند ساعتی بهش می رسم،ازش متنفر ميشم...مثل همه آرزوهای ديگه که تا بهشون رسيدم ،يادم رفت که چقدر براشون تلاش کرده بودم وزود ازشون خسته شدم.
می خوابم وقبل ازخواب يه آرزوی کوچيک ديگه می کنم .آرزو می کنم بيدار که شدم ،همه خونه باشن...
|||105639965900641215|||6/18/2003 08:45:00 pm|||sayeh|||
اين شلوغيهای اخيراگر يه فايده داشته باشه ،اون اينه که آدم با نظريات انديشمندانه و آگاهانه بعضيها بيشترازقبل آشنا می شه.به اين نظريه توجه کنيد:
-برای من يکی که اصلا اهميتی نداره.من ديگه سی سالم شده.زن هم که گرفتم .بنابراين ديگه چه فرقی می کنه که دخترا با مينی ژوپ بيان تو خيابون يا با مانتو روسری!!!
برای اين که بعدااعتراض نشه بابت کپی رايت و اينا...و وضعيت اجتماعی طرف هم مشخص بشه،همينجا بگم که گوينده مربی تنيس ضيا(همکارم )بوده
|||105595294774099444|||6/18/2003 08:42:00 pm|||sayeh|||
حکايت شب من و روز تو و خماری صبح...
يا حکايت روز من و شب تو و شکستن جام شراب.....

از قديم هم گفته بودن:
شب شراب نيارزد به بامداد خمار
|||105595276670656931|||6/10/2003 12:50:00 am|||sayeh|||
ما،من و تو،با هم قدم برداشتيم .پله ها را يکی يکي طی کرديم .جوانی را می گذرانديم و روزگار با ما مهربانتر از اين بود.روزهايي بودکه همه چيزما را می خنداند.همه چيز،از بدبختيهای کوچک تا خوشبختيهای بزرگ.
يک جايي وسط راه،دست يکديگر را رها کرديم و من ديگر به ياد نياوردم که بالا می رفتيم يا پايين؟فقط می دانم که ناگهان تنها بودم ومی دانم که همانقدر که پله های اول با شتاب طی شد ،پله های
آخر جانم را گرفت.
حالا،ما،من و تو،روی پله آخر ايستاده ايم .با هم و تنها.تنها و متفکر.اوائل به هيچ چيز فکر نمی کرديم،امروز به کوچکترين جزئيات فکر می کنيم.گمان نمی کرديم روزی برسد که بدبختيها ديگر ما را نخنداند.حالا اما آن روز رسيده...
حالا من ،روی پله نمی دانم آخر يا اول ،بالايا پايين ايستاده ام. برمی گردم ، نگاه می کنم به عقب،چيزی به جای نمانده جز تاسف برای زمان از دست رفته.

|||95478688|||