7/31/2003 01:36:00 pm|||sayeh|||
هر چی ملت بيشتر تائيدم کنن و بگن حق داری ،من بيشتر تو کارام شک می کنم و از خودم بدم می ياد.فکر کنم يه نوع بيماری گرفتم به اسم خود مقصر بينی.علاجش شايد اين باشه که يه مدت با همه عالم قهر کنم.برای اطمينان از خودم شروع می کنم.
|||105964237176567605|||7/28/2003 08:32:00 pm|||sayeh|||
به تو می گويم که می ترسم.صادقانه می گويم که می ترسم.نگذار اداهای شجاعانه و اعتماد به نفس دروغينم فريبت بدهند.من می ترسم .از همه چيز می ترسم.بيش ازهر چيز ازعوض شدن رنگها می ترسم.ازتبديل شدن نارنجی به خاکستری می ترسم.ازعوض شدن نگاهها می ترسم.ازمبارزه يک طرفه بدون برنده و ازعشق يک طرفه بدون هيجان می ترسم.
به تو گفته بودم که نمی ترسم؟دروغ گفته بودم.تو چه خوش باوری!خنده های من اين دروغ را به تو باورانده اند.خنده های من فقط برای پنهان کردن ترسم ظاهر می شوند.خنده های پوچ و بی سببی هستند.باورشان نکن.
|||105940817655579423|||7/26/2003 04:39:00 am|||sayeh|||
برای هیچ کس اهمیتی ندارد که زنی که برای چندین دقیقه در جمعی، تحسین می شود و با صفات نجیب و با گذشت و.. مورد ستایش قرار می گیرد، در خلوت به چه می اندیشد؟ بهای این واژه ها را چگونه می پردازد؟ روح انسانی اش را چگونه از دست می دهد؟ و شانه هایش چگونه هر روز و هر روز، خمیده تر می شود؟




|||105917815426043860|||7/24/2003 12:26:00 am|||sayeh|||
ديدين بعضی وقتها آدم از جون سختی خودش تعجب می کنه؟خوب ، من الان دقيقا تو همون حالتم...
|||105899019055131044|||7/17/2003 02:07:00 am|||sayeh|||
چند بار دلم براي ديوارهاي صورتي تنگ شده ؟
اول کاغذ ديواري داشتن .کاغذ ديواري صورتي .بعد کاغذ ديواريها رو کنديم وديوارها رورنگ زديم .باباگفت:اتاق خودشه ،خودش بايد بگه چه رنگي ...و من دوباره صورتي روانتخاب کردم.
صورتي رنگ اون سالها بود.رنگ بچگي دختر بچه ها.من به هيچ قيمتي نمي خواستم ازبچگيم دست بکشم.

چند بار دلم براي درختهاي آلبالو تنگ شده؟
هميشه تو کمينشون بودم.عين عاشقهاي حسود کشيک مي کشيدم.از وسطهاي عيد شکوفه مي دادن .شکوفه هاسفيد بودند.سفيد سفيد.عين عروس .وسوسه شديدي داشتم که بچينمشون و بگذارمشون لاي موهام ،بعد جلوي آينه باهاشون برقصم ،بچرخم و برقصم .ولي هر باربا اين فکر که قراره ميوه بشن،منصرف مي شدم .بزرگترين حسرتم اين بود که چرا درختي تو باغچه نداريم که شکوفه صورتي بده.شنيده بودم که درخت بادوم شکوفه هاش صورتي ميشه.به پدرم اصرار کردم که بادوم بکاريم.اسم باغبونه رو يادم نيست.گفت که "نميشه، اينجا دووم نمي ياره ."
درختها رو که از ريشه در اوردن تا استخر درست کنن،من و خواهرم غصه مون گرفت.استخر دوست داشتيم .ولي دلمون براي آلبالوها تنگ مي شد.آخرش هم استخره درست نشد.به جاي درختها گل رزکاشتن.رزها صورتي بودن .ولي من هيچوقت ازشون خوشم نيومد.رنگ مورد علاقه ام عوض شده بود.

چند بار دلم براي دوچرخه آبي تنگ شده؟
ازخونه مون تا سري مغازه ها با دوچرخه مي شد سه دقيقه.بدون دوچرخه ،هفت يا هشت دقيقه.من تازه ساعت رو ياد گرفته بودم.دوچرخه سواري رو هم همينجور. تند تند پا مي زدم ،ولي با هيچ کس مسابقه نمي دادم.هميشه ازباختن مي ترسيدم.هميشه هم راه به نظرم زيادي طولاني مي اومد.

چند بار دلم براي اون دوستيها تنگ شده؟
تو باغچه جلويي کنار پارکينگ ،بنفشه مي کاشتيم .پنجره اتاق مامانم اينها به اون باغچه باز مي شد .من مدام کنار اين پنجره بودم.سرک مي کشيدم تا سر وکله بچه ها پيدا بشه.توي پارکينگ خونه ما،بازي مي کرديم.مهرداد همبازي خوبي بود.فقط از اين کارش دلخور بودم که مورچه ها رو با مشتش له مي کرد.
مهرنوش جر زدن بود.تخس و شلوغ و جيغ جيغو.از مدرسه گچ مي اورديم و روي زمين لي لي مي کشيديم و تند تند از روي خونه ها مي پريديم.
عليرضا با ما لج بود.هي مي گفت :دخترا بازي بلد نيستن.ازش متنفر بودم.بعدها ،زمان دانشجويي ، مرتب با دخترهاي مختلف اينور اونور مي ديدمش .خيلي دلم مي خواست برم جلو و ازش بپرسم.اين بازي جديد چيه که فقط دخترا رو توش راه ميده؟
اما ،حامي مهربون من توي اون کوچه مجيد بود.بچه بود که از ايران رفت.خيلي سال بعد که برگشته بود و دنبال دوستهاي قديميش مي گشت، ماديگه از اونجا اسباب کشي کرده بوديم.از خونه اي كه به چشم من بهترين و بزرگترين خونه دنيا بودومن بچه گيهامو توش جاگذاشته بودم .
خواهرم قبل از رفتنش يه دفعه به اون کوچه سر زد.بهم گفت:مي دوني؟به نظر ما اين طوري ميومد.اونقدرها هم کوچه بزرگي نبود.بعد گفت:شايد خونه هم به نظرمون زيادي بزرگ مي اومده.آخه ما خيلي بچه بوديم.
من نمي خواستم قبول کنم.به نظر من کوچه براي قايم شدن صد تا بچه ديگه،براي دوچرخه سواري هزارتا بچه ديگه و براي دوستي و دشمني همه بچه هاي دنيا ،جا داشت.به نظر من اون خونه ،تنها جايي بود که بازي و خنده ، فقط بازي و خنده از توش متولد مي شد.
من ديگه پامو توي اون محله نگذاشتم.توي ذهن من همه چيزهمونجوري باقي مونده.توي ذهن من اون خونه کاملادست نخورده مونده.بااين که شنيدم خرابش کردن و به جاش يه آپارتمان بدقيافه ساختن.
......
|||105839147233688623|||7/15/2003 08:48:00 pm|||sayeh|||
درسته که اين وبلاگ داره نفسهای آخرشو می کشه و به زور و هلک هلک کنون آپديتش می کنم.ولی از هفته پيش که فيلتر شد،انگار يه چيزی بيخ گلوم رو گرفته بود و فشار می داد.پاک افسرده شده بودم.آخه ديگه خيلی نامردی بود. بابا،من از مال دنيا همين يه دونه وب لاگ رو دارم..درسته که گاهی باهاش بدرفتاری می کنم.ولی به خدا دوستش دارم.
حالا به هر حال انگار موضوع مال 18 تير بود و تموم شد وفعلا تا اطلاع ثانوی اين فقط يه وب لاگه و نه از عوامل استکبار جهانيه و نه ازبوقهای تبليغاتی دشمنه و نه سلاحيه در دست ضد انقلاب .خدا رو شکر!
|||105828590291222434|||7/11/2003 01:24:00 am|||sayeh|||
بدان دليل که حق حاکميت بر سرنوشت را از ما ستانده اند، بدان دليل که زيستن مان را تا سر حد رفع نيازهاي اوليه تنزل داده اند و بدان دليل که در اين وانفساي تاريخ از تکرار تجربه همسايگان مان مي هراسيم..........
|||105787044326188134|||7/10/2003 07:24:00 pm|||sayeh|||
موضوع : مشورت
نوع:تلفني


تلفن اول:
-الو
-الو سلام مامان خوبين؟
-آره مرسي.كي مياي ؟ مي يام فرودگاه دنبالت.
-اون مهم نيست .من الان بايد براي همون موضوعي که بهتون گفتم ، تصميم بگيرم و امشب خبر بدم.خواستم نظرتونو بپرسم.
-من اصلا نمي دونم.خودت مي دوني.
-بابا اگه مي دونستم كه از شما نمي پرسيدم.عين خر تو گل موندم.
-ببين زندگي خودته.بعد از اين كه تصميمت رو گرفتي ،ما هم كمك مي كنيم.
-مي دونم كمك مي كنيد.ولي اصل تصميم گرفتنه....
-اونش با خودته .البته مي دونم که خيلي سخته..


تلفن دوم:
-الو
- تويي؟!!
-آره ،منم ،کجايي؟چيکار داري مي کني؟
-يه جايي که تو خيلي دوست داري...
-پس جاي منو خالي كن.ببين ،من زنگ زدم كه راجع به همون موضوع باهم صحبت کنيم.
-چه موضوعي؟
-بابا ،قرار بود تو روش فکر کني!
-ببين اين چيزي نيست كه من روش فکر کنم و بهت بگم چيكار كن،چون اونوقت مسئوليتش متوجه من ميشه.
-خوب ،آخه به تو هم يه كم مربوط ميشه.
-آره ،ولي اگه چيزي هست كه به نفعته ،به من کاري نداشته باش ،به هيچ كس کار نداشته باش.
-آخه...
-تصميميت مي تونه كاملا زندگي خودت يا حتي منوعوض كنه.ولي با اين حال همه چيزپاي خودته....


تلفن سوم:
-الو
-الوسلام
-چطوري؟كجايي؟
-خونه،دارم ماكاروني درست مي كنم.
-ببين،راجع به همون موضوعيه كه ديشب بهت گفتم . مي گي چيكار كنم؟
-تو به هر حال بايد دلت رو به دريا بزني.هر تصميمي كه بگيري ،يعني دلت رو به دريا زدي..
-آخه اصلا نمي دونم
-ببين تصميم گيري خيلي خيلي تو زندگي آدمها مهمه.بشين يه جدول بكش.امتياز بده ،انتخاب كن...
-بابا من دو سه ساعت ديگه بايد جواب بدم.وقت جدول کشيدن ندارم...
-پس درست فکر کن.بعدش هم هر تصميمي گرفتي ديگه پاش وايسا.پشيون نبايد بشي.
.....

خيلي خوب،خيلي خوب.دندم نرم.خودم فکر مي کنم و تصميم مي گيرم .ولي عجب کار سختيه.سخت ترين کار دنيا.بايد حواسمو جمع کنم.بايد منطقي باشم .بايد احساساتي نباشم
فکرمي کنم....فکر مي کنم .تمام روز رو فکر مي کنم.
بالاخره انگار به يه نتيجه هايي رسيدم.البته خيلي هم منطقي به نظر نمي يان.طبق معمول چاشني احساساتش زياده.ولي ديگه مهم نيست.
گوشي رو برمي دارم و زنگ مي زنم.

-ببين ،راجع به اون موضوع من تصميمم رو گرفتم.
-آهان ،اونومن منتظر تصميم تو نشدم .خودم اقدام کردم .داشت دير مي شد..
-ا..خوب ،مرسي ،چه بهتر!

آخيش .راحت شدم.کاش هميشه آدم يکيو داشت که اينجوري به جاش تصميم مي گرفت.از دودلي در ميومد!


|||105784886568291054|||7/07/2003 04:14:00 pm|||sayeh|||
خيلي جالبه.اين همكاراي هندي من مي خواستن از استخر استفاده كنن.مسئول استخر اجازه نداده.ازش مي پرسم چرا اجازه ندادي؟مي گه:خانوم اينا چربن.مي پرن توآب،آب چرب ميشه،دل آدم به هم مي خوره!خداييش ما ملت نژادپرستي هستيم.مگه اين كه طرفمون اروپايي يا آمريكايي باشه.
|||105757828965102113|||7/04/2003 07:00:00 pm|||sayeh|||
ماموريت نامه:

روز يکم:
ساعت 2 بعدازظهررسيديم.من بار و بنديلم زياد بود.ولي تنها دختر گروه بودن يه حسن داره،اون هم اينه که کمکهاي مهربانانه بقيه نصيبت ميشه.حالا توي اتاقم تو هتل نشستم و دارم تلويزيون نگاه مي کنم .اما حواسم به برنامه تلويزيون نيست.فکرم جاي ديگه است.اين اولين تجربه تنهايي منه ومن دارم به همه آدمهايي که تنها زندگي مي کنن ويا يه دوره اي رو تنها گذروندن فکر مي کنم ...

روز دوم:
من هيچ موقع اين همه حس وحال نوشتن توي دفترچه رو نداشتم.ولي الان دارم کاملا سرحوصله و نه از روي اجبار مي نويسم.فکرمي کنم ازپيامدهاي وب لاگ نوشتن باشه.امروز اينجا هوا 46 درجه بالاي صفر بود.ولي من شايد رويهمرفته 5 دقيقه زيرآفتاب بودم،اينه که مشکلي از اين بابت نداشتم.کارم از امروز صبح شروع شده،محيط جديد وهمکاراي جديدوازهمه بدترمقنعه که بيخ گلومه و داره خفه ام مي کنه..

روز سوم:
همکارم گيرداد که راننده عوض بشه.مي گفت :آدم بي ملاحظه ايه و ماشينش هم راحت نيست.من برعکس،ازاين راننده خيلي خوشم مي اومد.بچه آبادان بود.چون من جلومي نشستم يه نفس برام خالي مي بست.براي تزئين ماشين يه صابون لوکس گذاشته بود توي کنسول وسط ماشين،سه تا هم cd چسبونده بود به شيشه عقب.جلد عينک آقتابيش رو هم از کنار آينه آويزون مي کرد.آدم با مزه اي بود.عين خيالش نبود که ماشينش پر از رئيس رؤساست.صداي نوارشو مي برد تا آسمون....از راننده جديد خوشم نمي ياد.امروزاز همکارم هم خوشم نيومد.

روز چهارم:
ساعت 2 شبه ،خوابم نمي بره،کابوس ديدم.ترسيده و خيس عرق، از خواب پريدم.هي به خودم مي گم:هيچ کس نيست،هيچ کس نمي فهمه.محاله آدم بزرگها بفهمند... براي اولين باراز روزي که اومدم تنهايي وحشت زده ام کرده.به در اتاقم نگاه مي کنم وفکر مي کنم يکي سعي داره به زور بياد تو....
دوباره صحنه هاي خوابم مي يان جلوي چشمم.اي خدا ،چرا نمي رسيدم ؟دليلش من نبودم.اون آدمها بودن.کمک نمي کردن.نه اين که نمي خواستن .نمي تونستن.
بالاخره از جام بلند مي شم ، مي يام سراغ دفترم .حالا ديگه تنها نيستم.اين دفترچه سيمي و همه تخيلات عجيب غريبم با من هستن...

روز پنجم:
احساس مي کنم که توي يه کشور سوسياليستي زندگي مي کنم.هر روزکار،هتل ،شام ،خواب،همه سر ساعت ،هر روز همون آدمها،همون حرفها ،همون منظره شهر داغ تب کرده صنعتي که همه چيز توش مرده وفرهنگ شادي رو توش کشتن.هيچ کس نمي خنده،هيچ کس فکر نمي کنه ،همه فقطکار مي کنن،کار،کار،کارو........ما روحمون رو به کمپاني فروختيم.

روز ششم:
کل رييسها ومديرها و آدم مهم هايي که مي شناختم،اينجا جمع شدن و بحثهاي مردونه مي کنن..پيمانکار و کارفرما وقرارداد وصنعت IT و چشم اندازوآينده..
من دلم لک زده براي بحثهاي سر ناهار خودمون..
دلم لک زده براي حرفهاي خاله زنکي....
اين محيط مردونه دلم رو زده..
يه دوروزي بر مي گردم تهران...
ولي اين داستان ادامه داره..اين وب لاگ رو چيکارش کنم؟


|||105732901677770900|||ماموريت نامه