10/27/2003 08:33:00 pm|||sayeh|||
فلوچارت اصلاح:

راهنمای زير برای استفاده آن دسته از خانمهای عزيز طراحی شده که از ترمز کردن ماشينهای مختلف،جلوی پايشان در عذاب هستند.
قبل از بيان کردن روشها به شما ياد آوری می کنيم که هيچ کدام ازروشها توسط نويسنده امتحان نشده وصرفا ازفکروی گذشته اند.

در صورت مسن بودن راننده از روش اول استفاده می کنيد:
روش اول- تحقير راننده:
جلورفته و سرراننده داد می زنيد:مرتيکه.... تو جای بابای من هستی.
تبصره 1-به جای نقطه چين ازفحش دلخواه خود استفاده کنيد.
تبصره 2-در بعضی موارد همان مرتيکه کفايت می کند.

درصورت جوان بودن راننده از روش دوم استفاده می کنيد.
روش دوم-تحقير ماشين:
باحالت خونسرد و تحقيرآميزسر وی فرياد بزنيد:خيال کردی با يه (اشاره به اسم ماشين)سوار شدن آدم شدی؟
تبصره 1-هر چه مدل ماشين بالا تر باشد اين روش موثرترخواهدبود.
تبصره 2-در صورتی که مدل ماشين خيلی پايين بود،ازامتحان کردن اين روش صرف نظر کنيد.(خدا رو خوش نمی ياد).

حقيقت تلخی که بايد اينجا ذکر کنيم اين است که در 90% مواردهيچ کدام از روشهای بالا،موثر واقع نمی شوند .زيرا راننده مورد نظر ما درعزمش بسيار راسخ است وبرخوردهای امثال شما را هم به حساب جذابيت بيش از حد خودش خواهد گذاشت.
درضمن شک نکنيد که دو چهار راه بالاتر يک دختر ديگر با کمال ميل سوار خواهد شد و شما به هدفتان که اصلاح راننده است ،نخواهد رسيد.

دراينجاست که ناچاريد از روش سوم استفاده کنيد:
روش سوم-قتل:
سوار ماشين شده وسپس راننده را به قتل برسانيد.به اين ترتيب او هرگزموفق به سوار کردن دختر بعدی نخواهد شد .
تبصره 1- اين روش با سياستهای جمهوری اسلامی تطابق کامل دارد.همواره به ياد داشته باَشيد شما دست پرورده جامعه ای هستيد که کشتن را مقدم بر اصلاح شدن می داند.
تبصره 2-قبل ازاقدام به قتل راننده ،حتما در مورد شغلش سوال کنيد.زيرا ممکن است از بخت بد شما ،وی رييس حفاظت اطلاعات جزيره کيش يا يک جای ديگر باشد.
|||106727418922169361|||10/27/2003 08:30:00 pm|||sayeh|||
- چرا بهش نگفتی؟
- چی بگم آخه؟
- همينايي که تو فکرته، که هی با خودت می گی اين دفعه حتما می گم.
- نمی شد آخه.
- يعنی چی نمی شد؟تو که هر دفعه همينو می گی...
- نمی تونم.پای تلفن نمی شه.
- يعنی خجالت می کشی ؟
- نه بابا .من که خجالتی نيستم!
- پس چی؟می ترسی؟
- آره، می ترسم مسخره کنه!
- ا..تو که هميشه می گفتی شنونده خوبيه.با دقت گوش ميده...
- آخه يه بار بهم گفت:به نظر می ياد بعضی حرفها رو به زور می زنی!
- خوب يه کاری کن که اين طور به نظرنياد.
- نمیتونم!
- چرا؟
- خنده ام می گيره!بعد هم اون می گه:منو بگو که تو رو جدی گرفتم!
- از چی خنده ات می گيره آخه؟
- ازديوونگی خودم.
- ای بابا.حالا بگو ببينم دقيقا چی می خواستی بگی بهش؟
- اونم هنوز نمی دونم!دفعه بعد بهت می گم!
|||106727400145307293|||10/24/2003 12:43:00 pm|||sayeh|||
اين موچين چقدر درد مياره!هيچ وقت دردش عادي نميشه و هربار اشک تو چشم آدم مي ياد.افتادم به جون ابروهام.تمام تلاشم صرف اين ميشه که خط زير ابروم صاف وصوف دربياد. آهان! اين آخري روکه بردارم تمومه.اي داد بيداد !!خراب کردم!!اينو نبايد برمي داشتم .مي دونستم استعدادشو ندارم.هميشه آخرش خراب ميشه .يکي نيست که بگه اصلا تو که بلد نيستي چرا دست مي بري توش!!!
هميشه هميني .به کاري دست مي زني که ازعهده اش بر نمي ياي .مي زني زندگي خودت و بقيه رو خراب مي کني!.تو فقط به فکر خودتي!
اصلا بي خيال ابرو.مي رم سراغ چشمهام .من آخرشم ياد نگرفتم که بدون لرزش دست چشمم رو تا آخر بکشم.هميشه وسطش کج و کوله ميشه.بعد کلي از وقتم صرف اين ميشه که اون خراب کاريه رو درست کنم.خوب،اوني که مي خواستم نشد،ولي حالت چشمهام يه کم عوض شدانگار.
بيخود نيست که دست و دلت مي لرزه.اين تو بميري از اون تو بميري ها نيست.اگه خرابکاري کني،ديگه فرصت جبرانشو نداري...
اينم جعبه سايه..چه رنگي خوبه؟لباسم چه رنگي بود؟چقدر سايه زدن کيف مي ده.خوشم مي ياد وقتي پشت چشمم رنگ مي گيره.
آره ظاهرا همه چيز خوبه.حرفهاي تو هم که از نظربقيه منطقيه. ولي ته ته دلت چي؟خودت رو که ديگه نمي توني رنگ کني....
زير چشمم بازگود افتاده وسياه شده .آدمي که خواب نداشته باشه همينه ديگه.اينم استيک زيرچشم.تازه خريدمش.کلي مفيده،چون که پوستت رو شاداب نشون ميده.
ببينم.به خاطر خواب و خيالاي خودت چند نفر روبيچاره کردي؟اوليش خودت..آره خودت.هميشه اسير بلند پروازيهات هستي.....
رنگ رژلبم رو صد دفعه عوض مي کنم.دوباره و دوباره .رنگهاي مختلف رو امتحان مي کنم .فکر مي کنم بايد به رنگ لباسه بياد.بالاخره بعد از صد دفعه رنگ رو رنگ اوردن ،اونيکه مي خواستم شد.با لبهاي بسته به آينه لبخند مي زنم .
نه،کافي نيست .اين خنده ها براي گول زدن بقيه کفايت نمي کنه. .هر قدر هم که سعي کني به روي خودت نياري فايده نداره.تو مي دوني .همه هم مي دونن....
حالارژگونه مي مونه.يه مثلث رو گونه هام درنظر مي گيرم.از بالا به پايين ،ازبالا به پايين.بايد دقت کنم .مبادا پخش بشه وخيلي لپ گلي به نظر بيام...
بهتر نبود با آرامش زندگي مي کردي؟بهتر نبود دغدغه هاتو جدي نمي گرفتي؟به اينجا رسونديش که چي بشه؟...
آخرکاره.يه پن کيک و ديگه تموم.ازهمه اش راحت تر همين قسمته.آرايشم تموم شده تقريبا...
خيال مي کني آخرشه؟خيال مي کني به همين راحتي مي توني خرابکاري کني و در بري؟خيال مي کني خوشبخت ميشي؟
آهان.باز طبق معمول ريمل يادم رفت.نه که خيلي مژه هام بلند و پر رنگه،هميشه هم ريمل يادم مي ره.برم ريمل خواهر کوچيکه رو بردارم.اون انگار چشم رو کمتر اذيت مي کرد.
تو اذيت شدي،آره.راست ميگي.ولي مگه فقط تويي؟مگه بقيه آدم نيستن؟مگه بقيه اذيت نمي شن؟...
بالاخره کامل شد.به صورت رنگ کرده توآينه نگاه مي کنم.بهش مي گم :خوشگل شدي! ميگه :چه فايده؟جوابش رونمي دم .اصلاديگه محلش نمي گذارم.نبايد بهش اهميت بدم.خيلي پررو شده.اين دفعه هم اگه شروع کرد به نصيحت کردن و منفي بافتن،يه چيزي بهش مي گم که براي هميشه دهنش رو ببنده.يادش رفته که من به اينجا رسوندمش!!!!
|||106698681580565096|||10/19/2003 09:47:00 pm|||sayeh|||
پسره بدذات!مي گفت که يکي از تفريحاتش اينه که ذره بين رو مي گيره روي تن حشره و انقدر ثابتش نگه مي داره تا حيوون بيچاره آتيش مي گيره.
بهش گفتم که دروغ مي گه،حشره تکون مي خوره و فرار مي کنه ،مگه اين که قبلا مرده باشه!
گفت که گرما نمي گذاره حشره فرار کنه و آخرش خسته ميشه و مي سوزه و خاکستر ميشه و اگر باورنمي کنم مي تونه جلوي چشمهام اينکارو بکنه تا ببينم.
گفتم که نمي خوام ببينم و همينجوري هم معلومه که داره دروغ مي گه وهيچ حيووني به اين راحتي نمي ميره،ولي راستش ته دلم شک کرده بودم که نکنه راست بگه وحيوون بيچاره جلوي چشمم آتيش بگيره .تا سالهاي سال منظره چرخيدن وچرخيدن حشره و دست آخر سوختنش ازفکرم بيرون نمي رفت.فکر مي کردم حتما خودشو به اينور اونور مي زنه و حسابي تلاش مي کنه،با اين که مي دونه سوختن سرنوشت محتومشه . پيش خودم تصور مي کردم که اگه نا اميد نشه و مدام حرکت کنه ،شايد از سوختن نجات پيداکنه،مثلاممکن بود يه روزنه فرارپيدا بشه يا عاقبت پسره خسته بشه يا اين که اصلا دلش به رحم بياد و ذره بين رو ورداره.
ديروزبراي اولين بار يه فکرديگه کردم.اين که شايد حشره از اين بازي زيادبدش نمي اومده!اصلا شايد خودش مي خواسته که اين بازي رو شروع کنه.
شايد گرماي ذره بين و يا اصلا همبازيش رو دوست داشته و فکر مي کرده که ارزشش رو داره که تن به اين سوختن بده!...فکر کردم که احتمالا همون موقع که گير افتاده همه چيزدستگيرش شده ،با اين حال تلاشی برای پيدا کردن راه فرار نکرده.فهميده که وارد جديترين بازي زندگيش شده و رل بازی کردن فايده نداره وبا اين که مي دونسته اين بازي جديد باعث سوختنش ميشه،ولي براش مي ارزيده.وگرنه مطمئنم که براي موجود به اون زبر وزرنگي يه روزنه اي براي فرار پيدا مي شد.اگه خودش نمي خواست ،نه به اون دور زدنهاي مداوم تن مي داد،نه به سوختن آخرش!
|||106658746386849071|||10/15/2003 01:09:00 pm|||sayeh|||
و دلت
کبوتر آشتی ست ،
در خون تپيده
به بام تلخ
با اين همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی!

استقبال صلح
***********************************
فکر کنم تا مدتها لازم نباشه قرار وبلاگی بگذاريم.چون همه رو تو فرودگاه ديديم ديگه....


بعد ازپابليش:
از اونجايي که ملت می دونن برای بد وبيراه گفتن به لاريجانی و مرتضوی،کسی جلبشون نمی کنه، تو هر مراسمی اعم ازاستقبال و بدرقه واعتراض و اعتصاب وعزا وعروسی و...،اين دو تا بيشتر از همه فحش می خورن.البته نوش جان!.هر کس يه لياقتی داره ديگه....
|||106621090391470403|||10/12/2003 01:23:00 pm|||sayeh|||
از فرمايشات الکل و کل کل هميشگي ما و اونا!!:

[دقايق اوليه مهموني.آقايون درحال درست کردن مخلفات و مزه و...،خانومها در حال درست کردن شام]
-خوب شد دور هم جمع شديم باز.اصلا مي تونيم جايزه نوبل رو جشن بگيريم امشب...
-آره،واقعا چقدر خوشحال شديم همه.مخصوصا خانومها که واقعا بايد افتخار کنن
-من که به همه خانومهای محل کارم تبريک گفتم
-حالا تو می خواستی خودتو برای خانومهای محل کارت لوس کنی،يه بحث ديگه است.وگرنه زن ومرد نداره که..
-راست می گه بابا ،افتخارش برای همه ايرونيهاست.

[ده دقيقه بعد..آقايون سر ميز]
-اينو به سلامتي نوبل مي رم بالا..
-به سلامتي سوختن بعضيها...
- به سلامتي شيرين عبادي واصلاهمه خانوماي ايروني....
[خانومهاازتوي آشپزخونه]
-سلامتي ما رو بي خيال شين.اگه راست مي گيد،دو دقيقه صبر کنيد که ما هم بيايم بشينيم ،بعد شروع کنيد.
آقايون:مي خواستيد تندترغذا رو درست کنيد ديگه...چقدر صبر کنيم؟

[چند دقيقه بعد،همه سرميز،مستي و راستي...]
خانومها :
-چرا صبر نکرديد؟خيلي کار بي کلاسي بود!!!
-ولشون کن.همين کارا رو کردن که نوبل بهشون ندادن...
-اينا که عددي نيستن،يکيشون رفت رييس جمهور شد،به اونم جايزه ندادن..
-اونم هيچي،يکيشون رفت پاپ شد،دم مرگ هم هست،به اونم جايزه ندادن..
آقايون:
-ديدين گفتم بدبختمون مي کنن؟
-مرد که احتياج به جايزه نداره ...
-به خاطر شوهرش نوبل گرفته اصلا...
-آره بابا،اگه شوهرش اجازه نمي داد که نمي تونست که...
-اصلا ما فعلا مستيم،باشه براي بعد!


[سه ساعت بعد..موضوع تقريبا فراموش شده]
- ببين، آژانس نمي خواد بگيري،من مي رسونمت.
- مگه تومي توني با اين حالت رانندگي کنی؟
- من؟من که چيزيم نيست.خيلي هم کم خوردم .تا ميردامادهم که راهي نيست.
- خونه ما که ميرداماد نيست.
-پس چرا من ديروز تو رو رسوندم ميردادماد؟
- ببين..ما يک هفته است که همديگه رو نديديم اصلا!!!همين گيجی باعث شده که بهتون جايزه ندادن ديگه....
|||106595238569081673|||10/10/2003 02:58:00 pm|||sayeh|||
شيرين عبادى جايزه صلح نوبل 2003 را دريافت كرد
خيلی سخته:
دفاع از حقوق قربانيانی که از پيش قربانی شدنشون تعيين شده..
مبارزه برای حقوق زنان وکودکان،در جاييکه قانون جنگل،حکمفرماست و ضعيف ترها به حساب نمی يان.
و سرانجام مبارزه برای دموکراسی،در مقابل حکومتی که خودش رو به خدا متکی می دونه.
وخيلی شيرينه:
برنده شدن،به عنوان اولين ايرانی که جايزه نوبل می گيره،اون هم در زمانه ای که به لطف بعضيها،همه فکر می کنن که ايرونيها غيراز تروريست بودن،شغل ديگه ای ندارن....

********************************************
:ابراهيم نبوی-برای آنها که زنده اند
شايسته و ارزنده است اين خبر و افتخاری برای زنان يک نسل. که اين جايزه فقط متعلق به اونيست، که حاصل تمام سالهايی است که زنانی چون شيرين عبادی تحقير زيستنی ناشايسته را در سرزمينی بزرگ و زنده تحمل کردند و می کنند و باز هم در آن سرزمين ستاره باران روشنی است، وگرنه چگونه می شد اين همه سياهی و تاريکی را تحمل کرد.......
روزی را به خاطر می آورم که شيرين عبادی بزرگ برای اينکه واقعيات اعمال کثيف گروههای فشار را عليه مردم ايران مطرح کرده بود زندانی شد و بخاطر دفاعش از حقوق زنان حتی تهديد به اعدام هم شد.


*********************************************
:شيرين عبادي ، جايزه ي صلح نوبل و صداي مردم ايران، نيلوفر بيضايي
اعطاي جايزه ي صلح نوبل به شيرين عبادي، اداي احترامي است به تلاشهاي ايشان و در عين حال سمبلي است براي اعلام پشتيباني از مبارزات زنان ايران و همه ي ايرانياني كه براي برقراري دمكراسي در ايران مي كوشند.
اینک ، صداي شيرين عبادي ، صداي زنان ايران است كه زندگي در سايه ي حكومت ترس و وحشت و تهمت و افترا و حذف را اينگونه كه هست ، نمي خواهند و خواهان حقوق برابر و زندگي امن و امكان حضور در همه ي عرصه و بيان بدون هراس نظرات و خواسته هاي خود و در يك كلام ، خواهان زندگي هستند ، آنگونه كه شايسته ي انسان است .


**********************************************

بيانيه کميته نروژی نوبل
بيوگرافی
گزارش بی بی سی
گزارش سی ان ان

|||106578532551020095|||10/09/2003 01:14:00 pm|||sayeh|||
و اگر توی اين همهمه های غريب،شروع نمی کردی به حرف زدن ،مدتها پيش تسليم شده بودم....
و اگر توی اين بيراهه ها پيدا نمی شدی،روزها بود که گم شده بودم....
و اگرنبودی و اگرنداشتمت ،بودن بی معنای من با دستهای خالی ،چقدر عذاب آور بود....
|||106569267745810817|||10/07/2003 09:05:00 pm|||sayeh|||
از ديالوگهاي عاشقانه يکي از سريالهاي توپ صدا وسيماي لاريجاني:

- چقدر هوا خوبه.
-آره،وقتي که تو هستي ،امنيت هم هست.
-يه کم منو نصيحت کن (تو عمرم نشنيده بودم آدم ازکسي تقاضاي نصيحت بکنه!)
-تو که لالايي بلدي چرا خوابت نمي بره؟

لطفا به ارتباط شديد جملات با يکديگردقت شود!
|||106554815188161236|||10/07/2003 01:21:00 pm|||sayeh|||
به او غبطه می خورم.نمی داند جهان چه پهناور وزندگی چه کوتاه است.نمی داند آدمهای ديگری هم وجود دارند.به همين يک تکه آسمان بالای سرش قانع است.من می خواهم هر چيزچنان به من متعلق داشته باشد که گويي غيرازآن هيچ چيزديگری را دوست ندارم؛اما من همه چيزرامی خواهم؛ودستهايم خالی است.به اوغبطه می خورم.مطمئنم که نمی داند ملال يعنی چه.

همه می ميرند.
اثر:سيمون دوبوار


بعد از پابليش :اين مطلب شادترين مردم جهان يه کم به اين جمله های بالا ربط داره.يه کمی هم به دهقون ربط داره البته.
با تشکر ويژه ازاژدهای خفته
|||106552027371229569|||10/04/2003 09:37:00 pm|||sayeh|||
گلوم بد جوري مي سوزه. تب هم دارم .جوري که چشمام رونمي تونم باز نگه دارم.اين راننده آژانس هم عجب مسيري رو انتخاب کرده!اگه حال داشتم،بهش مي گفتم از اين اميرآباد لعنتي نره!ولي ناي حرف زدن ندارم.از صبح تا حالا هم هر کي هر چي بهم گفته و هر کار که کرده روي هم جمع شده ودرست همين الان گريه ام گرفته.اينه که مي ترسم شروع کنم به حرف زدن با راننده وبغض صدام معلوم بشه!. روي صندلي عقب تقريبا از زور مريضي و خرابي روحيه از حال رفتم.ماشين هم که توي اين ترافيک داره سانتيمتري جلو مي ره. !
براي اين که حالم از ايني که هست بدترنشه،سعي مي کنم حواسم رو بدم به خيابون.به بيلبوردهاي تبليغاتي نگاه مي کنم.بعد سرو صداي چند تا دختررو مي شنوم .سرم رو بر مي گردونم ومي بينمشون که کنار خيابون دارن جروبحث مي کنن.موضوع جديه انگار.بلندتر ازحد معمول دارن حرف مي زنن..براي ملت هيچي جالبتر از نگاه کردن به دخترا نيست.به خصوص اگه تو خيابون باشن،به خصوص اگه ترافيک هم باشه. راننده اين موتور سيکلت که کنار ماشين ما وايساده،شيش دانگ حواسش به پياده رو و دختراست.وقتي هم که ،گاز مي ده و يه کم جلوترميره،باز نگاهش اصلا به سمت خيابون بر نمي گرده.همين جوري بدون اين که به جلوش نگاه کنه،راهشو ادامه ميده.من با نگراني و عصبانيت ،نگاهش مي کنم.فکر مي کنم الانه که تصادف کنه.الانه که....واي نه!درست همين امروز بايد ياد اون جريان بيفتم؟
دراز به درازافتاده بود کف خيابون.سرش پر ازخون بود.صورتش پر از خون بود.اصلا همه جا پر از خون بود.من نمي تونستم رومو برگردونم.نگاهم خيره مونده بود به سفيدي چشمهاش.مردم دورش جمع شده بودن و سر وصدا مي کردن.يکي گفت:سرش خورده به جدول وخونريزی مغزی کرده،يکي جلوتر رفت و نبضش رو گرفت.رو به جمعيت گقت: تموم کرده!من با چشمهاي گشاد به گوينده نگاه کردم.باورم نمي شد به اين راحتي بشه از مرگ کسي حرف زد.باورم نمي شد به فاصله دو متري من ،يه نفر مرده!تا وقتي که آمبولانس نيومد و پارچه سفيد روصورتش نکشيدن،هيچ کدوممون با همديگه حرف نزديم.به هم نگاه هم نکرديم. نيم ساعت بعدش که سوار اتوبوس بوديم و از اونجا دور مي شديم ،کم کم به حرف اومديم.
- تقصير ما نبود.
- چي چي تقصير ما نبود،برگشته بود داشت ما رو نيگاه مي کرد ديگه!
-خوب مگه ما بهش گفتيم برگرده؟
-نه،ولي ما داشتيم مي خنديديم،حواسش پرت شد.
- يعني ما حق نداريم بخنديم؟
-بيچاره مادرش!
از اون شب به بعد ، من خواب مادرش رو مي ديدم.خواب کسی رو که نديده بودمش!پير بود وسياه پوشيده بود.بيشتر وقتها ساکت،سرش رو تکون مي داد.بعضي وقتها هم گريه مي کرد..هيچ وقت هم حرف نمی زد.
هيچ کدوم از ما سه تا ،بعد از اون در مورد ش با هم حرف نزديم..به هيچ کس هم چيزي نگفتيم.مي ترسيديم که محکوم و مقصرباَشيم.واقعيت اين بود که ما فقط خنديده بوديم،حالا گيرم که به صداي بلند.از سه تا دختر دبيرستاني که تنها تفريحشون خنديدن تومسير مدرسه و کلاس زبانه،انتظارديگه اي نمي شد داشت.با اين حال ساکت شده بوديم.بدون اين که به هم بگيم ديگه هيچ کدوممون از اون ايستگاه سوار اتوبوس نمي شديم.نمي دونم،شايد اون دو تا هم مثل من ،خون پاشيده شده روي جدول بتني رونمي تونستن فراموش کنن .
بعد از اين همه سال امروزدوباره از خودم پرسيدم:تقصير کي بود؟
|||106529086538221441|||10/02/2003 01:21:00 am|||sayeh|||
نماز مغرب عين تير تفنگ مي مونه.اگه يه کم ساعتش اينو اونور بشه،ديگه به هدف نمي خوره!من که اگه يه روزنمازم دير بشه،فرداش به کل حرومم ميشه.ازبس که غصه ام ميشه.از صبح تا عصرهم حواسم به اينه که براي نماز مغرب به موقع برسم خونه
اين حرفها رو براي ريا يا تظاهر نمي گفت.خيلي عادي داشت با دوستش حرف مي زد. متوجه هم نبود که من دارم گوش مي دم. زن خوبي به نظر می رسيد.ولي احمق بود.نه براي اين که سروقت نماز مي خوند.چون مسلما عقيده هرکس براي خودش محترمه ودينداري هم يه امر کاملا شخصيه.بهش مي گم احمق به خاطر اين که نمازبراش يه عمل مکانيکي بود که توش آدم بايد وقت شناس باشه و نشونه گيريش هم خوب باشه،تا تير به هدف بخوره.اين که هدف چيه،نمي دونم.لابد يه حساب کتابي با خدا داشت.يه حساب کتابي که فکر کنم ازصبح تا شب مشغول نگهش مي داره.حساب کتابي که باعث نگرانيهاي هر روزشه،که باعث ميشه سرش تو آخور خودش باشه،که سرگرمش مي کنه ،که تخديرش مي کنه . شرط می بندم که کل زندگيش به شمردن نمازهاي قضا وپوشوندن تارهاي مو و پاکي و نجسي و...مي گذره و ديگه وقتي نمي مونه براي يه کم فکر کردن به اين که چي داره به سرش مي ياد.عين آدم معتادي که روزوشبش يا صرف خماري ميشه ،يا صرف نشئگي.بازمعتاده گاهي به تهيه جنس فکر مي کنه،ولي جنس اين خانوم خيلي ساله که جوره.نيازي به تلاش کردن نيست....
|||106504506871828880|||