1/29/2004 03:48:00 am|||sayeh|||
من زنده هستم و در حال مقايسه فرهنگي......... به زودي نتايج رو به اطلاع عموم مي رسونم. ولي فعلا هم گيجم و هم بلد نيستم با کيبورد فرانسوي ٬فارسي تايپ کنم. اين دو خط رو هم با بدبختي نوشتم(ضمن تشکر از کارگرداني براي همه فصول).
|||107533553579436886|||1/19/2004 04:05:00 am|||sayeh|||
ميان ماندن و رفتن...

ميان ماندن و رفتن حکايتي کرديم
که آشکارا در پرده ي کنايت رفت.
مجال ما همه اين تنگ مايه بود و، دريغ
که مايه خود همه در وجه اين حکايت رفت

هي با خودم درگير بودم که چيزي بنويسم يا نه و اگه آره ، چي بنويسم که مرثيه سرايي نباشه و ادا نباشه و بار نوستالژيکش کم باشه تا اين که پيام چند روز پيش به دادم رسيد.يعني اين نوشته رو بهم داد و گفت" براي رفتنت":

يادت هست؟
نمي دانم چرا اين تيتر را انتخاب کردم، عنوان مطلبي که هوشنگ گلمکاني در شماره 100 مجله فيلم براي مقاله "نجوا با يک دوست " انتخاب کرده بود و من هزار بار خوانده بودمش.آخريک جورهايي حديث نسل ماست.
وقتي شنيدم که مي روي، دلم گرفت. همان حس غريب تنهايي وترس از آينده مبهم قلبم رافشار داد.مي داني اين چند سال عادت کرده ايم هر از چند گاهي دوستي، آشنايي زنگ بزند و خداحافظي کند. اين هم از محسنات نسل ماست که با آن گذشته و کودکي مشعشع و درخشاني که داشته، جواني و ميانساليش اينچنين باشد.آواره درسرتاسر دنيا مثل قوم بني اسرائيل، بي هيچ مأوا و سرپناهي..
نسلي که زمان کودکيش به انقلاب وزمان نوجوانيش به سالهاي سياه جنگ گذشته باشد، نمي تواند آينده اي بهتر از اين داشته باشد،نسل سوخته اي که گليم بختش آنچنان سياه بافته شده که با هيچ ترفندي سفيد نمي شود.
يادت هست صبحهاي زمستاني مدرسه را که به نيايش و شعارهاي کليشه اي مي گذرانديم؟از جلو نظام ..خبردار..ترويج فرهنگ ميليتاريسم آن هم براي بچه هاي معصوم هفت هشت ساله !!!
يادت هست امتحانات زيربمباران وآن نوروزي را که تا صبح سرمان موشک باريد وسال را با انفجار تحويل کرديم و چشممان به قيافه پدرو مادري بود که نگران خراب شدن سقف بودند؟
آن پاترولهاي بدهيبت4WD را يادت هست؟هنوز دخترهاي نسل ما چشمشان که به اين ماشينها مي افتد، ناخودآگاه دستشان به طرف روسريشان مي رود.هنوز گاهي منتظرم بيايند و بپرسند:چه رابطه اي داريد؟رنگ يخچال شما؟ اسم پسرعموي ايشان؟ميراث شوم آن سالها..ياد آوريش هنوزعرق سرد بر بدنم مي نشاند.

و بعد سالهاي دانشجويي و گروه هشت نفره ما..يادت هست؟
آن روز ماه رمضان که مامورها به ماگير دادند وما ديگر هيچوقت روزه نگرفتيم؟
آن روزي که هنوزبابک والي عاشق و معشوق بودند و پدر بابک توي صف سينما مچمان را گرفت؟
راستي کافه نادري را يادت هست؟ از معدود جاهاي امن بود وگارسونش ظرف شکر را آنچنان روي ميز مي کوبيد که احساس مي کردي خداي ناکرده حق پدريش را خورده اي!
و پيراشکيهاي معروف خسروي و آن خياباني که اسمش را گداشته بوديم وال استريت، چون روبروي سازمان بورس اوراق بهادار بود...
يادت هست که يک مدت من پستچي همه شده بودم؟ هنوزنامه کاربرد داشت و هنوز مانده بود تا موبايل و ايميل و..نسل نامه نگارها را منسوخ کند.
بهمن که مي شد،درصفهاي بلند جشنواره مي ايستاديم و ساعتها در سوز وسرما منتظر مي شديم تا نسخه تکه پاره شده و مثله شده يک فيلم خارجي را ببينيم.براي ديکتاتور بزرگ چارلي چاپلين 6 ساعت جلوي سينما آفربقا ايستاديم و آخربليت بي بليت..بعدها صد بار ابن فبلم را از ماهواره ديدم.ولي حسرت نديدنش در آن روز هنوز در دلم باقيست..
گفتم ماهواره..شايد بايد اول از تلويزيون شروع کنم.از تلويزيون دهه شصت که برنامه هايش از5 شروع مي شد تا 11:30 ونصف بيشترآن نصيحت و سخنراني و تفسيرهاي سياسي بود.هفته اي يک بار فيلم سينمايي تکراري مي ديديم و سرگرم کننده ترين برنا مه ها، ديدنيها و اوشين بودند!!
وبعد،شبي راکه ماهواره مهمان خانه هايمان شد، يادت هست؟ازذوقمان تا صبح نخوابيديم و زل زديم به صفحه جادويي تلويزيونمان که حالا آب و رنگي به خودش گرفته بود! چشممان ناگهان باز شد.فهميديم جور ديگر هم مي شود زندگي کرد.راحت تر..شادتر..آزادتر..
نمي دانم کدام بهتر بود؟ اين که سطح توقع ما در حد همان دو تا کانال عهدبوقي دهه شصتي مي ماند يا ااين که مثل الان مدام نق بزنيم و از وضعيت موجود راضي نباشيم.....

يادت هست آخر هفته ها در به در دنبال جايي بوديم براي دور هم جمع شدن؟آن روزها هر اتفاق کوچک بهانه اي بود براي باهم بودن، براي رقصيدن، براي مست شدن، براي خنديدن..حالا چند ماه به چند ماه هم همديگر را نمي بينيم...فاصله ها هر روز بيشتر مي شود...

وبعد مسافرتهاي شمالمان و غروبهاي جادويي دريا ومامورهاي زبان نفهم پاسگاههاي بين راه که دست آخراشکمان را درمي آوردند...

نمي دانم.شايد اين نوشته خيلي نوستالژيک از کار درآمده..نمي خواستم اين طور بشود. مي خواستم بگويم که مهم جلو رفتن است.گرچه نمي دانم آن طرف دقيقا چه خبر است .ظاهرا که همه چيزش سبزتر به نظر مي رسد.
راستش مي ترسم که هر کجاي دنيا برويم وضع به همين منوال باشد.ما باز هم موضوعي براي نق زدن پيدا خواهيم کرد.شايداين ذات تغيير ناپذير نسل ماست که احيانا دو سه تا کتاب بيشتر خوانده و احيانا فکر مي کند کمي بيشترازبقيه مي فهمد...

راستي جزيره کيش را نزديک بود ازقلم بيندارم.از آن بالا ..توي هواپيما ..چشممان که به جزيره افتاد، آنطور تنها وسط آبهاي نيلي خليج فارس، يک شعر يادمان آمد، يادت هست؟

پيام _زمستان 82

*******************************************
مي دونم که اينجا رو مي خوني پيام.اينه که همينجا برات مي نويسم که:

يادم هست.اين چيزها و خيلي چيزهاي ديگه رو. آدمهارو، کوچه ها رو،خنده هارو..يادم هست ، چون دلم نمي خواد چيزي رو فراموش کنم .يک جورهايي زندگي همه ماها پرشده با همين خاطره هاي خوب و بد و کوله باري که از گذشته به دوش مي کشيم.
مي گن به گذشته نبايد نگاه کرد يا حداقل با حسرت نبايد نگاه کرد. من هم دارم سعيم رو مي کنم، ولي خوب راستش بعضي روزها سعي کردن فايده نداره. بعضي روزها مثل همين ديروز که من دوباره از همه اون خيابونها رد شدم و همه گذشته ها پيش چشمم جون گرفتن و بعد مدام اين فکر اومد تو ذهنم که:

چقدراين خيابونها خالي شدن.
خالي از خنده،
خالي از گريه،
خالي از بيست سالگي،
خالي از ما.
|||107447252943567161|||1/13/2004 01:37:00 am|||sayeh|||
پست قبليم خيلي حس جلب توجهم رو ارضا کرد!ديگه از لحاظ ايميل و آفلاين و تلفن و smsوکامنت تا يه مدتي اشباع شدم.در نتيجه از احساس افسردگي و خونه خراب کني هم يه کم دست برداشتم... درهمين راستا تصميم گرفتم يه مسابقه برگزار کنم که فضاي اينجا هم از دپ بياد بيرون...

و اما موضوع مسابقه:گوينده سخنان زير کيست؟(قسمتهاي Bold شده).

- مي دوني بدتر از گريه آقايون پشت تلفن چيه؟
- نه، چيه؟
- گريه حضوري دخترا!!!
- چطور؟
- خوب آخه لباس آدم ريملي ميشه.
- لباس تو يا لباس دختره؟
- بابا، بايد دختر مردم رو آرومش کرد يا نه؟


راهنمايي: لينک گوينده درسمت راست صفحه موجود است.
تذکر: خود گوينده حق شرکت در مسابقه را ندارد.
ضمنا جايزه صرف امور خيريه خواهد شد.

نتيجه مکالمه : مي شه ريمل نزد...


*****************************************

ختم مسابقه:

مهلت مسابقه تموم شد.(البته يادم رفته بود که براش مهلت تعيين کنم.ولي به هر حال تموم شد.)
همه خوب بودن.همه درست گفتن.همه قوي ظاهر شدن.داوری يه کم ضعيف بود،وگرنه همه برنده مي شدن!
گوينده آيدين بود از محله دوازدهم پاريس، يا به عبارتي اوني که با زيرپوش تو اينترنت مي گرده!
برنده هم مريم گلي و رضا به طور مشترک!اميدوارم خودشون هر جور که مي تونن با هم کنار بيان.
|||107394526752896519|||1/10/2004 05:36:00 pm|||sayeh|||
مي داني؟ خسته شده ام. هميشه لايه ديگري وجود دارد. سخت و نفوذ ناپذير.هميشه بغضي هست که نمي گذارم سر باز کند و براي سر باز نکردنش ناچار بوده ام که بخندم. نا چار بوده ام که آدمها را کنار خودم نگهدارم و بعد از نگه داشتنشان پشيمان شده ام.
خسته شده ام. از طعنه ها خسته شده ام.احساس مي کنم شوم و خانه خراب کن هستم. از آن وقتهاست که دلم مي خواهد زندگيم را به دست کسي ديگر بسپارم وبروم.شايد او بتواند جاي من زندگي کند.
انگار اين باري که بر داشته ام ،براي شانه هاي من زيادي سنگين است...
|||107374359366564857|||1/09/2004 09:30:00 pm|||sayeh|||
از اين که پشت تلفن بزنم زيرگريه متنفرم.
از اين که طرف مقابل همزمان با من گريه کنه، بيشتر متنفرم. به خصوص اگه مرد باشه. من به گريه مرد جماعت حساسيت دارم.
ولي بدترين حالت اينه که اون گريه کنه و من گريه ام نگيره. اون موقع فقط دلم مي خواد سرم رو بگذارم و بميرم.
|||107367121672515299|||1/09/2004 01:06:00 am|||sayeh|||
اينجا نشستم و دارم Friends نگاه مي کنم و شکلات مي خورم وبعدش هم مي خوام برم وبگردي. قاعدتا بايد خوشحال باشم،چون اينها کارهايي هستن که دوستشون دارم،مثل خيلي کارهاي ديگه تو زندگيم که دوست داشتم انجام بدم و انجام هم دادم.در مقابل بيشترچيزهايي که دوستشون نداشتم هم تا حالامقاومت کردم . حرفهاي اين و اون رو نشنيده گرفتم.نصيحت کسي رو قبول نکردم. هي سعي کردم که خودم باشم، که نقشهاي سنتي و تحميلي رو بازي نکنم..به خاطر همين چيزاست که مي گم بايد خوشحال و راضي باشم.ولي نيستم!!!!!يه جاي کار مي لنگه. شک ندارم که يه جاي کارم ايراد داره و من دارم تاوانش رو با خوشحال نبودن پس مي دم. فقط نمي دونم کي و کجا اشتباه کردم؟.چرا نبايد خوشحال باشم؟
.
.
.
Friends رو که فعلا ديگه حوصله اش رو ندارم.
شکلات هم تموم شد!
من حالا شروع می کنم به وبگردی ، بلکه بفهمم چرا هيچ موقع از زندگيم راضي نيستم؟
|||107359776032130401|||1/08/2004 03:56:00 pm|||sayeh|||
نكن دختر! دستتو از خاك بيرون نيار! ............
|||107356478208170169|||1/06/2004 05:57:00 pm|||sayeh|||
همه نوشته هاي اين روزها دفن مي شن. يه فولدر تو کامپيوترم هست که مال نوشته هاي وبلاگمه. داره مبدل ميشه به قبرستون، از بس که توش کلمه ها و نوشته ها مي ميرن.
هي تايپشون مي کنم و هي پستشون نمي کنم. کارعجيبيه .اين روزا همه چيز عجيبه. يکيش هم اين که من خودمو اينجور سانسور مي کنم و هيچي پست نمي کنم.الانم دوست داشتم به جاي اين اراجيف نوشته آخريمو که کلي هم دوستش داشتم پست کنم ،ولي اونم قاطي بقيه دفن شد.
عيبي نداره...من ديگه عادت کردم به خاک کردن همه چيز و همه کس ، به پشت کردن به گذشته...
|||107339927898223383|||1/02/2004 10:40:00 pm|||sayeh|||
از جهان عقب نشيني کرده ام
به روي تختخوابم
درکنارديوار
ولي هنوز نمي دانم
که من رو به جهان دارم
يا پشت به جهان کرده ام

بيژن جلالي
|||107307060128348273|||