2/26/2004 08:53:00 pm|||sayeh|||
ببين٬ با تو هستم.امشب هم گريه کردم٬ دلم باز شکست. دل تو هم شکسته به گمانم.... دنبال مقصر مي گردي؟ همان دختري را به ياد بياور که تامدتها ٬اين هفته از سال که مي رسيد٬منتظر هديه اي مي شدکه هرگز نگرفت ........
|||107781619432889110|||2/26/2004 03:30:00 am|||sayeh|||
صبح بعد از اين که جعبه سرمه اي با روبان آبي را از روي ميز قاپيدم٬ يک توضيحاتي زير لبي دادم ٬همه هم نامفهوم وسربسته. در همان حدي که فرانسوي دست و پا شکسته من ياري مي کرد:
Je ne sais pas...
Peut être....
بعد بغلش زدم و آوردمش به اين اتاق. مي خواستم چيزي برايت بنويسم. چيزي که به گفتن نمي آمد. چيزي که فقط مي شد نوشتش.اصلا اينجا حرف زدن سخت است٬خريدار ندارد. يک جورهايي آدم به نوشتن پناه مي آورد. پشت نوشته هايش قايم مي شود. من هم خواستم چيزي بنويسم و پشتش پناه بگيرم٬ مثل هميشه.
نشد ولي.حواسم پاک پرت بود. به همه ريزه کاريهاي بسته دقت کردم. کارتم را صد بار خواندم.کتابها را هي ورق زدم. نقاشيها را صد بار نگاه کردم و آخر روز گذشت وساعت ۱۱ شب شد و من هنوز داشتم به آهنگها گوش مي دادم. دوباره و دوباره...
ولي در تمام طول روز به اين فکر مي کردم که حتما بايدچيزي بنويسم. به همه جمله هاي ممکن هم فکر کردم٬ولي به نظرم مسخره آمدند. اصلا درست حسابي شکل نمي گرفتند.آخر شايد نداني که بعضي وقتها داشتن يک بسته سرمه اي با روبان آبي چطور روي شکل بندي جمله ها اثر مي گذارد...
|||107775360715761640|||2/24/2004 07:29:00 pm|||sayeh|||
مردم ايران دو گروهند:
گروه اول دم انتخابات دوم خرداد ۷۶ از گروه دوم خواهش مي کنن که راي بدن.
جواب گروه دوم اينه که :اي بابا ٬ ‌راي من يکي چه تاثيري داره؟
و چون فلسفه گروه دوم اينه که : اساسا رايشون اهميتي نداره ٬پدر گروه اول در مي ياد تا اينا پاشن برن راي بدن!!
بعد انتظارات گروه اول برآورده نمي شه و اونا سرخورده مي شن .ولي گروه دوم چيزيشون نمي شه ٬ چون ازاولشم مي دونستن رايشون بيخوده.

بعد ۱اسفند ۸۲ مي شه. اين بار گروه اول از گروه دوم خواهش مي کنن که راي ندن.
ولي گروه دوم بر اساس همون سوال معروف ‌راي من يکي چه تاثيري داره؟ و فلسفه اهميت نداشتن چيزي به اسم راي اين بار پا مي شن مي رن راي مي دن!!!
خوب اين بار هم مشکلي براي گروه دوم پيش نمي ياد.براي اين که فلسفه زندگيشون اصولا از اول اين بوده که وجودشون اهميت ندارهُ٬ هر کس هم که روي کار اومد ٬ هر کاري هم کرد ککشون نمي گزه.
ولي آدماي گروه اول هر دفعه آبروشون پيش خودشون بيشتر از دفعه پيش مي ره و تقصيري هم ندارن. مي خوان زندگيشون رو عوض کنن ٬ مي خوان خودشون ٬ راي دادنشون ٬ راي ندادنشون٬ اهميت داشته باشه.ولي گير افتادن ٬گير جماعت خواب آلوده و ترسوي گروه دوم که انگار تعدادشون هم کم نيست!!!يه چيزي حدود ۵۰‌٪ ملت ايران.
ازماست که بر ماست!!!!!
|||107763838063664926|||2/22/2004 04:32:00 am|||sayeh|||
در روزگاري نه چندان دور، هنگامي كه پيرمردي مسافركش، بقال سركوچه، اهل در و همسايه و يا حتي دوستي حكيمانه سري تكان مي داد و از نمايشي بودن انتخابات و سگ زرد و برادر شغال و از گلي كه نمايندگان قبلي و رئيس جمهور فعلي به سرشان نزدند و حديث مكرر «اي آقا، مگر مي گذارند» افاضه فضل مي داد، افسرده و حتي خشمگين مي شدم. افسرده و خشمگين از اين كه اين مردم عامي تحليل سياسي نمي دانند، از اين كه ده ها سال است گرفتار توهم نظريه توطئه اند....................
|||107741176472875972|||2/19/2004 12:18:00 pm|||sayeh|||
ديگر نشريه ي مستقلي در ايران منتشر نمي شود.
چه مي گذرد در خيابان؟ هيچ. باد مي آيد، و بيست و پنج سال عمر و آبروي ملتي را مي برد پوچ.
|||107718048167524924|||2/19/2004 02:03:00 am|||sayeh|||
برای اين که چيزی از او را
حفظ کرده باشم
به چند آواز می آويزم
که با هم گوش کرده ايم
و سپس به فضای اتاق
خيره می شوم
برای ديدن او
وچشمم روی ميز دنبال
يادگاری می گردد
ولی او جای ديگری است
او را در سنگ خاطری
تراشيده ام
که در آبهای فراموشی
غرق می شود

زيادی از بيژن جلالی می نويسم.نه؟
آخه هم کتابش تنها کتابيه که این چند روزه دم دستمه ٬ هم اين که کلا شعرهاش جون می ده برای وب لاگ.....
به حال و هوای من هم.....مممم.....آره٬ می خوره.دروغ چرا؟
|||107714359968016738|||2/15/2004 05:29:00 pm|||sayeh|||
خيلي شده که از خودم پرسيدم : مثلا که چي؟ هي مي نويسي و مي نويسي و هي از خودت حرف مي زني و از دغدغه هات مي گي و يه عده هم مي يان تاييد و تشويقت مي کنن و تو هم دلت خوشه که تنها نيستي!!!آخرش که چي؟ چي برات مونده؟
تاکي مي خواي ادامه بدي؟
تا کي؟....امروز دقيقا مي دونم که تا کي:
تا روزي که نامه هايي از اين دست بينمون رد وبدل مي شه..
تا وقتي آدمهایی رو مي شناسم که کم کم و به کمک همديگه داريم مي فهميم اززندگيمون چي مي خوايم.
تا روزي که دوستهايي دارم که به قول خودت بلدن از دنياي مجازي به واقعيت نقب بزنن.

ترس؟بله٬ ترس هم داره.عوض کردن زندگي٬عبور کردن از يه مرحله به مرحله ديگه٬ ثابت کردن خودت به بقيه...خيال نکن که آسونه.با خودش خيلي چيزا مي ياره.. تنهايي..افسردگي .. سردرگمي..اينا کم چيزايي نيست و تو بايد از پس همشون بر بياي.

ولي به من بگو....کدوم آدم رو بيشتر ازش خوشت مي ياد؟
اوني که داره مي جنگه و سعي مي کنه از پس همه چيزايي که گفتم بر بياد؟
يا اوني که جا زده و سرش رو انداخته پايين و داره قاطي بقيه گله جلو مي ره؟
|||107685356863221487|||2/12/2004 08:28:00 pm|||sayeh|||
ابنحا می نويسم
تا بدانم
هنوز با کسی خداحافظی نکرده ام.....
|||107660508388146874|||2/08/2004 07:14:00 pm|||sayeh|||
امروزياد تو افتاده بودم.ياد اون آرزوي عجيبت.اين که ازخدا خواسته بودي تو رو به جايي ببره که صداي اذان رو نشنوي!!!!!!!!!ياد شوخي خدا با تو افتادم که حالامجبور به زندگي توي شهري شدي که دم به ساعت اذان مي گن براي فرقه هاي مختلف٬شيعه و سني و ......
دليلش شايد زنگ اين کليسا بود که صد بار بيشتر به گوشم خورد. با خودم فکر کردم که خونه نزديک کليسا حکم خونه دم مسجد رو داره. هر دو از سر و صدا در عذابن. بعد شنيدم که انگار روز يکي از اين قديسها بوده . سنت توماس يا يک همچين چيزي ....اصلا مگه فرقي هم مي کنه؟ نمادهاي مذهبي همه جاي دنيا يکي هستند. امامزاده قاسم و صالح و... با سنت آگوستين و سنت توماس و.... يه کاربري دارن.همون طورکه صداي اذان و صداي زنگ کليسا هر دو مثل هم هستن . هر دو نمادهاي مذهبي رنگ و رو رفته و از رونق افتاده .این رو ميشه از قيافه مراجعينشون هم تشخيص داد.قيافه پيرزنهايي که يکشنبه ها کليسا مي رن با قيافه پيرزنهاي چادري جلوي مسجدها و حسينيه هاي خودمون مو نميزنه.....نمي دونم ....شايد مذهب براي من رنگ و لعابش رو از دست داده .از بس که از بچگي نماد مذهبي به خورد مون دادن حالا راهي جز پس زدنشون نمونده ......البته اين حالت هم شايد پايدار نباشه٬چون بعضي وقتها خيلي دلم مي خواست به يه چيز فرا زميني دل مي بستم. شايد اينجوري همه چيز کمتر پوچ به نظر مي رسيد...
|||107625509152913499|||2/07/2004 04:10:00 am|||sayeh|||
دارم مي رم که به ايستگاه اتوبوس برسم .غر مي زنم.راه مي رم وغر مي زنم .مي دونيد که ..کارمه.اصلا خوبه همه جا جار بزنم که:غر زدن کسب و کار من است.

اه اه........چه باد کوفتيي داره مي ياد.اه.....چه سياه کثيفي....اه......اين عربه چرا زل زده به من؟اينجا رو اصلا عرب برداشته ........دخترفرانسويه رو ببين.چه گوشواره هاي دهاتي بد ريختي..بعضي از اينا آخر جوادن ها........اوه ..اينم يه چيني خنگ ....
از اون موقعهاست که بيخودي با همه بدم.
حالا به مرحله بعدي مي رسم که مرحله سوال کردن و غر زدن به جون خودمه:اصلا من اينجا چيکار مي کنم؟بين اين همه آدم زبون نفهم؟چه قدر ازشون دورم....چقدر همه چيز غريبه است....

بالاخره مي رسم به ايستگاه .چشمم روي تبليغهاي مختلف مي چرخه .آهان حالا شد! اينم يه چهره آشنا!غريبگيها تو يه چشم به هم زدن ناپديد مي شن.شيرين عبادي داره از توي عکس بهم لبخند مي زنه.تبليغ مربوط به لومونده.يک هفته با شيرين عبادي.حالا احساس بهتري دارم.به همين راحتي غرهام تموم مي شه.ياد کلمات بهتري مي افتم .ياد صلح .ياد آزادي ....

به خودم يادآوري مي کنم که به هر حال حداقلش اينه که فعلا دارم توي يه کشوردموکرات زندگي مي کنم و اين به خودي خود نمي تونه چندان بد باشه...
|||107611444101437075|||2/05/2004 04:38:00 am|||sayeh|||
ما و آقا و مملکت امام زمان!!!!!!!!!!!!
|||107594331887646318|||2/04/2004 02:36:00 am|||sayeh|||
بعضي وقتها فکر مي کنم چه خوب مي شد نقشهامون را با هم عوض مي کرديم. من از اين رل ٬ رل معشوق سنگدل٬ خوشم نمي ياد.خيلي وقتها فکر مي کنم که براي اين رل ساخته نشدم.کاش نقش تو رو به قبول کرده بودم.نقش تو ٬نقش خوبيه.نقش قرباني.همه تماشاچيها باهات همراهند.همه شون هم از من متنفرن.تاره اگر همه چيز مطابق فيلمنامه پيش بره٬دست آخر تو قهرمان مي شي و من به سزاي اعمالم مي رسم.
ولي مي دوني چيه؟خوب که فکر مي کنم مي بينم گير کار درست همينجاست! زندگي با فيلم فرق داره .تو زندگي نقشهامونو خودمون انتخاب مي کنيم و از کارگردان هم خبري نيست.
براي همينه که هميشه خدا ترسيدم رل قرباني رو قبول کنم ٬ اگر چه آب و رنگش بهتره و تماشاچيها به خاطر گذشت وفداکاريت برات حسابي کف مي زنن ٬ولي دست آخراونا مي ذارن مي رن و بيرون از فيلم هيچ کس به داد آدم نمي رسه.
درسته که من بعضي وقتها خسته مي شم و هوس مي کنم رل دختر مهربون و مظلوم و محبوب قلبها رو بازي کنم ٬درسته که اين نقشي که الان دارم بازي مي کنم خيلي سخت تره و خيلي تمرين مي خواد٬ولي اون دخترفداکاره تو فيلمه که عاقبت بخير مي شه و به آرزوهاش مي رسه.دنياي واقعي خيلي بي رحم تر از اين قصه هاست...
|||107584957784904142|||2/03/2004 12:49:00 am|||sayeh|||
آخ ٬آخ ...........جاي منو تو جشنواره خالي کنيد.از طرف من ليلا حاتمي رو دوست داشته باشيد و از ميترا حجار متنفر باشيد. اين مسعود کيميايي رو هم يه کاري کنيد بلکه از فيلم ساختن منصرف بشه.(اصلانمي دونم اين آدمهایی که گفتم امسال خبري ازشون هست يا نه؟)
|||107575674741666613|||