3/26/2004 03:37:00 pm|||sayeh|||مي شد يک متن عاشقانه نوشت و آخرش شکايت کرد که مثلا چرا مرز دوست داشتن و تنفر انقدر باريک است...يا مي شد يک بيانيه عليه همه سنتها و قانونهايي که من و تو را به اينـجا رسانده اندصادر کرد.....مي شد باز ناله کرد..از سر ضعف ..از تنهايي..از زن بودن و جنگ هميشگي و خستگي مداومي که با خود برايم به ارمغان آورده....
ولي انگار ديگر جايي براي ناله نمانده...بايد دليل بياورم .نه براي اين که فقط تو قانع شوي٬براي اين که خودم هم قانع بشوم و شک نکنم .
ودليل اتفاقا خيلي ساده است:
رفتم چون مي ترسيدم شبيه مادرم٬شيبه مادرت٬شبيه مادربزرگهايمان بشوم.
رفتم چون گاهي خواب مي ديدم که يکي از آنها شده ام:از آشپزخانه ام هزار معجون مختلف بيرون مي آمد ٬ولي خودم قدرت بيرون آمدن نداشتم.آرزوهايم دود مي شدند و از دود کش خانه کوچکم به هوا مي رفتند و جوانيم با مواد سفيد کننده پاک و پاکتر مي شد.
خواب و حشتناکي بود.بيدار که شدم بين موهايم موي سفيد پيدا کردم و دانستم دارم دير مي کنم.دارم اضافه مي کنم به حجم کتابهاي نخوانده٬ به عدد سرزمينهاي نديده٬ به حسرت لذتهاي نچشيده....
نه ٬ ازمن نخواه که کوچکي آشپزخانه را نديده بگيرم. از من نخواه که قکر کردن به آرزوهايم را کنار بگذارم.من به فکرهايم معتاد شده ام. خيليها را مي شناسم که يک بار فکر مي کنند و گمان مي کنند اين براي همه عمرشان کافيست. من نتوانسته ام مثل آنها باشم .با اين که مي دانم بدبختي فکر کردن از بدبختي فکر نکردن عظيم تر است. ...
نه .وهم برم نداشته.خودم را شناحته ام.خودي که نشدو نخواستم نديده اش بگيرم .
کاش مي فهميدي که نمي توانم به خودم ٬به زندگيم ٬به خواسته هايم و به داشته هايم خيانت کنم.|||108029924107534464|||3/22/2004 03:50:00 pm|||sayeh|||من٬ نوروز و لئوناردو :
توي اين کوچه سنگفرش پر سرصدا٬دارم راه مي رم و دنبال مغازه اي مي گردم که شمعهاش هم خوشگل باشن٬ هم به جاشمعي ما بخورن.
ـ هي٬کجا مي ري؟
اين لئوناردوست.دستهاش رو تو جيباش کرده و بي خيال قدم مي زنه.لئوناردو مثل من توي اين شهر غريبه است و مثل من از يه شهر شلوغ اومده .براي همين رفت و آمد اين کوچه آزارش نمي ده.
ـ مي رم شمع بخرم ..
ـ شمع ؟ تولده؟
ـ نه لئوناردو٬ عيده. توي کشور من فردا سال نو مي شه!
ـ راست مي گي؟سالتون با ما يکي نيست؟
ـنه ٬ سال ما ۲۱ مارس شروع مي شه.
ـ يعني اول بهار؟
همراهم راه مي افته و مدام سوال مي کنه.
شمع براي چي مي خواي؟عيدتون چه جوريه؟چيکار مي کنين؟غذاي مخصوص مي خوريد؟ شيريني مخصوص داريد؟ غذاي ايراني خوشمزه است؟
من توضيح مي دم: شمع رو براي هفت سين مي خوام٬سبزه هم سبز مي کنيم که مال ما دست آخرخوب ازکار در نيومد.ماهي قرمز هم که توي اين شهر يافت مي نشود.در ضمن شام سبزي پلو با ماهي مي خوريم.
ـ هي .....شما خيلي چيزا داريد...من خيلي دلم مي خواد بدونم مراسمتون چه جوريه...
ـ اصلش تو ايرانه.اينجا دست دومه...
ـ ٬چرا اخمهات تو هم رفت؟دلت تنگ شده؟
ـ آره !
ـ غصه نخور.کي بر مي گردي ؟
ـ نمي دونم ...
ـ يعني چي؟من مي دونم وقتي درسم تموم بشه بر مي گردم... تو هم لابد يه روزي بر مي گردي .مگه نه؟مثلايک ماه ديگه ...يک سال ديگه....ده سال ديگه؟
نمي دونم لئوناردو.نمي دونم.شايد ايرانيها تنها ملت دنيا هستند که هيچوقت نمي دونند کي بر مي گردند و اصلا بر مي گردند يانه!!!
به من نگاه مي کنه.با تعجب.
- من درست نمي فهمم .مگه چي مي گذره تو مملکتتون؟
حوصله توضيح دادن ندارم٬اگر اصلا توضيحي و جود داشته باشه.بسته شمع روتوي کيفم جا مي دم.
ـچائو لئوناردو....دوشنبه شايد برات آجيل بيارم.آجيل ايراني.مخصوص عيد...
|||107995442752640122|||3/14/2004 01:37:00 pm|||sayeh|||در روزهاي آخر اسفند
در نيمروز روشن
وقتي بنفشه ها را با برگ و ريشه و پيوند و خاک
در جعبه هاي کوچک چوبين جاي مي دهند
جوي هزار زمزمه درد و انتظار
در سينه مي خروشد و بر گونه ها روان
اي کاش آدمي وطنش را همچون بنفشه ها
مي شد با خود ببرد هر کجا که خواست
در روشنايي باران
در آفتاب پاک
فکر که مي کنم مي بينم هميشه اين موقع سال براي من خوب بوده٬ بوي تغيير و تنوع مي داده.من هم فکر کنم اگه درست خودم رو شناخته باشم ٬ آدم تنوع طلبي هستم. سکون ناخود آگاه باعث آزارم مي شه.
مدرسه که مي رفتيم ٬ اين موقع سال امتحانهاي ثلث دوم بود. لحظه اي که ورقه رو مي دادم و از در مدرسه مي زدم بيرون ٬ عالي بود. هوا خوب بود و کوچه ها پر از ميل به زندگي و بعد هم که کار اصليمون مي شد شمردن روزهاي باقيمونده تا چهارشنبه سوري .
بعد هم که ديگه عيد سر مي رسيد.نمي تونم بگم که عيدها خيلي عالي بودن. همه جور عيدي تو خاطرم هست ٬ خوب٬ بد٬ گريه دار٬ خنده دار......هفت سين رو که هميشه دوست داشتم و هنور هم دوست دارم.راستش اصلا آدمهايي رو که تو خونه شون از هفت سين خبري نيست٬ درک نمي کنم.مگه مي شه آدم ايروني باشه و انقدر بي حس و حال؟ ولي راستش از ديد و بازديد منتفر بودم و هنوز هم هستم.فکر نکنم حالا حالا ها دلم براي خونه اين و اون رفتن و شيريني پفکي و آجيل خوردن و جواب دادن به سوالهاي بي ربط٬ تنگ بشه...........ولي خوب دلم براي مامان بزرگم تنگ مي شه٬ براي شمال تنگ مي شه ٬ براي خونه مون بعد از خونه تکوني وبراي تجريش وقتي که پر مي شه از ماهيهاي قرمز و شاخه هاي بيدمشک...
سال نو مبارک.همه چي درست مي شه.مگه نه؟|||107925884823624705|||3/06/2004 04:40:00 am|||sayeh|||مي پرسه :کـجايي هستي؟
مي گم:ايراني.
مي گه:اااا......از مملکت کيارستمي مي ياي؟ سينماتون واقعاعاليه.
توي دلم هفت جد و آباد کيارستمي رو دعا مي کنم که يک ذره آبرو براي اين مملکت خريده.حضرات سياستمدارکه چيزي باقي نگذاشتن..
|||107853544582428592|||