4/29/2004 01:12:00 pm|||sayeh|||
به دستهاي من نگاه مي کنه و همينجور حرف مي زنه:توانايي کنار هم گذاشتن رنگها، توانايي نقاشي، توانايي نوشتن،سازهاي ضربي رو هم امتحان کني بد نيست...
حالا مي رسه به جاهاي مهمتر:مرگ يه آدم نزديک، تموم شدن يه رابطه طولاني، غربت هم که هست...حالم حسابي گرفته ميشه. من که ازش نخواسته بودم!خودش يک دفعه از جاش بلند شد و پرسيد که مي شه يه نگاهي به دستهام بندازه.گفت: دستهات برام جالبند.من يه کم کف بيني بلدم..
من هيچ وقت تو زندگيم به فال و کف بيني و ...عقيده نداشتم.از اين دختر ٬از اين آيدا٬هم خوشم نمي اومد.حالتهاي عجيبي داشت. يک جور ماليخوليا توي چشمهاش بود.عاشق يکي از پسرهاي شرکت بود که نامزد داشت .چيزي به پسره نمي گفت.ولي زندگي پسره غير مستقيم به هم ريخته بود.
دستهام رو که بردم جلو پشيمون شدم.از ش مي ترسيدم.وقتي حرفهاش تموم شد، ديدم که ترسم بيخود نبوده. ديد که دلخور شدم،گفت: ببخشيد.من فالگير نيستم که وعده وعيد بدم.هر چي رو که ببينم مي گم! عوضش تواناييهاتو جدي بگير..
نمي دونم چرا بعد از اين همه وقت ٬حرفهاش تاالان تو خاطرم مونده.شايد براي اين که يکي يکي اتفاق افتادند!
تا چند ماه پيش بدم نمي اومد يک بار ديگه آيدا رو پيدا کنم و بهش بگم که نه نوشتن رو جدي گرفتم و نه مي دونم آخرين بار وسايل نقاشيم رو کي و کجا ديدم.موسيقي هم که اصلا پرسيدن نداره...ولي پيش بينيهات رو تکميل کن و بگو بعد از اين چي مي شه؟
ولي تازگي ديگه اصلا دلم نمي خواد دوباره ببينمش.زندگي همينجوريش به اندازه کافي ترسناک هست. بهتر اينه که تو لحظه زندگي کنم تا اين که اين دختره بياد و باز با اون حالت عجيب چشمهاش منو از آينده بترسونه....
نه ٬ ديگه نمي خوام دنبال آيدا بگردم.
|||108322815672261030|||4/28/2004 05:31:00 pm|||sayeh|||
قسمتي از يک نامه که اول دارد٬ آخر ندارد.
فرستنده دارد٬ گيرنده ندارد:(۱)

................................
............راستي٬ اينجا هوا خيلي خوب شده.همان هوايي شده که من دوست دارم. حتي ديروز انقدر گرم شده بود که جيسون سر کلاس کفشش را در آورده بود! وقتي ديد که من تعجب کردم٬ گفت:ببخشيد٬خيلي گرمه! جيسون را تو نمي شناسي. يک آمريکايي خيلي قد بلند است که آرزويش اين است که در قرن قبل به دنيا مي آمد و يا شايد هم دو قرن قبل٬ چون در آن صورت مي توانست کابوي باشد!!!مي بيني مردم چه آرزوهايي دارند؟ هيچ شباهت به آرزوهاي من و تو ندارد.
از گرمي هوا مي گفتم. پيش خودم فکر مي کردم که توي اين هوا اگر تو موقع رانندگي شيشه را پايين مي کشيدي تا دود سيگار را بيرون کني من غر نمي زدم. هم از سرما خبري نيست٬ هم اين که من خيلي وقت است که به دود سيگار حساسيت ندارم.لابد اين را هم نمي دانستي.مي دانستي؟................
|||108315729915979416|||4/23/2004 01:49:00 pm|||sayeh|||
يه دفعه بهم گفتي:از من تو وبلاگت ننوشتي تا حالا!بهت گفتم: من و تو نداره٬ همه کارهامون عين همديگه است.
الان دارم فکر مي کنم که زياد هم شبيه نيستيم .
تو کمتر حرف مي زني و بيشتر فکر مي کني.
تو صبر و حوصله ات بيشتر از منه و کمتر از من عصباني مي شي.
تواصلا انگار هميشه مي دوني که داري چيکار مي کني و چرا.
هميشه خدا عاشقت بودم.از اون موقع که يه بچه نوزاد سبزه تپل مپل بودي تا همين الان که دارم عکستو نگاه مي کنم و مي گم که: اين باربي خانوم ٬ حالا ديگه سال دوم دانشگاهه!! عکستو نگاه مي کنم و با خودم فکر مي کنم که انقدر از هم دور شديم که من نديدم با موي کوتاه چه شکلي شدي!!عکستو نگاه مي کنم و از خودم مي پرسم چند تا ديگه به طراحيها و نقاشيهاي جالب و دوست داشتني اتاق قرمزت اضافه شده؟

از خودم مي پرسم.....ولش کن.
اصلا امشب که تولدته سوال بي سوال...


تولدت مبارک


اينم ازآهنگ دخترآوريل:






|||108271196108364522|||4/21/2004 11:59:00 pm|||sayeh|||
عجب رويي دارن اين امت اسلام!آقاي امام جماعت عزيز اينجا هم دست بر نمي داره!!!رفته رو منبر گفته:آقايون حق دارن زنشون رو کتک بزنن!!
نتيجه اش هم اين شده که آقا رو سوار هواپيما کردن و برش گردوندن مملکت خودش که بره اونجا حرف مفت بزنه.چون اينجا از اين خبرا نيست!!!
حال کردم مبسوط!!
اينم اصل خبر.
|||108257578317532589|||4/19/2004 02:00:00 pm|||sayeh|||
ظاهرا دارم زندگي عاديمو مي کنم . کار و درس و....و بعضي وقتها هم اگه حوصله کنم کاراي خونه...روزهاي بدي هم نيست .بعضي روزها مثل ديروز با خواهره به هر چيز با ريط و بي ربط مي خنديم.از خاطره هاي بچگيمون گرفته تا يارو که تو مترو بلند نفس مي کشه! ..
ولي نمي دونم چرا هي به اين زندگي روزمره تلنگر مي خوره. يعني هر اشاره اي به فکرم مي اندازه و نمي گذاره سرم رو زير برف نگهدارم.حالا اشاره مي تونه از هر طرفي باشه .از داستان خوندن تا فيلم نگاه کردن يا حتي گوش دادن به يه موزيک قديمي (بگو مرض داري دانلودش کردي؟)ديگه بدترين نوعش مي تونه مستقيم باشه و از نوع بحث طولاني پريشب که آخرش رسيد به دلخوري...
ياد حرف چند ماه پيش صنم مي افتم پاي تلفن :ماها هيچوقت اونطوري عاشق نمي شيم ونشديم!!!!
همه اينا منو به اين فکر ميندازن که:
من هيچ آدم پاکباخته اي نبودم تو روابط.هميشه اون ته يه حسابگري٬ يه شک ٬يه جور پنهان کاري٬ يه جور ترسيدن از قضاوت بقيه و جود داشته که زده همه ارتباطامو خراب کرده....يعني واقعا اين منم که بايد خودمو عوض کنم؟؟
|||108236702992290608|||4/15/2004 03:58:00 am|||sayeh|||
سوال: کدام يک ار کارهاي زير ضايع تر بوده و شدت تنهايي شخص را چند برابر نشان مي دهد؟
۱)تنها رستوران رفتن
۲)تنها سينما رفتن
۳)تنها عينک آفتابي خريدن
|||108198529776011078|||4/13/2004 10:42:00 pm|||sayeh|||
لينکز:

نارنج:
..ماتیک صدفی صورتی. گشت ثار ا... پسرهای صورت جوشی. نمره ریاضیات جدید، شیش و نیم. کرپ کرپ یه قلب کوچولوی سر حال عاشق پدرسوخته معصوم بینوای داغ پر حرارت بی طاقت به ظاهر مطیع. شرکت در انتخابات چارمین دوره ریاست جمهوری. پارچه چادر مشکی تعاونی. نکنه مهر رو توی شناسنامه کمرنگ بزنن؟ کلاس کنکور. کلاس زبان. کلاس موسیقی. کلاس خط. راهی به ترکستان. کرایه های جمالزاده. سربازهای حیرون مات وازده غروبهای جمعه با یک پاکت تخمه، لبهایی که از شوری تخمه باد کرده اند، و چشمهایی که کور مال هستند وقتی از سينما های خيابون انقلاب بيرون می يان....

زن روزهاي ابري:
ما طبقهء نهم يک برج بيست و چهار طبقه زندگی می کنيم . از اين جا تمام شهر زير پای من است . صدای پای مرد سيبيلو را می شنوم . قديم تر ها بايد از چشمی در نگاه می کردم تا مطمئن شوم . ولی تازگيها ، وقتی مرد سيبيلو می پيچد توی کوچه ، وقتی می آيد توی پارکينگ ، وقتی دکمهء آسانسور را می زند ، طبقهء اول ، طبقهء دوم ... طبقهء نهم ، وقتی می رسد به در ، کليد را می چرخاند توی قفل همه را با چشمهای بسته می بينم . می فهمم که قرار است بيايد . قديم تر ها وقتی از آسانسور می آمد بيرون و صدای پايش را پشت در می شنيدم هول هولی ورقهايم را جمع می کردم ، چای را می ريختم توی دستشويی ، از چشمی در نگاه می کردم و منتظر می شدم تا بيايد . ولی حالا وقتی می پيچد توی کوچه تا برسد بالا وقت دارم تا دوخطی بنويسم....

MY OWN's ROOM:ا
..این قلمبه پراکنی های زیرجلکی شان مرا یاد سیبیل های از بنا گوش در رفته و کلاه شاپو و کفش پاشنه تخم مرغی و شلوارهای پاچه گشاد و کت های اویزان رو شانه و موهای بلند گرد شده در پس کله می اندازد،حالا گیرم به همه این اسباب و اثاثیه شان مارک بوسینی و بنتون وهنگ تن و کلارک چسبانده باشند و زیر بغلشان را هم به سبک تام کروز و برد پیت بتراشند و هوگو و فارنهایت و ژیوانژی های سر و صورتشان جای همان گلاب اصل قمصر را گرفته باشد،اما خب!خودمانیم ،این سر و وضع شیک و پر و پیمان چه چیزی را تغییر می دهد؟؟ استراوینسکی این سوال را در حالی پرسید که دو دست ایوان رامحکم در دست داشت ،ادم گاهی حوصله هیچ کس را ندارد،حتی خودش را،حتی حوصله صدای مرتب و زنده نفس هایش را هم،حتی حوصله پر چانگی های لاینقطع تو را هم ندارد،حتی من؟چه فرقی میکند،خودت هم گاهی حوصله هیچ کس را حتی علی اقای چاقاله فروش سر میدان را که کاری به کارت ندارد...



|||108187996151161981|||4/12/2004 08:04:00 pm|||sayeh|||
به دختر توي آب نگاه مي کنم.تصويرش با هر موجي مي لرزد. حتي گاهي محو مي شود٬ ولي دوباره بر مي گردد و خودش را از نو مي سازد.
حالا پيش چشمم تصوير دختر هفت هشت ساله اي شکل مي گيرد که در حال دويدن است. يک نفر دنبالش کرده است. اشکريزان که به خانه مي رسد٬٬ نفس راحتي مي کشد٬ به پناهگاه رسيده...
تصوير محو مي شود و جاي خود را به تصوير همان دختر مي دهد که حالا سيزده ساله است و اتاق کوچکش پناهگاه جديدش است.به عکس توي کتاب خيره شده٬ به نقاشي مينياتوري ليلي که محبوب و زيبا و خوشبخت لبخند مي زند.به خودش در آينه نگاه مي کند.نه زياد به ليلي نمي ماند.
تصوير بعدي ٬ بيست سالگي همان دختر است که اين بار پشت ميزي پناه گرفته٬ فرق نمي کند چه ميزي. کلاس٬ کافي شاپ يا رستوران. دختر قهقهه مي زند و اين بار بيشتر شيبه ليلي است.
حالا دختر مي رقصد. اول آرام و بعد تندتر و تندتر..سبک و بي خيال٬ به هيچ پناهي فکر نمي کند..حالا عينا شبيه ليلي شده است.اصلا خود ليلي است که مي رقصد.
تصوير دختر در حال گريه کردن دوباره ظاهر مي شود.به آينه نگاه مي کند.ديگرشبيه ليلي نيست.شيبه هيچ کس نيست. گريه اش شديدتر مي شود. خودش نمي داند که عزاي ليلي نبودن را گرفته يا براي آرامش از دست رفته اش زار مي زند.
دختر توي اتاق سقف کوتاهش روي تخت دراز کشيده و سيگار مي کشد.چيزي به يادش مي آيد.بلند مي شود و دنبال آينه مي گردد. پيدا نمي کند.از تصور قيافه ليلي که سيگار در دست دارد٬ به خنده مي افتد.
تصوير آخر: دختر گيلاسش را به سلامتي ليلي بالا برده است.تصوير ليلي ٬ روي ليوان منعکس شده و لبخند مي زند.
هيچ کس نمي داند که دخترک آرامشش را فداي ليلي ماندن کرده است.
|||108178408525665070|||4/08/2004 03:10:00 am|||sayeh|||
جديداخواب زياد مي بينم.اون هم خواب آدمهايي رو که اصلا تو فکرشون نيستم.از معلم کلاس اولم گرفته تا عمه مامانم که تو بيداري هم ده سال بود نديده بودمش!
منتها اين ديگه خيلي جالبه که خواب قاضي مرتضوي رو ببينم و تا خود صبح باهاش کل کل کنم و آخرش هم محکومم کنه به زندان! به حق خوابهاي نديده!!!
|||108137765204945287|||4/02/2004 03:04:00 am|||sayeh|||
شايد ميل به زايش در بيتا٬با ساختن اين طرحها و تابلوها ارضا مي شد.شايد هم به جهان مجازي پناه مي برد٬چون که واقعيت برايش زيادي خشن بود.
لکه هاي ته فنجان قهوه ـ رضا ارژنگ


اينکه چرا امروز ياد اين داستان و به خصوص ياد بيتاافتادم٬ دليل خاصي داره.دليلش اينه که امروز ٬ روز تولد اين بچه است.وبلاگم رو مي گم که متولد سيزده به دره و امروز دو سالش شد!!
کم و بيش اون احساسي رونسبت بهش دارم که آدم به بچه اش داره. وقتي بهش کم توجهي مي شه٬ ناراحت مي شم٬ وقتي ازش تعريف مي کنن٬ به خودم مي بالم٬ وقتي مي گن خوب نيست٬ خجالت مي کشم.وقتي مي بينم براي خودش کلي دوست پيدا کرده حسابي ذوق مي کنم.
بعضي وقتها ناراحتم مي کنه ولي بيشتر وقتها دوستش دارم مخصوصا حالا که داره بزرگ مي شه و روز به روز بيشتر شيبه خودم.(البته راستش نمي دونم که من دارم شبيه اون مي شم يا اون داره شبيه من مي شه!!)
به هر حال مطمئنم که حالا حالاها با هم هستيم و از هم خسته نمي شيم.آدم مگه از بـچه اش هم خسته مي شه؟؟
خوب٬بچه جونم٬ ديدي با خودم تا اينجا اوردمت؟ديدي اذيتهاتو به روي خودم نياوردم؟
حيف٬حيف که من حالت رژيم به خودم گرفتم!!وگرنه برات يک کيک شکلاتي مي خريدم با شمعهاي روشن!ايشالله تولد سه سالگيت جبران مي کنم!
|||108085884186126591|||