5/26/2004 01:53:00 am|||sayeh|||
من از اين وبلاگها کلي اصطلاح به درد بخورياد گرفتم تا حالا!!
مثلا يکيش هست آدم چل تيکه* که يکي دو روزي مي شه که فکر منو مشغول کرده.
يکي ديگه اش هم هست روابط خاکستري** که خيلي وقته از ذهنم نمي ره بيرون.
حالا اينا رو براي چي اينجا اوردم؟ براي اين که در حال حاضر دارم فکر مي کنم به حال و روزيه آدم چل تيکه توي يه رابطه خاکستري!!!

*آدم چل تيکه:
من تا حالا خودمو درست معرفي نکردم.من يه آدم چل تيکه ام. آره دقيقا مثل توپ چل تيکه يا پتوي چل تيکه.منو اينجوري نگاه نکن. من اينقدر هدف دارم تو زندگيم. من اينقدر کارا دلم مي خواد بکنم. اينقدر برنامه ها دارم. خرخون نيستم اما هوشم زياده. يه مدل خاصي هم بلدم لبخند بزنم و چشماي قهوه ايم رو باريک کنم که کارم هميشه همه جا راه ميفته. به خدا تو همين کلاسمون از همه اين چشم آبيا سرترم. من اينقدر تجربه دارم که نگو....
من حالا يه جنگجوي چل تيکه ام که دوست داره خيال کنه تکليفشو با زندگي مي دونه، که بين يه مشت هدف و شعار و ايده آل گم شده، که بين نفرت و عشق و ياس و اميداري و دلتنگي دست و پا مي زنه. من يه موجودي ام که گم شد وقتي که خواست تنش رو تو باغچه همسايه نشا بزنه ...


**روابط خاکستري:
اگه يه ذره عقل داشته باشي . عين خود من . مي گي رابطه نه سياه نه سفيد. اصلا خاکستري .هر کي سي خودش . اين احساسات قلمبه هم اين وسط گاهي عمل کنه و خيلي خوبه .
... نه مي توني خودت رو زيادي لوس کني . نه قهر کني . نه ناله کني . نه زيادي عاشق بازي دربياري . هر کدوم که يه ذره کم و زياد مي شه . انگاراين خاکستري رو سياه يا سفيدش رو کم وزياد مي کني . يه طيفه ..
آخ گفتم طيف ... دقيقا همينه . مشکل انتخاب خاکستري بودن و خاکستري کردن و خاکستري موندن اينه .
سياه : سياهه
سفيد : سفيده
اما اين خاکستري : طيف داره . هزار طيف .
مي شه هروقت حال کرد . زنگ زد . هر وقت حال نکرد زنگ نزد. چون سفيد که نيست روابط . خاکستريه.
مي شه با طرف مهموني نرفت . از ديگران قايمش کرد . پاش وانستاد . کنارش با چند نفر ديگه هم تيک زد.چون سفيد که نيست روابط . خاکستريه.
نمي شه دعوا کرد و طرف رو شست و گذاشت کنار . چون سياه که نيست روابط . خاکستريه .
نمي شه وقتي طرف هيچ خطايي ظاهرا نمي کنه ولي بهت توهين مي شه . کاري بکني . چون روابط رو خودت خاکستري انتخاب کردي . حالا خيلي غير منطقي از آب در مياي اگه يکهو بگي :
خاک تو سرت کنن که لياقت رابطه سفيد نداري ....
خلاصه اين خاکستري از رنگهاي روابط روشنفکرانه ومتجددانه است . ....

|||108552073466609754|||5/22/2004 04:53:00 am|||sayeh|||
بازي:
ببين..مثلا من مامان مي شم و تو بچه..اينجا هم مثلا خونه مونه. من غذا مي پزم. تو برو بيرون بازي کن..بعد من صدات مي کنم...
ببين..مثلا من زن مي شم و تو شوهر. ..اينجا هم مثلا خونه مونه.حالا تو برو سر کار..من اينجا مي مونم، همه کارا رو خودم تموم مي کنم.
ببيم.مثلا من معلم مي شم و تو شاگرد..
ببين مثلا من دکتر مي شم و تو مريض...

حالا مي فهمم چرا هميشه نفر دوم حوصله اش سر مي رفت و وسط بازي قهر مي کرد. علاوه بر اين که نقش اول رو ازش مي گرفتم، اصرار داشتم که جريان بازي هم با قصه ذهني من مطابق باشه!!

اين بازي رو تو سرتاسر زندگيم ادامه دادم. منتها با بزرگ شدنم، داستان يه فرق عمده کرده. ديگه نفر دوم خسته نمي شه بذاره بره!!خيلي هم اينجوري خيالش راحت تره!! اين منم که خسته مي شم وکاري هم از دستم برنمي ياد، چون اصلا ياد نگرفتم جور ديگه بازي کنم.
|||108518546757682720|||5/17/2004 12:21:00 pm|||sayeh|||
- تقصير از مامانم هم هست. به موقعش به من تذکر نداد.
- اگه تذکر هم مي داد، تو درسته قورتش مي دادي!
- تقصير سيستم جامعه هم هست، ماها رو محدود مي کرد، باعث مي شد تصميمهاي غلط بگيريم.
- تو رو که کسي محدود نکرده بود!
- اصلا من مي خوام برم پيش يه مشاوربپرسم اشکال از کجاست.
- مشاور نمي خواد. من دارم بهت مي گم که اشکال ازعقل خودته!
- ببين..من اينجا بنويسم و امضا کنم که من بي شعور بودم، تو راضي مي شي؟
- آره! منم به عنوان شاهد پاشو امضا مي کنم.

چيکار کنم ديگه؟نزديکترين دوستمه. الان مي شه يازده سال که همديگه رو مي شناسيم. تا وقتي مسخره بازي در مي ياريم اوضاع خوبه ولي بحثهاي جديمون معمولا به همينجايي ختم مي شه که مي بينيد!!!
|||108478037441956658|||5/14/2004 11:17:00 am|||sayeh|||
قسمتی از همان نامه(2):

...حواست باشد که همه مارکها هم خوب نيستند. بعضيهايشان را هر کار کني مزه آب مي دهند. غيراز گلد که سرش به توافق رسيديم، خود نستله هم خيلي خوب است. مخصوصا اگراهل کاپوچينو باشي. يکي را هم يادم می آید که طعم وانيل مي داد و ما سر خريدنش دعوايمان شد.آخر هم خريديمش . مارکش Jacobeبود. تو خودت را راحت کرده بودي و مي گفتي:يعقوب! ومن هردفعه به اين اسم مي خنديدم،هر دفعه تا وقتي که قوطي ته کشيد.
بعدها به اين فکر افتادم که هيچ کس به اندازه ما سر چيزهاي بيخود دعوا نمي کرد و به چيزهاي بيخود نمي خنديد.
اين Jacobeیا يعقوب را هم هر قدر گشتم، هيچ جا پيدا نکردم...


|||108451754811201075|||5/12/2004 12:03:00 pm|||sayeh|||
صداي اين موزيک وحشتناک است.انگاريکي چکش برداشته وتوي مغزم مي کوبد. ضربه ها يکي يکي به همه جاي سرم برخورد مي کنند و دردشان مي ماند، جوري که به تدريج همه سرم درد مي گيرد.درد که نه، دارد منفجرمي شود.
ازروی تختم به بيرون اتاق نگاه مي کنم. صدا ازيک ضبط صوت فکسني بلند مي شود.ازضبط صوتي که همه دکمه هايش شکسته.بابک اين ضبط را جلويش گذاشته و صدايش را هر لحظه بالاترمي برد. خواهرم را هم روبرويش نشانده و او مجبور شده که لبخند بزند وموزيک را تاييد کند.
همانطور دراز کش در مورد عکس العملي که بايد نشان بدهم تصميم مي گيرم. مي توانم بهش بگويم که صدا را کم کند يا اصلا مي توانم خيلي خونسرد جلو بروم و ضبط را خاموش کنم .بعد توي چشمهايش نگاه کنم و بگويم که اين موزيک مزخرف است، درست مثل خودش که آدم مزخرفي است. اينطوري خواهرم را هم از تحمل اين صداي وحشتناک نجات داده ام.....
پس چرا نمي روم؟ چرا قدرت بلند شدن از جايم راندارم؟ ازچه کسي مي ترسم؟از بابک؟ از مادرش که توي آشپزخانه همان طورمي چرخد و مي چرخد؟
يک جوري انگارصداي اين موزيک با راه رفتن و چرخيدن مادرش توي آشپزخانه هماهنگ است. هر دو لاينقطع تکرار مي شوند وتو احساس مي کني که ابدي هستند. اين موزيک تا ابد تکرار مي شود و تکرار مي شود.
نه، قدرت بلند شدن ندارم. شروع مي کنم به فحش دادن به خودم که چرا انقدر ترسو وجبونم و عرضه دفاع کردن از حق خودم را ندارم و توي همه اين سالها دلم را خوش کرده ام به اين که مثل آنها نبوده ام و نيستم.
ترسو ..آدم ترسوبه کسي مي گويند که اعتراضها ته گلويش خفه مي شوند ، گلوله مي شوند و آخرش بغض مي شوند و خارج نمي شوند.
ترسو به کسي مي گويند که به ريتم موزيک ناهنجاري که با خنده هاي هيستريک يک ديوانه مخلوط شده گوش مي دهد و در همان حال دندانهايش را آن قدر به هم فشار مي دهد که از شدت درد از خواب بيدار مي شود.
...
حالا از خواب پريده ام مثل همه اين شبها. عرق کرده ام مثل همه اين شبها و دندانهايم را آن قدر به هم سابيده ام که دردشان پيچيده توي تمام سرم.
کامپيوتر روشن مانده، من خوابم برده و موزيک ازاسپيکرها پخش مي شود. صدا را که مي بندم از خودم مي پرسم چرا؟چرا فراموش نمي کني؟مگر روزي هزار بار به خودت نگفته اي:به کساني که دوستشان نداري فکر نکن!!چرا اين آدم بايد پاي ثابت کابوسهاي تو باشد؟ چر اين وسوسه راحتت نمي گذاري که يک روز با او روبرو شوي و همه حرفهاي اين سالها را روي سرش خراب کني؟ چرا ته دلت اميدواري که اينجا را بخواند و درجه نفرت تو را بفهمد؟واصلا چه فايده؟ براي کسي که عادت دارد که ديگران ازاو متنفر باشند يک نفر بيشتر و کمتر چه فرق مي کند؟

شايد اگر اين همه وقت منتظرنمي شدم که ديگري از من دفاع کند، اين بغض ته گلويم نمي ماند و اين ترس تمام مي شد و سرگذاشتنم روي بالش، مترادف با اضطراب نبود.ولي وسوسه پيدا شدن اين ديگري همه چيز را خراب کرده و دست و پاي من را بسته.امروز به اين خيال افتادم که اين ديگري مي تواند يک غول باشد.يک غولي شبيه غول چراغ جادو.اسمش را گذاشتم غول چراغ خواب!!غول چراغ خواب خوابهاي آدم را پاک مي کند! يعني يقه آدمهاي عوضي را مي گيرد و از خواب آدم پرتشان مي کند بيرون...و بعد،آدم آرام مي خوابد،مي خوابد راحت راحت تا خود صبح.
|||108434757923146866|||5/07/2004 04:11:00 am|||sayeh|||
ببين، بر سراين دوراهي که من ايستاده ام..
نه، اشتباه شد. بر سر اين چندراهي که من ايستاده ام....

خنده دار نيست که نمي توانم نوشته ام را حتي شروع کنم؟
خنده دار نيست که نمي توانم راهها را بشمرم؟
خنده دار نيست که آرزوي بن بست دارم؟

تو ازمن آدمي توقع داري که اين نوشته را و اصلا هر نوشته اي راتمام کنم؟
که اول راه فکر آخر راه را بکنم؟
که آرزويم معقول باشد و شکل بن بست نباشد؟

من اصلا نمي فهمم چرا اين مردم دعا مي کنند که درهاي بسته باز شود.
يک دعاي مخصوص اختراع کرده ام.به خودم قول داده ام که از فردا روزي صد باربخوانمش:" خدايا همه درها را به روي ما ببند.اينجوري خيال ما وخودت راحت تر است!"
|||108388690266163366|||