اميدوارم صحنه اي رو که اون شب ديدم، ديگه هيچوقت نبينم. در واقع هيچ کس هيچ وقت نبينه. دومين صحنه وحشتناکي بود که تو زندگيم شاهد بودم و تا آخر عمرم هم يادم نمي ره. يکي دو ساعت که گذشت تازه فهميدم که جه بلايي بود و چه جور به خير گذشت. ولي اين مانع از اون نمي شه که هر دو ساعت يک بار به خودم نگم که:واي به حالم اگه ديرتر رسيده بودم! نمي تونم اينجا توضيحش بدم.از اون چيزهاست که تصميم گرفتم تو قلبم دفنش کنم! اين که اينجا دارم مي نويسم فقط براي اينه که گفته هاي اون شبم رو يه بار ديگه برای خودم تکرار کنم: اين مسئله منه و بايد از پسش بر بيام! بايد قوي باشم و نترسم و نلرزم! فرار راهش نيست. مشکل رو بايد زودتر و درجا حل کرد تا دوباره با همچين چيزي روبرو نشد. اون شب به هيچ کس زنگ نزدم. حتي فکر کمک گرفتن از پليس و ... رو هم از سرم دور کردم. وقت نبود.خودم دست به کار شدم.الان البته دارم سعي مي کنم که به کمک بقيه يه راه مناسب پيدا کنم. ولي يه چيز مسلمه. هيچ کس بهتر از خود آدم نمي تونه به خودش کمک کنه ودر ضمن، من اين دفعه قصد فرار ندارم! هستم اينجا!
برای مامانم اينها که اين نوشته ها رو از اونور دنيا ميخونن: نگران نشيد. پاي جون و مال هيچ آدم آشنايي وسط نيست. همه چيزمرتبه!!