7/26/2004 02:42:00 pm|||sayeh|||

اميدوارم صحنه اي رو که اون شب ديدم، ديگه هيچوقت نبينم. در واقع هيچ کس هيچ وقت نبينه. دومين صحنه وحشتناکي بود که تو زندگيم شاهد بودم و تا آخر عمرم هم يادم نمي ره. يکي دو ساعت که گذشت تازه فهميدم که جه بلايي بود و چه جور به خير گذشت. ولي اين مانع از اون نمي شه که هر دو ساعت يک بار به خودم نگم که:واي به حالم اگه ديرتر رسيده بودم! نمي تونم اينجا توضيحش بدم.از اون چيزهاست که تصميم گرفتم تو قلبم دفنش کنم! اين که اينجا دارم مي نويسم فقط براي اينه که گفته هاي اون شبم رو يه بار ديگه برای خودم تکرار کنم: اين مسئله منه و بايد از پسش بر بيام! بايد قوي باشم و نترسم و نلرزم! فرار راهش نيست. مشکل رو بايد زودتر و درجا حل کرد تا دوباره با همچين چيزي روبرو نشد. اون شب  به هيچ کس زنگ نزدم. حتي فکر کمک گرفتن از پليس و ... رو هم از سرم دور کردم. وقت نبود.خودم دست به کار شدم.الان البته دارم سعي مي کنم که به کمک بقيه يه راه مناسب پيدا کنم. ولي يه چيز مسلمه. هيچ کس بهتر از خود آدم نمي تونه به خودش کمک کنه ودر ضمن، من اين دفعه قصد فرار ندارم! هستم اينجا!
برای مامانم اينها که اين نوشته ها رو از اونور دنيا ميخونن: نگران نشيد. پاي جون و مال هيچ آدم آشنايي وسط نيست. همه چيزمرتبه!!
|||109083704339421071|||7/25/2004 08:17:00 am|||sayeh|||
ثبت شد: لحظه های ما با شاملو!

يکي از اين لحظه ها بايد به عنوان زيباترينشان ثبت مي شد و درد من همه اين بود که نمي دانستم کدام يک! همه را به خاطر سپرده بودم و مرور مي کردم وفکري بودم که کدام بهترين است!
 شايد همان لحظه اي که راکت کهنه ام را با بي حواسي توي صندوق عقب جاگير مي کردم، شايد لحظه گوش دادن به Segara توي مسيرپارک وي، شايد لحظه اي که اشکهايم را پاک کردم و روي برفهاي جلوي خانه شروع به دويدن کردم،  شايد لحظه تماشاي مه وقتي که بلندي ساختمان هتل  محو و محوترشد، شايد لحظه اي که جمله لعنتي را که خودم باور نداشتم تايپ کردم:Ce est la vie و جواب گرفتم : نه! ماهستيم که زندگي را مي سازيم!، شايد همه لحظاتي که دلخورازباران مداوم، جلوي آن خانه کوچک فرانسوي از اتوبوس پياده مي شدم و کيفم را پرتاب مي کردم روي تخت و بعد تلفن اتاق کوچکمان زنگ مي خورد،  شايد غروب جمعه سياه بي مزه اي که بسته سيگارم ته کشيد و توي ايستگاه با دلهره  انتظار کشيدم، شايد همه لحظه هاي کافه نشيني که ماگ قهوه ام را دو دستي گرفته بودم و از پنجره کافه بيرون را نگاه مي کردم، شايد آن نصف شبي که توي ماشين منتظر شده بودی وآن قدرعميق خوابت برده بودکه دل بيدار کردنت را نداشتم، شايد لحظه هايي که لابلاي قفسه هاي طبقه بندي شده کتابها مي چرخيديم، شايد لحظه هاي بعد از ديدن يک فيلم خوب، يک تئاتر خوب، شايد لحظه هاي عصبانيت تو و خنده هاي من  از دست آدمهاي کوندرا، شايد وقتهايي که آدمها را تقسيم بندي مي کردي به سياه و سفيد و من مي خواستم متقاعدت کنم که طيف خاکستري معروف وجود دارد، گيريم که من آن سرتيره ترم و تو روشنتر، شايد تمام لحظاتي که بحث مي کرديم، آدمها و ذهن خودمان را تحليل مي کرديم، روزنامه ها را ورق مي زديم، از سياست و ورزش و هنر، از کتاب و ادبيات وداستان، از شعرو شاعر ...گفتم شاعر؟خودش است! همين پريروزبود که  ناگهان وارد اتاق شدم و تو را ميخکوب پاي صفحه مانيتور ديدم. برگشتي و گفتي که امروز روز مرگ شاعر بود و من از بغض صداي تو، از ديدن چشمهاي تو ، مبهوت مانده بودم. ياد همه کتابهاي شعرم افتادم با رد اسمت وناگهان بغضم گرفت، نه به اين خاطر که سالمرگ شاعري بود که بي او کلمه يتيم شده، دل من براي خودم سوخته بود که بي تو دختر تنهاي ذهنم يتيم مي ماند! آدم گاهي چه قدر خودخواه مي شود، مي دانم که بايد مثل تو سوگوار مرگ شاعر مي بودم، ولي من به خودم فکر مي کردم و به اين که اين لحظه تا ابد ثبت شود!
راستي به چه فال بگيرم اين را که روز مرگ شاعردرذهن من پيوند خورد با آن لحظه ماندني؟
به چه فال بگيرم مهر شدن اين برگ زيبااززندگي متلاطم را با نام شاملو؟
|||109072733653371966|||7/21/2004 06:29:00 pm|||sayeh|||
از قرار،  به لحظه ملکوتي بستن چمدانها نزديک مي شويم....
|||109041840569095412|||7/18/2004 02:49:00 pm|||sayeh|||
 
در حسرت دشنام! :
از بين همه خاطره هاي نامطبوع سالهاي دانشگاه(دانشگاه رفتن توايران اسلامي نا مطبوعترين کار دنياست!) خاطره يک نفر براي من و بقيه همدوره هام برجسته مونده. يکي از اين خواهراي بسيجي دم دري که  هزار تا لقب داشتند از فاطمه کماندو بگير برو تا گشتاپو و لچک به سر!!اسم فاميلش رو يادم نمي ياد، ولي يادمه که بد پاچه مي گرفت. قشنگ هار بود و وقتي بهت گير مي داد حسابت با کرام الکاتبين بود. پرروييش به حدي رسيده بود که يکي دو بار بچه ها رو موقع درس دادن استاد و سرامتحانها به خاطر بدحجابي! از کلاس کشيده بود بيرون. همه بلايي هم سر دانشجوها اورده بود از محروميت امتحان گرفته تا کميته انضباطي ومعلق شدن ترم! چند نفر رو تا دم اخراج برده بود. براي خودش مي تازوند و کسي جلودارش نبود.
من ترم سوم بودم که صابونش به تنم خورد. اول ترم ديدم که ثبت نامم نمي کن. جوياي قضيه که شدم ديدم اين خانم گزارش داده که من رو با لاک ناخن سر امتحان معادلات ديده.  من از اونجا که هرگزبا لاک دانشگاه نرفته بودم، کلي فکر کردم تا يادم اومد که ازم پرسيده بود:چرا ناخنهات بلنده و من هم گفته بودم: ناخن بلند مگه جرمه؟ ايشون هم در کمال وقاحت گزارش دروغ داده بود! خلاصه سرو کارم افتاد به  دفاتررييس دانشگاه و حاج آقاي نماينده ولي فقيه و...دست آخر هم بابام اومد دانشگاه تعهد داد که دخترش ديگه لاک نزنه! راه برگشتن سر بابا غر زدم که اين چه مملکتيه و چرا يه آدم عقده اي مي تونه با يک گزارش دروغ منو از کار و زندگي بندازه؟  بعد هم قسم خوردم که بعد از فارغ التحصيلي از خجالت اين خانوم در بيام و هر چي فحش بلدم نثارش کنم. بابا فقط يه جمله گفت که من اون موقع دليلش رو نفهميدم: "با فحش دادن اينجورآدمها روخوشحال تر مي کني."
چند ترم بعد، يک روز توي نماز خونه دانشگاه دراز کشيده بودم  که ديدم اين خانوم و دوستش اومدن تو. منو نديد يا تظاهر به نديدن کرد. به  دوستش گفت: مي بيني اين دخترا چقدر آرايش مي کنن؟ چقدرکرم پودر مي زنن؟ من براي عروسي خواهرم که رفتم آرايشگاه، آرايشگره به من گفت: تو اصلا آرايش لازم نداري.فقط فر مژه!!!. حتي عروس هم که بشي همون فرمژه بسه. بعد گفت: من همون فر مژه رو هم که زدم، همه به من نگاه مي کردن و مي گفتن از عروس خوشگلتري! فکر کنم همون لحظه بود که راز همه اون معرکه گرفتنها و اون کينه عجيبش رو فهميدم. همون جمله :"همه به من نگاه مي کردن" گوياي همه چيز بود. اين آدم همه اين سالها نفرت خودش رو از زندگي و نابرابريهاش سر ما خالي کرده بود. همه اين سالها رو با حسرت نداشته ها و نکرده هاش گذرونده بود، باحسرت مهم بودن و مورد توجه بودن...حالا توي اين محيط کوچيک دانشکده فني آدم مهمي شده بود وکارش شده بود جلب توجه به هر قيمت، از داد و فرياد و نزاع گرفته تا اخراج کردن و بيچاره کردن بچه ها. از فحش و توهين سود مي برد. بد و بيراههايي حواله اش مي شد که هر آدم سالمي رو از رو مي بردو وادار مي کرد به استعفا يا اقلا تغيير روش، ولي اين آدم انگارانرژي مي گرفت.
نمي تونم بگم که دلم براش سوخت، لياقت دلسوزي من رو نداشت. ولي از يه چيز مطمئن شدم. اون برنامه ناسزاگويي بعد از فارغ التحصيلي رو بايد بي خيال مي شدم! حق با بابا بود.با اين کار طرف شارژ مي شد و حس نياز به توجهش ارضا مي شد!
راستش اين از اون چيزهاست که هنوزم گاه وبيگاه بايد به خودم يادآوري کنم. اين که  هميشه يک سري آدمها هستن که نه اهل گفتگوي منطقي هستن، نه جنگيدن جوانمردانه رو بلدن، فقط و فقط اهل دشنام دادن و دشنام شنيدنن تا از سرو صدايي که به و جود مي ياد براي جلب نظر استفاده کنند و اين اتفاقا همون کاريه که بايد حسرتش رو به دلشون گذاشت!نه اين که آدم خويشتنداري شده باشم.نه! ولي راستش ديگه ياد گرفتم که بيخودي عصباني نشم و به موقع حرفها رو لاي زرورق تحويل آدمها بدم، بدون اين که از دايره ادب خارج بشم!
 
 
 
پانوشت:
1) به دلايل بالا و همين طور به دلايل شخصي! من هيچوقت توي نوشته ها و يا حتي کامنتهايي که اينجا و اونجا مي گذارم به کسي فحش نمي دم و نخواهم داد!
2) لمپن فحش نيست مجيد جان، عزيز دلم! تعريف جامعه شناسي داره: لمپنها عناصري هستند که از هر گونه هويت طبقاتي رويگردانند و دخالت در کار توليدي ندارند.‏‎اين البته خيلي خلاصه شده است و توضيح بيشترش در تخصص من نيست.
 3)اگر وقت نداريد مطالعه کنيد حداقل ياد بگيريد که بي مطالعه حرف نزنيد.(يا همون اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد!) 
  
 
|||109014629878281765|||7/12/2004 04:48:00 pm|||sayeh|||
سايه عزيز سلام
.... پست آخرت رو دوست نداشتم. منم يه زني هستم که مثل تو دوست داشتم از اطرافم گذر کنم و به يه چيزي فراي اين مبتذلياتي که زنهاي دور و برم گرفتار هستن دست پيدا کنم.منم دانشگاه رفتم کار کردم مطالعه کردم.آگاهانه ازدواج کردم و آگاهانه هم بچه دار شدم ولي الان همون زني هستم که به زعم تو و دوستت دو کوچه بالاتر دارم بچه داري مي کنم.
سايه عزيز دليلي نداره که هر زني که توي خونه نشسته و بچه داري مي کنه کوتوله باشه. شايد اين زن هم روح پرشوري مثل تو داشته باشه و فقط يه فرصت رو ازدست داده باشه . همون فرصتي که مي تونست ازش يه آدمي مثل تو بسازه. ما با موقعيتهامون تعريف نميشيم.ميدوني که چقدر آدماي بي لياقت تونستن خودشون رو شايسته جا بزنن و چه آدماي شايسته اي به يه گوشه فرستاده شدن و سکوت کردن. تو که تازه از ايران رفته اي بايد هنوز اينا رو يادت باشه.بعضي وقتا خيلي سخته که تو به خاطر يه نفر ديگه از خودت بگذري. من مثل خيلي از مادراي ديگه به نفع بچه ام از گود ميرم بيرون. بچه اي که نياز داره يکي دايم بالاي سرش باشه تا بتونه تو اين آشغالدوني اي که ما زندگي مي کنيم زنده بمونه.زن اروپايي اگه خودش رو از دست نميده براي اينه که ميدونه اينقدر آدمها و موسسات براي تربيت بچه اش (چه بسا بهتر از خودش) وجود داره که نيازي نيست اون از خودش بگذره تا فرزندش بتونه زندگي کردن رو ياد بگيره ولي قبول کن ما نميتونيم مثل اونا باشيم. من دلم نمي خواست سر کار برم و فعاليت اجتماعي داشته باشم ولي بچه ام زير دست مادر بزرگ و عمه و خاله بزرگ بشه پس ترجيح دادم از خودم بگذرم و اين به معناي کوتولگي و نفهم بودن نيست . تو خودت هم توي پست قبلت به اين اعتراف کردي که دو نفري .يعني داري با خودت کلنجار ميري.
فروغ يه شعري داري که از زنان ساده کامل کمک مي خواد . دلش مي خواد صداي چرخ خياطي رو بشنوه . فروغي که همه ما ازش به عنوان يه زني ياد مي کنيم که خلاف جريان اجتماع شنا ميکرد تو خلوتش آرزوي زندگي آروم و بي مبارزه زنان معمولي رو ميکرد.
يه وبلاگي هست به اسم گلخونه. اونم يه دختر جوونه با يه موقعيت خوب که بعضي از نوشته هاشو به اندازه نوشته هاي تو دوست دارم. توي وبلاگ انگليسيش که خودشو معرفي کرده گفته که هيچ برتري خاصي نسبت به بقيه نداره و فقط تونسته از شانسي که اومده سراغش استفاده کنه و به اينجا برسه.شايد حرف تو هم در نهايت همين باشه ولي به نظرم اون چون غير مستقيم بيان کرده موجب آزردگي نميشه.با همه اينا من ...
....


... عزيز:
متاسفم. متنم بد فهميده شده و تقصير از نارسايي نوشته ي منه. من منظورم اصلا اين نبود که يه قشرخاصي،مثلا مادرها يا خانومهاي خونه دار رو کوتوله فرض کنم.
منظورمن آدمهايي بودند که از نوک دماغشون اونورتر رو نمي تونن ببينند و اين آدمها مي تونن تو هر موقعيتي باشن.مي تونن تحصيلکرده و داراي پستهاي مهم باشن، مي تونن هم بي سواد باشن.زن ومرد هم نداره، مهم نحوه نگاه به زندگيه.من هم کاملا موافقم که ما با موقعيتهامون تعريف نمي شيم.
و اما بحث شيرين بچه داري دو کوچه بالاتر:راستش اون جمله فقط به خاطر موقعيت خاص من ودرحالت مقايسه گفته شده بود.قبول دارم که جاش تو اين متن نبوده و احتمالا دلخوري به وجود اورده که اگر اينطور بوده،واقعا متاسفم.

لازم به گفتن نيست که شرايط مادرهاي ايراني خيلي سخت و متفاوته. علاوه برقبول مسئوليت بچه در حالتي که سيستم هيچ کمکي نمي کنه و به موقعش سنگ اندازي هم مي کنه،ناچارند به از خود گذشتگيهايي که زنهاي کشورهاي ديگه ممکنه فکرش رو هم نکنن.

ونکته آخر:اونهايي که منو ميشناسن مي دونن که چقدر بچه ها رودوست دارم و ميونه ام باهاشون خوبه.فقط به قول اين دختره نمي دونم اگه يه روز بچه بزرگ شد و ازم سوالهاي فلسفي کرد،جواب از کجا بيارم؟

|||108963497417259298|||7/08/2004 12:48:00 am|||sayeh|||

و به خاطر آزادي
به خاطر آزادي آنان که در بندند
آنان که رزمنده در بندند
آنان که داستان ترا
شب ها
و روزهاي چون شب
در گوش آبهاي جاري چو خون دجله
يا آبهاي آغشته به خون کبوتران مجاهد
به شعر سرودند
و به شعر جنگيدند
و به شعر شهيد شدند
و اکنون به شعر در بندند

آري اي آزاد، اي آزادي،
دوست دارم ترا

هراسانم از سکوت تو

اي خاسته از خاوران
چو خور،
اي نشسته در باور من
چو نور،

هراسانم من؛
هراسان از سکوت پرنده،
پرنده يي که تويي.


هجدهم تير ماه 1383


|||108923205695312696|||7/07/2004 03:18:00 am|||sayeh|||
لينکز:
ما هم همه چاي تلخ دوست داريم....

باورم نمي شه نويسنده نوشته هاي به اين پختگي متولد 1982 باشه!

اين وبلاگ به خاطراسمش فيلتر شده: جنسيت گمشده!مي دونيد که جنسيت کلا چيز خطرناکيه و بايد اعدام بشه!!!




|||108915542425993972|||7/03/2004 03:14:00 pm|||sayeh|||
معمولا نمي گويد که فمينيست است چون در اين صورت بايد به هزار و يک سوال ديگر پاسخ دهد که هزارتايش نامربوط و يکي اش احتمالا مربوط است.نمي خواهد هم بگويد که فمينيست نيست چون اگر زن است که بالاخره نمي تواند خود را از اين جريان مبرا کند و اگر مرد باشد، محکوم خواهد شد به مردسالاري و عقب ماندگي.ولي در نهايت وقتي تحت فشار قرار بگيرد و در مقابل پرسش "شما فمينيست هستيد؟" راه فراري پيدا نکند، مطمئنا"نيستم" را بر"هستم" ترجيح خواهد داد. مطمئنا ظن و بدگماني خاص ايراني- که ديگر فکر مي کنم به يکي از نمودگارهاي باستاني(به قول يونگ) ملت ما تبديل شده اصلي ترين علت تبري جستن او از هر آن چه هست که به "ايسم" ختم مي شود. براي آن که آزادگي و رشد و تعالي خود را نشان دهد، مي گويد که به ايسمي تعلق ندارد ......
پافشاري زياد بر منتسب کردن ديگران به فمينيسم همان قدر نابخردانه است که اظهار بي اطلاعي از آن. فرياد زدن از فمينيسم بي مورد است همان قدر که دوري جستن از آن گويي که ويروس ايدز باشد....
نياييم از همان زاويه ظن و بدگماني بگوييم که اين جريان فمينيست خطاب کردن هر آن که با او دشمني داريم هم يک جريان نفوذي مردانه است!بياييم در دنيايي که به طور معمول هر کس هر چيزي مي خواهد درباره هر کس مي گويد، واژه حساسيت برانگيز"فمينيسم" را با "دغدغه هاي زنانه" تعديل کنيم تا دستي دستي راه هر گونه بحث آزاد را از همان ابتدا نبنديم.
وقتي فردي را وادار مي کنيم که بگويد"فمينيست نيستم، بلکه دغدغه انسان را دارم" اين فرصت و امکان را از او وخودمان مي گيريم که ديدگاه ها وظرايف زنانه او را- که ما را وادار به فمينيست دانستن او کرده- بشناسيم(البته مگرآن که واقعا قصدمان همين باشد!!).....


آنتونيا شرکا_ شماره 318 مجله فيلم

سوال : اين مجله فيلم جدي جدي وب سايت نداره؟
|||108885172188576324|||