9/16/2004 02:17:00 pm|||sayeh|||
مدام مي گويي: سکوت کن، سکوت بهترين راه است. من اما از سکوت خسته شده ام. زيادي شکيبا بوده ام با آنها که شکيبايي حقشان نبوده است. با آنها که ذهن هيولا ساز دارند واز من هيولايي ساخته اند براي ديگران که خودشان بيشتر از همه باورش کرده اند.
هميشه در مورد آنهايي شنيده ام که به طرفه العيني عاشق مي شوند، به همان سرعت فارغ مي شوند، فراموش مي کنند و به زندگي ادامه مي دهند. هميشه هم تعجب کرده ام، چون شبيهشان نبوده ام. نه اين که فضيلتي به حساب بيايد، فقط اصول زندگي را جور ديگر تعريف و تفسير کرده ام و با اين حال هيچ نگفته ام آنها که با من متفاوتند، هيولا هستند؛ هيچ مدعي نشده ام که بوالهوسند و چهار چوب ندارند ورابطه هايشان غير معمول است.
حالاچقدر نا اميد کننده است که آدم امين روزگاران گذشته، آن چنان نسبتهاي غريبي به من مي دهد که اين موقع شب يادم بيايد چقدر براي حفظ آبروي او و خودم به اين در و آن در زده ام، که چقدر تاب آوردم و خودم را دلداري دادم که عصباني است لابد و چقدر بيهوده حق اعتراض و عصبانيت و اصلا حق زندگي را از خودم سلب کرده ام و به او داده ام و اين همه، هميشه بي نتيجه بوده...

مدتهاست که من راحت به گريه مي افتم. جلوي اين مانيتور بارها اشک ريخته ام و لابد اين هم آخرين بار نيست. تا آخر دنيا هم که بروم اين اندوه با من است که براي آدمهاي اشتباه شکيبايي به خرج داده ام و حاصلش قدر ندانستن آنها وزجر کشيدن خودم بوده و حالا...امشب...چقدر براي همه چيزدير شده است.
|||109545269095851016|||9/16/2004 02:10:00 pm|||sayeh|||
نظرات برخي ازهموطنان گرامي در مورد اعدام دختر شانزده ساله..

مربوط به مطلب عاطفه بي عاطفه




|||109532777521316034|||9/08/2004 07:14:00 am|||sayeh|||
مامان ممکنه يادش نياد يا اصلا کلا منکر قضيه بشه. ولي من هر دوتاشو خوب خوب يادمه. هم سبد رو و هم شنل رو. سبد قهوه اي مايل به سياه بود. مي تونستي بگذاريش پشت دوچرخه يا اين که از دسته جلوي دوچرخه آويزونش کني. ولي در صورت دوم بايد خيلي يواش مي رفتي چون ممکن بود بيفته. سر اين سبد با خواهرم دعوا نمي کرديم، دوچرخه اون سبد سرخود بود.
شنل هم جريانش مفصله. اين شنل رو دوست مامانم برام بافته بود. گلهاي قرمزو سفيد عجيب غريبي داشت . من البته دلم مي خواست شنل تماماقرمز باشه و کلاه هم داشته باشه تا کاملا شبيه عکس شنل قرمزي روي جلد کتاب بشم. ولي خوب همچون شنلي پيدا نمي شد. به همين راضي شدم آخرش. همينشم تازه هزار تا حرف توش بود. بابا مي گفت که شنل خيلي زشتيه و مامان معتقد بود کسي با شنل دوچرخه سواري نمي کنه. از شما چه پنهون خودم هم مي دونستم که شنل قرمزي پياده رفته بود تو جنگل انبوه. ولي به روي خودم نمي اوردم. جنگل انبوه هم که معلومه ديگه، دور باغچه مون بود. توي داستان گفته بود که جنگل تمشک داره. بعضي از نسخه ها هم از بلوط حرف زده بودن.. ولي قبلا هم که گفتم، حياط ما آلبالو داشت. اون هم فقط ماه خرداد!
سبد رو پر ازخوراکي مي کردم و شنل رو مي پوشيدم که تازه خواهره از راه مي رسيد و مي گفت: منم بازي!!! هر قدر باهاش سر وکله مي زدم که شنل قرمزي يه نفر بيشتر نيست، قبول نمي کرد. نقش گرگ رو هم که اصلا حاضر نمي شد قبول کنه. چون گرگ بدجنس بود و مادربزرگ رو يه لقمه چپ مي کرد. خود مادر بزرگ هم که نقشي غير از خورده شدن نداشت! بنابراين ما هر دفعه سر نقشها دعوامون مي شد و موفق نمي شديم شنل قرمزي رو ببريم رو صحنه!

حالا خواهره..اينا رو براي تو نوشتم که دوباره يادمون بيفته نقش گرگه رو هيچ کدوم زير بارش نرفتيم...
يادمون بيفته که زير بار خورده شدن هم نرفتيم و چقدر دلخور بوديم از اين بابت که گرگه، هرچند موقتي، مامان بزرگ رو قورت مي داد...
يادمون بيفته که وقتي هم توافق کرديم نوبتي بازي کنيم، بي مزه شد. چون بازي تک نفره مزه نمي داد...
يادمون بيفته که آخرش با هم يه شنل قرمزي جديد اختراع کرديم. توي اين نسخه من درآوردي، شنل قرمزي خواهر هم داشت! بعد خواهر ها همه کارهارو باهم از پسش بر مي اومدن...واينجوري شد که بالاخره به دعواهاي فيمابين خاتمه داديم!

اصلا لعنت به همه قصه ها. تا اومديم توشون زندگي کنيم وببريمشون رو صحنه و از پس گرگ و دزد و ديو و...بر بيايم، با زور هلمون دادن بيرون، وسط دنياي واقعي ...بعدشم ازمون انتظار داشتن که تو اين دنياي واقعي مثل قهرمانهاي همون قصه ها باشيم! راستگو و بي باک و مهربون! خوب نمي شه لعنتيا! اينجا واقعيه! گرگ راحت پاره مون مي کنه! کسي هم نيست که انتقاممون رو بگيره! يا بايد به هزار ترفند از دست گرگ فرار کنيم يا مجبوريم خودمون گرگ بشيم. خيال مي کنيد راحته؟

حيف که نمي شه يه قصه براي اين دنياي واقعي بنويسيم و توش نقش تعيين کنيم. وگرنه خيلي از نقشها رو حذف مي کرديم و چقدر اين بازي جديد مزه مي داد...
|||109461152021011094|||9/04/2004 03:19:00 pm|||sayeh|||
مي خواهم اعترافي بکنم:
هر روز به اجتماع* اورکاتي لغو مجازات اعدام سرک مي کشم تا ببينم از مجموع 140 نفري که به اين اجتماع دعوتشان کرده ام، چند نفر پاسخ مثبت داده اند و چهره چند تا از دوستان مجازي و غير مجازي ام را بين اعضاي کم شمار اين اجتماع مي بينم.
نتيجه بسيار نا اميد کننده است.
گويا بامشاد شانس بيشتري دارد!

* نمي دانم ترجمه مناسبتر براي کلمه Community کدام است؟
|||109429509124672008|||9/02/2004 12:47:00 pm|||sayeh|||
يک تقليد ناشيانه از داستان زن پسر خاله

من هم بچه نمي خواستم
ولي دخترزهره خانم بچه مي خواست
بالاخره حامله شد
بعد از خيلي سال
بعضيها که کار ديگري نداشتند
از خوشحالي گريه کردند
و با گل و شيريني دويدند خانه اش

اين شد که دخترک فکر کرد
يک بار ديگر روح القدوس آمده
و معجزه مرتکب شده
پس با بقيه قهر کرد
آدمهاي بدي بودند
بعضيهايشان دير تبريک گفته بودند
بعضيهايشان بد تبريک گفته بودند
بعضيهايشان خيال کرده بودند تبريک مال بعد از زايمان است!

همه که رفتند
خيالش که راحت شد
شروع کرد به هوار زدن
گفت: خواب ديدم بچه ام مرده!
پدر و مادرش قربانش رفتند
و او دست از گريه بر داشت
روز بعد همين کار را تکرار کرد
و باز همه دورش گشتند

حالا هر روز همه قربانش مي روند
و معجزه بيشتر و بيشترباورش مي شود.

يک نفر بايد به او بگويد:
بعضي زنها روي اسب بچه مي آورند
بعضيها توي چادرهاي اردوگاه
بعضيها کنار خيابان، نزديک جوب آب
و حامله شدن
مخصوص تو نيست
و بهترين کار دنيا نيست
و آخرين کار دنيا نيست

و گرنه همه زنها
بعد از زايمان بايد خودکشي کنند
چون وظيفه بيولوژيکشان
به اتمام رسيده
و کار ديگري نمانده!
|||109411323871340050|||