10/28/2004 01:37:00 am|||sayeh|||
تا وقتي که هستيد، که عشق بورزيد، که مهربانانه جوياي احوالم شويد، که برايم نوشته هاي بي بديل بنويسيد، که ايميل هاي دلگرم کننده بفرستيد، که آفلاينها و کامنتهاي دوست داشتني بگذاريد، که دستم بيندازيد که زياد به اينترنت دل بسته ام، که آسيب پذيرو خودخواه شده ام...
تا آن وقت مي دانم که هميشه مي شود بخشيد، که بسيار وقتها مي شود فراموش کرد و خيلي روزها مي شود خنديد.
اينجور موقعها مي گويند: دم شما گرم. ولي من از اين رفيق اتريش نشينم جمله بهتري ياد گرفته ام:"حال دوستان، حال ماست."
|||109891497045883561|||10/28/2004 01:32:00 am|||sayeh|||
من از موجوديتم اما کم نمي کنم... به هيچ قيمتي...
|||109891465080882926|||10/24/2004 11:31:00 am|||sayeh|||
فکر می کنم بازخوش بيني ذاتي ام به بعضيها کار دستم داده است. خوش بيني بد عاقبتي که بي شک از مادرم به ارث برده ام و البته يک تفاوت بزرگ با مال او دارد و آن اين که مادرم به طرز شگرفي به آشنايان نسبي خوش بين است؛ يعني خويشاوندان عزيز هر کار که بکنند به خاطر رابطه خوني مبرا هستند. من، به عکس، خوش بيني مضحکي نسبت به غريبه ها دارم که شايد واکنش ناخودآگاه من نسبت به رفتار مادرم بوده و يا نوعي گول زدن خودم که نخواسته ام درجه پستي دنياي بيرون را باورکنم.
اين خوش بيني من، زماني شدت مي گيرد که با افرادي برخورد مي کنم که صاحب فکر و خلاقيت مي دانمشان. معمولا اين طور نتيجه گيري مي کنم که آدمي که اهل مطالعه و تفکر است، واکنشها و طرز رفتارش نمي تواند و نبايد مانند ديگراني باشد که مغزهاي دست نخورده شبيه سازي شده ازنسل قبل را درون جمجمه حمل مي کنند.
حال و روز من را در نظر بياوريد وقتي با کساني برخورد مي کنم که خلاف اين عقيده را ثابت مي کنند. تا چندين روز خاطرم پريشان مي شود و به خودم ناسزا مي گويم که باز تصوير سازي کرده ام و آن آدم بالغي که در خيال خودم پرورانده بودم و عکس العملهاي تعجب انگيز گاه و بيگاه اش را به حساب ندانم کاري احساسي اش مي گذاشتم، وجود خارجي ندارد!
وقتي فلان شخص مدعاي فرهنگ و روشنفکري، به خودش حق توهين به من را مي دهد فقط به اين دليل که معادلات نادرست شخصي اش به هم ريخته و خانه ماسه اي ذهنش خراب شده، به اين نتيجه مي رسم که بله، گناهکاراصلي منم. من آدمها را خوب نمي شناسم.
|||109860551864475791|||10/19/2004 09:04:00 am|||sayeh|||

نگاهي دقيق‌تر به خانه‌هاي آرام:
هم براي آنان كه از فمينيسم هيچ نمي‌دانند و هم براي آنان كه تحت تأثير تبليغات غيرواقعي اعلام مي‌كنند: من فمينيست نيستم.
|||109816419374194055|||10/16/2004 01:05:00 am|||sayeh|||
|||109787277124454891|||10/10/2004 10:44:00 pm|||sayeh|||
بعد از اين همه سال بايد عادت کرده باشم به اين که زندگي، يا حداقل زندگي من، يعني تغيير مدام؛ حتي اگر خودم نخواسته باشم. يا پيشامدي تحميل مي شود يا خودم با دست خودم تغييرات را رقم مي زنم که گاهي وقتها از سر اجبار است و گاهي وقتها هم براي فرار از پوچي.
تغييرات که زياد مي شود، خسته که مي شوم، ناتوان که مي شوم، به خودم مي گويم : قبلا اين طورنبود! برنامه کودک هميشه سرساعت 5 شروع مي شد. من هفته هاي صبحي تا 6:45 مي خوابيدم و هفته هاي بعد از ظهري تا 10 و مغازه علي آقا هم سر ساعت 8 تعطيل مي شد.
حوادث خوب عبارت بودند از: تعطيلي، مهماني و کارتون خوب!
حوادث بد عبارت بودند از: نمره بد، قهر کردن با دوست صميمي و روزهاي عزا که بچه هاي مدرسه والت را با مارش عزا پخش مي کردند.
حسن بزرگش اين بود: هميشه کسي بود که به او پناه ببري، که دلداريت بدهد، بي توقع، بي شيله پيله و تنها به اين دليل که تو بچه بودي!
آن طور دلداري دادن انگارفقط مختص آن سالهاست ومختص بعضي از بزرگترها. حالا، روزها و روزها مي نشينم به انتظار آن بزرگتر دلداري دهنده و مي دانم که انتظارم بيهوده است. خيلي دنبالش گشته ام.
روزهاي زيادي سرم را روي فرمان ماشين گذاشته ام و حين فکر کردن، نگرانش بوده ام.
ساعتها توي هواپيما بي وقفه گريسته ام و منتظر شده ام که بيايد و اشکهايم را پاک کند.
شبهاي زيادي صورتم را در بالش فرو برده ام و به لحظه اي فکر کرده ام که از در مي آيد و گريه من فورا تمام مي شود.
هميشه از ته دل خواسته ام دوباره دختر کوچکي بشوم که نه از گريه کردن با صداي بلند خجالت مي کشد، نه از هق هق بعدش. يادم مي آيد هق هق که تمام مي شد، آرام که مي گرفتم، همه چيز را فراموش کرده بودم. همه را بخشيده بودم. آسمان صاف و بدون ابر مي شد و من مطمئن بودم که اوضاع درست و مرتب شده و دنيا شاد و بي خيال پيش مي رود.
حالا اما هيچ وقت، از هيچ چيز، از هيچ کس، مطمئن نيستم.
|||109743580098469290|||10/07/2004 02:45:00 pm|||sayeh|||
به بهانه اکران فيلم لاک پشتها هم پرواز مي کنند:

مي تواني نبيني، نه اين که رويت را از پرده سينما برگرداني، به پرده نگاه کن، ولي نبين. کاري که دخترک بغل دستي من مي کند. پاپ کورن مي خورد و مي خندد. هنر ساده ايست. البته کاش خوش شانس تر بودي و اين هنر به طورخداداد نصيبت مي شد. همان طور که نصيب خيلي از مردم دنيا شده.
مي تواني کشتارو تعدي و تجاوز را نبيني، بچه هاي اردوگاه را نبيني، صداي فريادهايشان را نشنوي. به خودت بگويي اينها توي فيلم است. اينها از ما دورند. عراق دور است، افغانستان دور است. کردستان وجود ندارد.
اينها توي فيلم است واصلا مي توانستي بروي يک فيلم ديگر ببيني. گيرم سينماي فردين تمام شده، سينماي گلزار که هست. ايران هم که نباشي چه بهتر، هاليوود همه جا هست. به جاي لاک پشتها ...مي توانستي هزار چيز ديگر تماشا کني.
اصلا کاش مي شد هاليوودي زندگي کني. دنيا را آنگونه ببيني که به تو ياد داده اند. پاپ کورن خوب است، مک دونالد خوب است، دلار خوب است، آمريکا خوب است. تروريست بد است، تروريستها مسلمان هستند، مسلمانها بد هستند و اهل خاور ميانه هستند، پس خاور ميانه بد است و افغانستان بد است و عراق بد است و ايران بد است و.... بدها بايد نابود شوند.
همه چيز بايد هپي اند داشته باشد، حتي جنگ...وهپي اند چيزي نيست جز مرگ بدها...
حالا همه ما امريکاييهاي خوب به سينما مي رويم و فيلم جنگ ستارگان نگاه مي کنيم و بدها را به درک واصل مي کنيم. براي سربازانمان و براي قربانيان يازده سپتامبرشمع روشن مي کنيم. بدها آنها را کشته اند، پس ما بدها را تکه تکه مي کنيم و بچه ها.....؟
بچه هايي هم هستند ؟ کجا بودند؟ کجا هستند؟
يادم نمي آيد کسي براي بچه ها شمعي روشن کرده باشد.

نيازي به روگرداندن از پرده سينما نيست. من نديدن را خوب بلد شده ام. همان کاري که درمورد زلزله بم کردم.
حالا که کاري از دست من بر نمي آيد، همان کاري را مي کنم که همه کرده اند. سکوت يا ازآن بدتر، فرار و سعي مي کنم که يادم برود.
يادم برود که درآن تکه از خاک چه بر من و ما گذشت.
يادم برود که گردان گردان آدم آموزش نديده ، روي مين ، منفجر شدند و پودر استخوانشان تحويل مادرانشان شد.
يادم برود که هزاران هزار زنداني نور نديده، تيرباران شدند و در قبال پول فشنگها، شماره قطعه مزارشان تحويل مادرانشان شد.
يادم برود که همسن و سالهايم با ذکر يا زهرا از پنجره خوابگاهشان به پايين هل داده شدند.
يادم برود جسدهاي بيجان روشنفکرها و نويسنده هاي کشورم را.
يادم برود بدنهاي رنجورو بيمار اکبر گنجي و احمد باطبي و صدها زنداني سياسي ديگررا.

فيلم تمام مي شود و تلاش بيهوده من شروع مي شود که نور شهر چشمم را نزند، که آمد و رفت بي خيال آدمها، که جمعيت انبوه جلوي فست فودها، که کورس گذاشتن ماشينها، که سايزليوانهاي بزرگ آبجو خوري برايم عادي جلوه کند.
به خودم مي گويم مي روم خانه و ماگ قهو ه ام را پر مي کنم و دو دستي مي چسبمش، انگار که خود زندگي باشد. بعد به رختخواب مي روم و بالشم را بغل مي کنم، انگار که خود عشق باشد و بعد فراموش مي کنم که چه هاديده ام. چه هاشنيده ام، چه هاخوانده ام.
مي خواهم يک هاليوودي تمام عيار باشم، انگار که اصلا در ايالت جورجيا متولد شده ام.
شما مي گوييد مي شود؟

|||109714788719816182|||10/02/2004 11:46:00 pm|||sayeh|||
براي قاصدک:

چيزکي برايت نوشته بودم و ترديد داشتم که اينجا بگذارمش يا نه...ترديدم از دو جهت بود. يکي آن که متن به نظرم نارسا و مبهم بود و ديگر آن که نوشته فقط مال تو نبود، مال هر دوي شما بود. مي گويم مال هر دوي شما چون هزاري هم که همه بگويند او رفته، من يکي باور نمي کنم. من هر وقت که تو را مي بينم او را هم مي بينم، بعضي وقتها واضح، بعضي وقتها تار.
واضح ترين تصويري که از او به ياد دارم مال همان پنجشنبه اي است که جامت را به سلامتي او بالا برده بودي و چشمانت اشکي بود. من ناباورانه از تو به او و از او به جام نگاه کردم و از خودم پرسيدم که اين همه عشق را از کجا آورده است؟ آن قدر مهر در نگاه و کلام تو نهفته بود که من نااميد و بيچاره شدم. رو کردم به دو نفري که شاهد بودند و گفتم:" از من که بر نمي آيد". اولي گذاشت به پاي قوت و دومي به پاي ضعفم و من هنوز که هنوز است مات و مبهوتم...
حالا از خودت مي پرسم: اين همه عشق را از کجا آورده اي؟
نوشته را گذاشتم براي روزي که کامل شود و بهت من و عشق تو، هر دو را برساند. براي روزي که آرام تر باشم و از اين خانه هم رفته باشم. اينجا آنقدر ناامن و نا آرام شده بود که خيال داشتم بگذارمش و بروم جايي که پيدايم نکنند. ولي ناگهان امروز رسيد، امروز که روز اين نوشته بود و با خواندنش برای اولين بار بعد از اين هفته هاي طوفاني احساس کردم که خانه ام باز آرام گرفته. دوباره ازلابلاي سطرها پيدا شده بودم و سر بر آورده بودم و يادم آمده بود که نبايد بترسم، گيرم که زن باشم و متعلق به اين خاک دامن گير، نبايد بترسم.
نوشتن در خانه ناشناس آرامش مي آورد، اما اين آرامش از آن آرامشهاي بيمار کننده است. اين بيماري از آن بيماريهاي حذف کننده است و من نمي خواهم حذف شوم.
حالا باز مبهوت مانده ام... باز خيال تمام کردن نوشته ام را ندارم. وقت زيادي مي خواهد که تکميل شود. گفتم که ...بايد بهت من و عشق تو، هر دو را برساند.
|||109675270057541562|||10/01/2004 11:32:00 am|||sayeh|||
ID ياهوي من هک شده است. از ديروز تا الان نتوانسته ام پسوردم را برگردانم. به اطلاعات بعضي از ايميلها و همينطورآدرسهاي ميل باکسم احتياج دارم. کسي راهي به نظرش مي رسد؟ لطفا اگرکسي چاره اي به نظرش مي رسد و يا ايميل يا آفلايني از اين ID دريافت کرده به من خبر بدهد
______________________________________________________

مشکل حل شد. ممنون!
|||109661786348305189|||