11/16/2004 01:12:00 am|||sayeh|||من و تو قصه اي داريم. قصه ما هم مثل خيلي از قصه ها دو تا عاشق دارد و يک ديو خبيث.
ديو قصه ما همين جا با ما زندگي مي کند. با من و تو. بين من و تو. مدام شکل عوض مي کند، مدام رنگ عوض مي کند. سياه و سهمگين و موذي مي شود، بازيمان مي دهد و ما هم بازي مي خوريم.
گاهي خودش را به شکل گذشته درمي آورد، اينطور وقتهاست که بغض راه گلويمان را مي بندد و نفس کشيدن مشکل مي شود.
گاهي خودش را به شکل آدمها درمي آورد، اينطور وقتهاست که چهره هايمان در هم مي رود و مي ترسيم.
گاهي خودش را به شکل سفر درمي آورد، به شکل رفتن. اينطور وقتهاست که چشمانمان را مي بنديم و سعي مي کنيم به آخرراه فکر نکنيم.
گاهي شکل ندانم کاريهاي من مي شود، گاهي شکل عصبانيتهاي تو مي شود...
به هر شکلي که بشود، من بين هزار ديو ديگر تشخيصش مي دهم؛ چون ديو قصه ما يک نشانه دارد. وقتي که من و تو مي خنديم، کوچک ميشود. ترسان و لرزان به گوشه اي مي خزد. جوري پناه مي گيرد که انگار از اول نبوده است.
مي دانم که يک روز، يک جايي وسط خنده هايمان شيشه عمر اين ديو را پيدا مي کنيم.
شيشه را به زمين مي زنيم و مي شکنيم. دود که شد و رفت به هوا، آخرقصه ديو است؛ اول قصه ما.
|||110055145655818480|||11/12/2004 04:04:00 pm|||sayeh|||پاييز را دوست ندارم، هيچ وقت دوست نداشته ام. اما پاييز هميشه آمده است، بي آن که انتظارش را داشته باشم. از اين لحاظ مرا ياد مرگ مي اندازد.
با خودم کلنجار مي روم که اين پاييز هم بنويسم يا نه؟ اين پاييز هم از پدرم بنويسم؟ نوشتن از پدرم سخت است، نوشتن از مرگ سخت است.
حالا بعد از هفت سال فهميده ام که با مرگ هم مي شود کنار آمد. مرگ پدرم، دردي است که با آن کنار آمده ام، بي آن که فراموشش کنم. صبحها با آن بيدار شده ام، شبها با آن خوابيده ام.
از مرگش، از نبودنش، کمتر و کمتر حرف مي زنم. ناله نمي کنم، گريه نمي کنم، با اين درد زندگي مي کنم، با اين درد زندگي کرده ام.
دنيا به راه خودش مي رود. بار اول که اين را فهميدم، دختر کوچکي بودم. مدرسه ام عوض شده بود. از دوستان قبلي خبري نبود. در مدرسه جديد کسي را نمي شناختم. مدير و معلم و ناظم و... همه غريبه بودند. من عادت کرده بودم به مدرسه قبلي که در آن سرشناس و عزيزکرده بودم، غريبگي آزارم مي داد. روزها را مي شمردم که جمعه برسد و جمعه ها را مي شمردم که آخر سال برسد. شبها يواشکي گريه مي کردم.
پدر فهميد، يک روز سر حرف را باز کرد. آرام و مهربان، نصيحتم کرد و من بغض کرده و حيرت زده گوش دادم:" زندگي همين است. مدرسه عوض مي شود، شهر عوض مي شود، کشور عوض مي شود. ما هم هميشه کنار هم نمي مانيم. شايد روزي برسد که من و مادرت نباشيم، اين شهر نباشد، اين خانه نباشد. گريه کردن زير پتو چيزي را عوض نمي کند. بزرگ شو وياد بگير، ياد بگيرکه محکم، با لبخند، بايستي و بجنگي".
بزرگ شدم و ايستادن و جنگيدن را هم کم کم ياد گرفتم. اما لبخند زدن را، لبخند زدن واقعي را، هنوز خوب بلد نيستم؛ مي خواهم آن را هم ياد بگيرم، به خاطر مردي که هميشه لبخند مي زد، به خاطر پدرم.
|||110026299674421929|||11/06/2004 01:29:00 am|||sayeh|||آدمهايي مثل من که گمان مي بردند "بوش" دوباره راي نخواهد آورد، شايد در شناسايي ساختار جامعه رأي دهنده آمريکايي اشتباه کرده بودند. از اين نظر جامعه آمريکا مي تواند به جامعه ايران شبيه باشد که مردمش هم ريشه هاي مذهبي قوي دارند، هم شيفته قدرت هستند. هر دو اين جوامع با برخي از جوامع اروپايي(مثل کشورهاي اسکانديناوي) که دموکراسي در آنها نهادينه شده است، تفاوت دارند.
از تفسيرهاي سياسي اينطور برمي آيد که راي دهندگان به بوش عقيده داشتند که او مرد عمل است، در مبارزه با تروريسم قدرت نشان داده است و چون يک کاتوليک معتقد است، آزادي سقط جنين وازدواج همجنس گراها و.. را تاييد نمي کند.
به درستي يا نادرستي اين عقايد کاري ندارم. چون من اصلا مي خواهم در مورد ايران خودمان صحبت کنم و اين که چه شباهت جالبي بين مردم جامعه من و جامعه آمريکا از نظر شيفتگي به مذهب و قدرت وجود دارد.
ريشه هاي مذهبي در مردم ايران هنوز به شدت قوي است. ممکن است خيليها نماز نخوانند و به حجاب اعتقاد نداشته باشند، ولي بين همين آدمها، چند نفرشان را مي شناسيد که مقارن ماه رمضان، نماز مي خوانند و روزه مي گيرند؟ چند نفررا مي شناسيد که اهل خوردن الکل هستند، اما شبهاي قتل و عزاداري لب به مشروب نمي زنند؟ باز مسئله درستي و نادرستي عقيده افراد نيست. ولي مي دانم که نه براي آن نماز نخواندن دليل محکمي دارند، نه براي خواندنش در روزهاي ماه رمضان، همانطور که براي مشروب خوردن و نخوردنشان استدلالي ندارند.
يک مثال روشن ديگرطرزاسم گذاري نوزادان است . نيمي از نوزادان تازه متولد شده اسمهاي مذهبي دارند، بدون اين که خانواده ها مذهبي باشند. يا فک و فاميل خواب ديده اند، يا بچه را از خود امام طلبيده اند، يا اين که معتقدند شگون دارد.
همه اينها را اينطور مي شود ارزيابي کرد: ريشه هاي مذهبي در مردم ايران قوي تر از آن است که به خاطر عدم تمايل امروزشان به جمهوري اسلامي، ناديده گرفته شود.
در مورد شيفتگي قدرت هم وضع به همين منوال است. هنوز بين روشهاي دموکراتيک و ديکتاتوري، مقبوليت با ديکتاتورها(حالا مثلا از نوع مصلحشان) است. شخصا خيلي ها را مي شناسم که معتقدند ايران يک رضاشاه لازم دارد که بيايد و ترتيب همه کارها را بدهد.
مثال روشن ديگر شايد خاتمي باشد، قريب به اتفاق ما موقع انتقاد از خاتمي مي گوييم بي عرضه است، نمي گوييم روشهاي حکومتش اشتباه است و صد البته عرضه را در آن مي دانيم که مخالفانش را به چهار ميخ بکشد.
همينطور در مورد سلاحهاي هسته اي خيليها معتقدند که براي مقابله با اسرائيل، حق ايران است که سلاح اتمي داشته باشد و هيچ فکر نمي کنند که سلاح اتمي در دست فرماندهان نالايق، تيغ در دست زنگي مست است، فقط مي خواهند به هر قيمتي کشورشان قدرتمند باشد و بتواند از خودش دفاع کند. اتفاقا "بوش" هم براي دفاع در مقابل تروريسم، جنگ به پا مي کند!
شايد انتخاب "بوش" درسي باشد براي آن دسته ازروشنفکران و تئوري پردازان ايراني که نگاه به خودشان و کتابهايشان مي کنند و ساختار جامعه ايراني را نمي شناسند يا نديده مي گيرند. نتيجه اين که از جامعه مزبورکارهايي سر مي زند که به نظر آنها محير العقول و پيش بيني نشده است و براي فلان ملاي ساکن حوزه علميه، قابل درک و پيش بيني!|||109968854830154531|||