11/29/2004 06:39:00 pm|||sayeh|||
دوستانم به من خواهند خنديد و خواهند گفت
من ديوانه ام
و من به آنها نخواهم گفت که تو عاشق ديوانه هايي...
ترديد که مي کني طوفان مي شود؛
قهر که مي کني
گردباد خرمن ها را مي بلعد؛
تشنه که مي شوي
دنيا را آب.

مهدي ساکي
|||110174114705652386|||11/23/2004 11:19:00 am|||sayeh|||
پدر من در جواني از اعضاي حزب پان ايرانيسم بود. من با افکار و کتابهاي وطن پرستانه او بزرگ شدم. تا چند سال پيش مطمئن بودم که همه ناکاميهاي ملتم تقصير عربهايي است که 1400 سال پيش به سرزمينم حمله کردند و کتابخانه ها را به آتش کشيدند. خيلي گذشت تا ياد گرفتم در مورد فرهنگ و گذشته يک ملت نمي توان به اين آساني و فقط از روي تعصب قضاوت کرد. حالا از سن آن افکار تند ميهن پرستانه گذشته است. راستش تمام سعيم را مي کنم که از هيچ ملتي متنفر نباشم و البته برايم بسيار سخت است. مي خواهم بگويم که اگر لينک زير را گذاشته ام به ملت عرب ربطي ندارد. به مظلوميت کشورم مرتبط است. کشوري که به خانه اي شبيه شده که گردانندگانش نه تنها دلسوزي کافي ندارند، بلکه همه قدرتشان به جاي نگهداري مناسب، صرف پر کردن جيبها و سرکوب اعضاي خانواده مي شود. خانه بي در و پيکرهم که همسايگان و غريبه ها را گستاخ مي کند... کاش نگذاريم.
و يک نکته کوچک ديگر: آدم اگر بي تفاوت يا محافظه کار باشد و اظهار عقيده نکند، خيلي بهتر از آن است که براي ابراز وجود مخالف خواني کند و افاضه کلام که : يک اسم ارزش اين حرفها را ندارد وانگليسيها و فرانسويها سر ناميدن کانال مانش توافق دارند( که اين هم جاي بحث دارد) و آدمهاي ريز بينند که به اسم مي چسبند...حتي مخالفت هم بايد به موقع باشد، چون اين روزها خيلي کم فرصتهاي اينچنيني پيش مي آيد که ايرانيها با طرز فکرها و منشهاي مختلف سياسي، روي يک مسئله مشترک توافق داشته باشند.

کليک کنيد:
Arabian Gulf

نامه بنويسيد:
http://capwiz.com/niacouncil/mail/oneclick_compose/?alertid=6661401
|||110119628450128575|||11/21/2004 03:12:00 pm|||sayeh|||
اول : نمي دونم کي ديروز منو پينگ کرده؛ چون من موقعي که از خودم چيزي ننوشته باشم پينگ نمي کنم . همين موضوع منو به فکر يه صفحه درست حسابي با لينکدوني و مووبل تايپ و اين حرفها انداخته که ديگه لينک اين مدلي نگذارم تو صفحه. لينکهاي رفقا رو هم مي خوام بعد از درست شدن صفحه موعود، دوباره بگذارم. خودم هم خوشم نمي ياد از اين وبلاگ بي همسايه! فقط نمي دونم چرا وقت نمي کنم بهش برسم، هر قدرمي دوم باز حدود 15 سال از همه کارام عقبم!!!

دوم : شاعر(خواننده) مي گه: دلبرت سفر بره تنها شوي/،مثل ماهيها(ماهي؟) از آب جدا شوي/... بقيه شودرست بلد نيستم. فعلا با مسما ترين چيزيه که به خاطرم اومده، در اينجا از همه افراد مستعد دعوت مي شود که ابيات مورد نظر خودشون رو در زمينه سفر، جدايي و دلبر عرضه کنند. درجه بالاي خالتوري امتياز مثبت داره. مي خوام پرينت بگيرم براي يه دلبر فراري از خالتور!!!!
سوم : آخيش............انقدر هوس کرده بودم خودموني بنويسم. حالم خوش شد!
|||110103765229800804|||11/20/2004 01:09:00 am|||sayeh|||
تلاش می کنیم تا با نوشتن ، فیلم ساختن و حرف زدن جهنمی که اسلام در این دنیا برای ما ساخت را تبدیل به بهشت کنیم .
|||110090101727254305|||11/16/2004 01:12:00 am|||sayeh|||

من و تو قصه اي داريم. قصه ما هم مثل خيلي از قصه ها دو تا عاشق دارد و يک ديو خبيث.
ديو قصه ما همين جا با ما زندگي مي کند. با من و تو. بين من و تو. مدام شکل عوض مي کند، مدام رنگ عوض مي کند. سياه و سهمگين و موذي مي شود، بازيمان مي دهد و ما هم بازي مي خوريم.
گاهي خودش را به شکل گذشته درمي آورد، اينطور وقتهاست که بغض راه گلويمان را مي بندد و نفس کشيدن مشکل مي شود.
گاهي خودش را به شکل آدمها درمي آورد، اينطور وقتهاست که چهره هايمان در هم مي رود و مي ترسيم.
گاهي خودش را به شکل سفر درمي آورد، به شکل رفتن. اينطور وقتهاست که چشمانمان را مي بنديم و سعي مي کنيم به آخرراه فکر نکنيم.
گاهي شکل ندانم کاريهاي من مي شود، گاهي شکل عصبانيتهاي تو مي شود...

به هر شکلي که بشود، من بين هزار ديو ديگر تشخيصش مي دهم؛ چون ديو قصه ما يک نشانه دارد. وقتي که من و تو مي خنديم، کوچک ميشود. ترسان و لرزان به گوشه اي مي خزد. جوري پناه مي گيرد که انگار از اول نبوده است.
مي دانم که يک روز، يک جايي وسط خنده هايمان شيشه عمر اين ديو را پيدا مي کنيم.
شيشه را به زمين مي زنيم و مي شکنيم. دود که شد و رفت به هوا، آخرقصه ديو است؛ اول قصه ما.

|||110055145655818480|||11/12/2004 04:04:00 pm|||sayeh|||
پاييز را دوست ندارم، هيچ وقت دوست نداشته ام. اما پاييز هميشه آمده است، بي آن که انتظارش را داشته باشم. از اين لحاظ مرا ياد مرگ مي اندازد.
با خودم کلنجار مي روم که اين پاييز هم بنويسم يا نه؟ اين پاييز هم از پدرم بنويسم؟ نوشتن از پدرم سخت است، نوشتن از مرگ سخت است.
حالا بعد از هفت سال فهميده ام که با مرگ هم مي شود کنار آمد. مرگ پدرم، دردي است که با آن کنار آمده ام، بي آن که فراموشش کنم. صبحها با آن بيدار شده ام، شبها با آن خوابيده ام.
از مرگش، از نبودنش، کمتر و کمتر حرف مي زنم. ناله نمي کنم، گريه نمي کنم، با اين درد زندگي مي کنم، با اين درد زندگي کرده ام.
دنيا به راه خودش مي رود. بار اول که اين را فهميدم، دختر کوچکي بودم. مدرسه ام عوض شده بود. از دوستان قبلي خبري نبود. در مدرسه جديد کسي را نمي شناختم. مدير و معلم و ناظم و... همه غريبه بودند. من عادت کرده بودم به مدرسه قبلي که در آن سرشناس و عزيزکرده بودم، غريبگي آزارم مي داد. روزها را مي شمردم که جمعه برسد و جمعه ها را مي شمردم که آخر سال برسد. شبها يواشکي گريه مي کردم.
پدر فهميد، يک روز سر حرف را باز کرد. آرام و مهربان، نصيحتم کرد و من بغض کرده و حيرت زده گوش دادم:" زندگي همين است. مدرسه عوض مي شود، شهر عوض مي شود، کشور عوض مي شود. ما هم هميشه کنار هم نمي مانيم. شايد روزي برسد که من و مادرت نباشيم، اين شهر نباشد، اين خانه نباشد. گريه کردن زير پتو چيزي را عوض نمي کند. بزرگ شو وياد بگير، ياد بگيرکه محکم، با لبخند، بايستي و بجنگي".
بزرگ شدم و ايستادن و جنگيدن را هم کم کم ياد گرفتم. اما لبخند زدن را، لبخند زدن واقعي را، هنوز خوب بلد نيستم؛ مي خواهم آن را هم ياد بگيرم، به خاطر مردي که هميشه لبخند مي زد، به خاطر پدرم.
|||110026299674421929|||11/06/2004 01:29:00 am|||sayeh|||
آدمهايي مثل من که گمان مي بردند "بوش" دوباره راي نخواهد آورد، شايد در شناسايي ساختار جامعه رأي دهنده آمريکايي اشتباه کرده بودند. از اين نظر جامعه آمريکا مي تواند به جامعه ايران شبيه باشد که مردمش هم ريشه هاي مذهبي قوي دارند، هم شيفته قدرت هستند. هر دو اين جوامع با برخي از جوامع اروپايي(مثل کشورهاي اسکانديناوي) که دموکراسي در آنها نهادينه شده است، تفاوت دارند.
از تفسيرهاي سياسي اينطور برمي آيد که راي دهندگان به بوش عقيده داشتند که او مرد عمل است، در مبارزه با تروريسم قدرت نشان داده است و چون يک کاتوليک معتقد است، آزادي سقط جنين وازدواج همجنس گراها و.. را تاييد نمي کند.
به درستي يا نادرستي اين عقايد کاري ندارم. چون من اصلا مي خواهم در مورد ايران خودمان صحبت کنم و اين که چه شباهت جالبي بين مردم جامعه من و جامعه آمريکا از نظر شيفتگي به مذهب و قدرت وجود دارد.
ريشه هاي مذهبي در مردم ايران هنوز به شدت قوي است. ممکن است خيليها نماز نخوانند و به حجاب اعتقاد نداشته باشند، ولي بين همين آدمها، چند نفرشان را مي شناسيد که مقارن ماه رمضان، نماز مي خوانند و روزه مي گيرند؟ چند نفررا مي شناسيد که اهل خوردن الکل هستند، اما شبهاي قتل و عزاداري لب به مشروب نمي زنند؟ باز مسئله درستي و نادرستي عقيده افراد نيست. ولي مي دانم که نه براي آن نماز نخواندن دليل محکمي دارند، نه براي خواندنش در روزهاي ماه رمضان، همانطور که براي مشروب خوردن و نخوردنشان استدلالي ندارند.
يک مثال روشن ديگرطرزاسم گذاري نوزادان است . نيمي از نوزادان تازه متولد شده اسمهاي مذهبي دارند، بدون اين که خانواده ها مذهبي باشند. يا فک و فاميل خواب ديده اند، يا بچه را از خود امام طلبيده اند، يا اين که معتقدند شگون دارد.
همه اينها را اينطور مي شود ارزيابي کرد: ريشه هاي مذهبي در مردم ايران قوي تر از آن است که به خاطر عدم تمايل امروزشان به جمهوري اسلامي، ناديده گرفته شود.

در مورد شيفتگي قدرت هم وضع به همين منوال است. هنوز بين روشهاي دموکراتيک و ديکتاتوري، مقبوليت با ديکتاتورها(حالا مثلا از نوع مصلحشان) است. شخصا خيلي ها را مي شناسم که معتقدند ايران يک رضاشاه لازم دارد که بيايد و ترتيب همه کارها را بدهد.
مثال روشن ديگر شايد خاتمي باشد، قريب به اتفاق ما موقع انتقاد از خاتمي مي گوييم بي عرضه است، نمي گوييم روشهاي حکومتش اشتباه است و صد البته عرضه را در آن مي دانيم که مخالفانش را به چهار ميخ بکشد.
همينطور در مورد سلاحهاي هسته اي خيليها معتقدند که براي مقابله با اسرائيل، حق ايران است که سلاح اتمي داشته باشد و هيچ فکر نمي کنند که سلاح اتمي در دست فرماندهان نالايق، تيغ در دست زنگي مست است، فقط مي خواهند به هر قيمتي کشورشان قدرتمند باشد و بتواند از خودش دفاع کند. اتفاقا "بوش" هم براي دفاع در مقابل تروريسم، جنگ به پا مي کند!

شايد انتخاب "بوش" درسي باشد براي آن دسته ازروشنفکران و تئوري پردازان ايراني که نگاه به خودشان و کتابهايشان مي کنند و ساختار جامعه ايراني را نمي شناسند يا نديده مي گيرند. نتيجه اين که از جامعه مزبورکارهايي سر مي زند که به نظر آنها محير العقول و پيش بيني نشده است و براي فلان ملاي ساکن حوزه علميه، قابل درک و پيش بيني!
|||109968854830154531|||