12/31/2004 03:42:00 am|||sayeh|||
سه نيمه شب است. نشسته ام ونقاشيها را زير و رو مي کنم. موضوع تحقيق خواهرم هستند. نقاشي بچه هاي هفت ساله با عنوان " خانه". سعي مي کنم حدس بزنم خانه هايشان چه شکلي است؟ نقاشيها چقدر به واقعيت شبيه هستند؟ چقدر به تخيل يا به آرزو نزديک هستند؟
نقاشي اين يکي پر از پروانه است و گربه قهوه اي اش خپل ترين گربه روي زمين است.
خانه آن يکي انگار مشرف به يک خيابان شلوغ است. خطهاي سفيد وسط آسفالت را با دقت کشيده و ماشينها را که در رفت و آمدند.
اين يکي از بالا نگاه کرده واسم اتاقها را يکي يکي نوشته است. اتاق شاهين، اتاق مامان بابا، هممام (منظور همان حمام است . هنوز درسشان به ح و تشديد نرسيده!).
صفحه اين سبز سبز است با رودخانه اي در وسط . خواهرم مي گويد : خيلي پسر خوبي بود. نشسته بود و آرام آرام رنگ مي کرد. راست مي گويد. نقاشي اش پر از آرامش است، پر از حوصله.
به خواهرم خوش گذشته است. مي گويد: مدام و براي هر چيزي اجازه مي گرفتند: خانوم اجازه مي شه سقف خونه رو هم بکشيم؟ مي شه درخت بکشيم؟ مي شه هواپيما بکشيم؟ مي شه لودرهم بکشيم؟( از قرار معلوم پدر بچه صاحب يک عدد لودر بوده!).خانوم... ما يه پيکان داريم و يه رنو. اين پيکانمونه! ...اجازه، مال ما قشنگ شد؟... دلم ضعف مي رود. دلم براي هفت سالگيشان، براي صميميت و معصوميتشان ضعف مي رود.
به آخرين نقاشي نگاه مي کنم. درخت کريسمس است. از اسم کنار صفحه معلوم است که پسرک مسيحي نيست. عجيب و در عين حال شيرين است که عيد، هر عيدي که باشد، فارغ از همه دردهاي دنيا، فارغ از همه جنگها و زلزله ها و مرگها، به دنياي بچه هاي هفت ساله حتما سرک مي کشد.
.
.
.
اي هفت سالگي/ ../ بعد از تو پنجره كه رابطه‌اي بود سخت زنده و روشن/ ميان ماه و پرنده/ ميان ما و نسيم/ شكست/ شكست/ شكست.
|||110445242032906020|||12/24/2004 08:13:00 pm|||sayeh|||
اگر بين سالهاي 67 تا 72 بيننده برنامه کودک ساعت 5 بوده باشيد، رابطه کريسمس و اسکروچ را کاملا درک مي کنيد. دوصحنه به روشني در خاطر من مانده. يکي صحنه شکستن قلبهای صورتی بالای سر آن دختر مژه بلند و ديگري صحنه اي که کارمند اسکروچ يک نخود فرنگي را با چاقو نصف مي کرد.
بدرود اي خسيس...
|||110390669217956290|||12/21/2004 02:17:00 am|||sayeh|||
به مادرم
و همه مادرهايي که اين متن را مي خوانند
و مادر بهار

از مادر زياد گفته اند، از مادر زياد مي شنويم وبا اين حال باز به قول رفيق شفيقم : آن چه انگار پايان ندارد وجود نازنيني است كه نام اش بر تارك فهرست نشسته است و چه خوش هم.

رابطه من و مادرم رابطه پيچيده اي بوده است، پر از فراز و نشيب، پر از قهر و آشتي. ما روزهاي زيادي با يکديگر جنگيده ايم و روزهاي زيادي را کنار هم ايستاده ايم.

چند سال پيش مسابقه انشايي در مدرسه برگزار شد با موضوع مادر: يادم هست که بيتا نفراول شد. من چيزي ننوشته بودم. با مادر حرفم شده بود و واکنش بچه گانه ام اين بود که در مسابقه شرکت نکردم. پشيماني ننوشتن آن انشا هنوز با من است.

يکي دو سال بعد از آن باز يک روز صبح با مادردعوايم شد. در را به هم زدم و رفتم به کتابخانه نزديکي که گاهي در آن درس مي خواندم. ناهاربا خودم نبرده بودم.حوالي ظهردر کتابخانه باز شد. مادر، ظرف غذاي من را روي ميز نزديک در گذاشت و بي يک کلمه حرف و بي آن که به سمت من نگاه کند، آنجا را ترک کرد. ساناز خنديد و گفت: مادر، عاشق بي توقع!

همين آخريها بود که رژيم گرفته بودم. صبحانه معمولا يک ليوان شير مي خوردم. عصبي و بدادا شده بودم. سر مادرم داد زدم که اين شيرهايي را که مي خرد چربي دارند و فلان مارک چربي اش کمتر است. ناراحت شد و رو ترش کرد. فرداي آن روز مسافر بود. صبح که بيدار شدم پاکت شيرکم چربي توي يخچال بود. مادرم قبل از رفتنش خريد کرده بود. محال است که مارک آن شير کم چربي مسخره، اين جريان را به ياد من نياورد.

شايد بايد از روزهاي جدي تري حرف بزنم. از روزهايي که دلم مي خواسته مادرم را در آغوش بگيرم و نتوانسته ام:
روزي که بدن بي جان پدرش- پدربزرگم- را از خانه مي بردند و من به مادرم نگاه مي کردم که گريه را سر داده بود. آخر زياد به ديدن گريه مادر عادت نداشتم.
روزي که قرار بود مادر راعمل کنند و ساعت عمل که دررسيد، من به رفتن مصممش نگاه کردم و تمام ترس دنيا به جانم ريخت... اگر بر نگردد؟
و روزي که از پشت شيشه هاي کلفت بد قواره فرودگاه نگاهم به نگاهش افتاد
...
نه ...شايد بايد از روزهاي خيلي سخت تر بگويم، از روزهاي ايستادنش کنار ما، از روزهاي تلاش و خودداري و نااميد نشدنش:
روزهاي پس از مرگ پدر، روزهاي نگاه کردن به خانه خالي که براي من روزهاي آموختن تحمل از مادربود... وبعد نوبت حادثه هاي رنگارنگ زندگي من در رسيد واين مادربود که تمام آن لحظات کنارمن ايستاد و نگذاشت حتي لحظه اي خيال کنم که تنها هستم. هر چه زمان بيشتر مي گذرد، بيشتر دستگيرم مي شود که آن حمايت شجاعانه کارهر کسي نيست. من و مادر راه درازي را با يکديگر آمده ايم.
من هرگز مثل او محکم نبوده ام. هرگز مثل او شجاع نبوده ام. هميشه شکننده تر و ترسوتر و ضعيف تر بوده ام. هميشه باعث نگراني او بوده ام ، برعکس خودش که به ديگران اجازه نمي دهد که نگرانش باشند.
مي داني مادرجانم؟ من معتقدم که چيزي در دنيا خوب تر از اين نيست که مادري باشي به گرمي خورشيد تابستان واتفاقا در اولين شب زمستان- شب يلدا- متولد شده باشي.
پس ...تولدت مبارک...
حالا گمان مي کنم قدري از پشيماني ننوشتن آن انشا کاسته شده است، همان نوشته اي که از آن روز مدرسه به تو بدهکار بودم.


|||110358325161752262|||12/18/2004 03:32:00 pm|||sayeh|||
طي سه سال گذشته چيزهاي عجيب و غريبي در زندگي من رخ داد. از ته دل اميدوارم اين سالها تکرار نشود و آرامشي را که اين روزها دارم، بتوانم مدتهاي مديد حفظ کنم. از اين که همه اين اتفاقات براي من افتاده، چه در رخ دادنشان سهيم بوده ام و چه نبوده ام، احساس خسران نمي کنم. زندگي با تجربه هايش تعريف مي شود و مي دانم که همه اين تجربه ها، از گران گرفته تا ارزان، به کارم خواهند آمد.
خيلي سخت بود فهميدن و قبول کردن اين که به رابطه آزار دهنده به هر قيمتي بايد خاتمه داد. خيليها عمرشان را به پاي رابطه هاي معيوب مي گذارند و نمي دانند اشکال کار از کجاست. در اين خيال باطلند که صبر همه کارها را درست مي کند و با دست خودشان زندگي چند نفر را خراب مي کنند. اين رابطه ها هستند که به شخصيت ما شکل مي دهند و اگر آزار دهنده و نگران کننده باشند، شخصيت ما دچار اختلال مي شود.
اين چند ماهه اخير به پيوستگي روابط و شخصيتها خيلي فکر کرده ام. شايد به اين خاطر که خواسته و ناخواسته با تعدادي از آدمهاي دور و برم ارتباطم خيلي کم شد و به اين فکر افتادم که چرا و بر چه اساسي آن روابط شکل گرفته بود و چرا امروز به اين نقطه رسيده؟
پيش خودم قطع دوستيها را به دو دسته تقسيم کردم:
دسته اول شامل کساني بود که از سر اجبار با آنها مراودت داشتم و بي شک نبودنشان بار سنگيني براي من نبوده و نيست.
دسته دوم اما شامل کساني مي شود که روزگاري فکر مي کردم دوستان ارزشمند زندگيم هستند. ولي با کمال تعجب شاهد اين بودم که تحت تاثير رخدادهاي سال قبل، نوع ارتباطشان با من تغيير کرد. راجع به اين گروه زياد فکر کرده ام. دست آخر به يک نتيجه رسيدم. همه افراد اين گروه يک خصوصيت مشترک دارند: دنيا را سياه و سفيد مي بينند و معتقدند آدمها يا خوب هستند يا بد و غير از اين نمي تواند باشد.

طرف فلان حرف را زده، پس بد است. فلان کار را کرده، پس خوب است...
حکومت آخوندي بد است، بنابراين شاه خوب بود....
رييس قبلي خوب بود، نتيجه مي گيريم که رييس جديد بد است ....
فلاني بهترين آدم روي زمين است، پس بايد سر تا پايش را طلا گرفت و بقيه هر چه بگويند غلط است....(اين فلاني مي تواند رهبر سياسي باشد، مي تواند پدر و مادر و معلم باشد و قس عليهذا...هر که هست، هرگز اشتباه نمي کند!)


همه جمله هاي بالا از ذهن آدمهاي بت ساز مي گذرد. آدم بت ساز، همان کسي است که بي دليل خودش را مديون يک عده مي بيند و آنها را ستايش مي کند و ميشود دشمن خوني يک عده ديگر. تمام رابطه هايش از نوع بنده و معبود يا مريد و مراد هستند!!! اين آدم ياد نگرفته ديگران را با همه خصوصياتشان ببيند و بعد تصميم بگيرد. قبلا تصميمش را گرفته است. بت سازي يا همان مطلق گرايي شايد بيماري نباشد. ولي زندگي را از آنچه که هست، به خودمان و ديگران سخت تر مي کند.
اگرامروز من ديگر به چشم آنها خوب مطلق نيستم و بد مطلق شده ام، بگذار بد بمانم. اصراري براي توضيح دادن ندارم. اگر تنها به قاضي رفته اند و شادمان برگشته اند، تنها چاره اين است که به حال خودشان بگذارمشان. تجربه ثابت کرده که آدم بت ساز هرگز دوست خوبي نمي شود.
امروز و حالا، خوشحالم که دوستيهايم را غربال کرده ام و ديگرهيچ رابطه اي را بر خلاف ميلم تحمل نمي کنم. خوشبختانه تعداد آنهايي که از غربال گذشته اند، خيلي زيادتر از آن بود که فکر مي کردم. خيليهايشان اينجا را مي خوانند و کاش بدانند که چقدر از وجود داشتنشان و از دوستي ارزشمند و عميقشان خوشحالم .
|||110337164930074111|||12/10/2004 01:01:00 pm|||sayeh|||
تو يادت نمي آيد، ولي من خوب به خاطر دارم. اولين باري که ديدمت، لباس مشکي پوشيده بودي. سيزده ساله بودم و آن روز عاشورا بود. نه سيزده عدد خوش يمني است و نه عاشورا روز شادي، ولي مشکي به تو خوب مي آمد. من همراه دختر همسايه بودم که سه سال از من بزرگتر بود و به دبيرستان مي رفت. در گوشم پچ پچ کرد:" مي بيني چقدر خوش تيپه؟ دوست دخترش توي مدرسه ماست." درذهنم سعي کردم خوشگل ترين و خوش لباس ترين موجود ممکن را مجسم کنم. مطمئن بودم فقط چنين دختري مي تواند سر و سري با تو داشته باشد.
دو سال بعد پا به همان دبيرستان گذاشتم. خيلي از صبحها تو را مي ديدم. سرت را بالا مي گرفتي و با اعتماد به نفس از جلوي دخترها رد مي شدي. تو يادت نمي آيد، ولي من خوب به خاطر دارم که دخترک لاغري بودم با روپوش سرمه اي و مقنعه وحشتناکي که چانه ام را مي پوشاند. به تو که مي رسيدم، سرم را پايين تر مي گرفتم و تند مي کردم. تو دو سه تايي مدعي پر و پا قرص توي دبيرستان ما داشتي. دبيرستانهاي دور و بر که کمتر درس مي خواندند و بيشتر خطر مي کردند، تعداد مدعيهايشان هم بيشتر بود.
دانشگاه که رفتم، دوران عوض شد. محله ما هم عوض شد، با يکي از بچه ها راجع به دبيرستان قديم و محله قديم حرف مي زدم. حرفم را قطع کرد:" آنجا؟... فلاني را مي شناسي؟". البته که تو را مي شناختم. تازه آن روز فهميدم که اصطلاحي وجود دارد به نام "بچه معروف" و تو هم مصداق آن بودي يا شايد سعي مي کردي که بشوي.
دوست نزديکت راکه سال بالايي دانشگاه ما بود، شناختم. نوزده ساله بودم وکنجکاو و عاشق معاشرت! بهانه اي پيدا کردم و يکي دوبار مفصل با هم از همه چيز حرف زديم. لابه لاي حرفهايم از تو هم پرسيدم. شنيدم که عاشق شده بودي و شکست خورده بودي و کارت به بيمارستان کشيده بود... از همين ماجراهايي که با کيفيتهاي مختلف براي همه اتفاق مي افتاد. البته ماجراي تو براي من قدري تعجب انگيز بود. خيال مي کردم که عاشق نمي شوي و فقط عاشقت مي شوند. رفيقت، پسرک احمقي بود. پيش خودش خيالاتي کرده بود. يک مدتي مجبور شدم مدام از دستش فرار کنم و زير لب به تو و خودم و فضولي ام ناسزا بگويم.
هنوز شرمنده آن نزاع کودکانه هستم. رفيقت، همان سال بالايي کم عقل هم بي تقصير نبود. حالتم را به خاطر مي آورم که سرم را بالا گرفته بودم و با تبختر حرف مي زدم و انتقام دختر دبيرستاني لاغر خجالتي را از جوانک مغرور خندان بي اعتنا مي گرفتم. با طمانينه گفتي : ببخشيد خانم، منظوري نداشتم. من جواب ندادم. رويم را برگرداندم و به حرف زدنم با بغل دستيها ادامه دادم. تو برگشتي سر ميز خودت. ديگر هيچ نديدم که پا به آن رستوران پر از دود که پاتوق آن روزهاي ما بود، بگذاري.
اورکات چيز وحشتناکيست. من بعد از آن همه سال دوست قديم محله قديم را پيدا کردم و دانستم که تو ماههاست زير خاک در حال پوسيدني. من هنوز نمي دانم که "اوردوز" يک جور خودکشي است يا يک جور مردن از سر بي مبالاتي. راستش ديگر فرقي هم نمي کند. من حالامي دانم که روي اين زمين شهري وجود دارد که بعضي ازبچه هايش بزرگ مي شوند که معروف شوند و معروف مي شوند که خودشان را به کشتن بدهند و از همان لحظه زير خروارها خاک طوري فراموش مي شوند که انگار هيچ وقت نبوده اند، هيچوقت"بچه معروف "نبوده اند. آخ...من چقدراز اين کلمه "بچه معروف" بيزارم.
|||110266791175411252|||12/05/2004 01:30:00 pm|||sayeh|||
|||110224098005002824|||12/04/2004 11:59:00 pm|||sayeh|||
زمانه عوض مي شود، آدمها عوض مي شوند، يادم مي آيد يک بار مريم نوشته بود آدم اگر عوض نشود مي گندد، مثل آب راکد مي شود... بد نيست، عوض شدن بد نيست ، به شرط آن که مهار تغييرات دست خودمان باشد، که بتوانيم آن چيزهايي را تغيير دهيم که خودمان مي خواهيم.
بعضي از خصوصيات من هستند که انگار تغيير ناپذيرند، اين ناراضي بودنها، غر زدنها، نگران بودنها و افسوس خوردنها، انگار تمامي ندارد. حريف خودم نمي شوم، حريف زمان نمي شوم، نمي توانم فراموش کنم، نمي توانم به خاطر نياورم.
نمي دانم آدمهايي هم هستند که بتوانند راحت گذشته را فراموش کنند و با حال کنار بيايند؟
واقعا با موقعيتشان و با واقعيتهاي موجود کنار آمده اند يا فقط تظاهر مي کنند؟
اصلا فکر و منطقي در کارشان هست؟ اگر هست، کاش من اين منطق را بدانم و ياد بگيرم، واي به حالم اگر ياد گرفتني نباشد و جزو يکي از آن استعدادهاي خداداده باشد که من از آنها نصيبي نبرده ام.
|||110219221512326586|||