1/30/2005 10:42:00 am|||sayeh|||
دير مي‌نويسم و بي‌ربط به هم، خودم مي‌دانم. از خودم و موقعيتم کمتر مي‌نويسم، اين را هم مي‌دانم و عمدا اين کار را مي‌کنم.
هم من در موقعيت بدي قرار دارم و هم اينجا امنيتش را از دست داده است. راهش شايد اين بود که بروم به آدرسي ناشناس و راحت باشم؛ ولي از ضعفهاي من يکي هم دلبستگي به همه مکانهاي پيشين و عادتهاي پيشين است. دلم نيامد که دوستاني را که حقيقتا دوست بوده‌اند و مرهم و در طول اين سه سال همه روزهاي مرا دنبال کرده‌اند، از دست بدهم. حيف...حيف که همه کساني که اينجا را مي‌خوانند، آنقدرها هم مهربان نيستند. راحت زخم مي‌زنند و آدم از ترس زخمهاي قبلي خودش را جمع و جور مي‌کند و ترجيح مي‌دهد کمتر از خودش بگويد، يا حداقل صبر کند و با خيال راحت حرف بزند.
موقعيتم دشوار است. همه اقامتهايم موقت است. همه روزهايم در انتظار پذيرش فلان دانشگاه يا ويزاي فلان دولت فخيمه مي‌گذرد و سخت‌ترين لحظه‌هايم، لحظه جواب دادن به سوالهاي اين و آن است. کاش که فقط سوال کنند و از سر دلسوزي بخواهند از تو و وضعيتت بدانند. فکرش را بکنيد که بي‌برنامه ترين آدمهاي دنيا از برنامه‌ات مي‌پرسند و نصيحتت مي‌کنند!!!آدمهايي که مي‌داني حداقل چهارپنج سال است که يک قدم مثبت يا منفي در زندگيشان برنداشته‌اند و مدام دچار استيصال بوده‌اند.
طرف سي و سه سالش است و هنوز تصميمش در مورد عوض کردن ماشين يک سال به درازا مي کشد!
طرف چهار سال است عاشق کسي است که نامزد دارد و منتظر تغيير عقيده يار خيالي نشسته است.
آن يکي خيلي سال است که نه مي‌خواهد کار کند، نه مي‌خواهد درسش را ادامه بدهد، نشسته است به انتظار خواستگار پولداري که از اين وضعيت نجاتش دهد.
اين يکي نه رشته‌اي را که خوانده دوست دارد، نه هيچ رشته ديگري را، نه شغل الانش را دوست دارد، نه هيچ شغل ديگري را و برنامه‌اي هم براي تغيير وضعيت ندارد.
اين يکي پنج شش سال است که بيکار است و دچار هزار بيماري رواني. مي‌نشيند و اندر ضررهاي مهاجرت نطق مي‌کند. لازم به ذکر نيست که تا به حال يک بار هم پاي خودش به آن طرف مرزها نرسيده است.
از همه بدتر، آنهايي هستند که زندگيهاي زناشويي وحشتناک دارند و گرفتار هزار و يک مصيبت تحميلي و خود‌خواسته خانوادگی و اقتصادی اند و بازبه بقيه توصيه مي‌کنند:"ازدواج کن، بچه دار شو، چرا ازدواج نمي‌کني؟ آخرش چي؟"
همه اينها به خودشان مربوط است. مي‌توانند هزار سال ديگر هم سرگردان بمانند، عاشق بي معشوق باشند، خواستگار بشمرند و با مادرشوهرشان جنگ کنند، اينها به خودشان مربوط است؛ فقط اي کاش از عادت مزخرف ايرانيها، تعيين تکليف براي زندگي اين و آن، دست برمي‌داشتند. آن وقت من هم جراتش را داشتم که اينجا از خودم بنويسم. از جور ديگر زندگي که با ترس و لرز انتخابش کرده‌ام، که در هر قدمش پايم مي‌لرزد و با اين حال منصرف نمي‌شوم.اميدوار مانده‌ام ونمی‌خواهم خودم را بترسانم، فقط اگرديگران هم از ترساندنم دست بر‌مي‌داشتند.
مي‌دانم، اينها همه ضعف خودم هم هست. نبايد با حرفهاي ناحساب اين آشنا و آن آشنا، با جمله‌هاي بي‌سرو ته فلان وبلاگ نويس کم سواد، با نصيحتهاي از سر تنگ چشمي دوستان سابق، از جا در بروم. نبايد توي تله هاي رواني ديگران گير کنم. اگر راهي را انتخاب کرده‌ام و به درستي آن مطمئنم، نبايد قدم سست کنم. با اينحال سخت است. آخر من هم دست پرورده همين جامعه و همين سنتها هستم. آخر براي من هم هنوز حرف مردم، حرف مردم است. خودم هم تا چند سال پيش با ديدن آدمهايي که حال وروز الان مرا دارند، پشت چشم نازک مي‌کردم.
تنها خوشحالي من شايد اين باشد که به همان حال سابق نماندم، وگرنه بايد روزها با خرده گيري از اين و آن سرم را گرم مي‌کردم و شب ها با بغض آرزوهايي که جرات عمل کردن به آنها را نداشتم، سر بر بالش مي‌گذاشتم.
|||110706938445942141|||1/18/2005 11:28:00 pm|||sayeh|||
به استناد قانون مصوب 39 براي مقابله با تروريزم در صورتي كه مجازات جرم هواپيماربايي واقع شود يعني هواپيما در اختيار هواپيماربايان قرار گيرد 3 تا 15 سال حبس دارد ولي متأسفانه دادگاه انقلاب بر خلاف تمام ضوابط حقوقي اين سه نفر را محارب تشخيص داده و به به اعدام محكوم كرده است و ديوان عالي كشور نيز حكم را تأييد كرده و كميسيون عفو نيز با عفو آنها مخالفت كرده است .

عليزاده با طرح اين سؤال كه مسؤليت اين حكم غلط را چه كسي به عهده مي‌گيرد؟ در پايان خاطر نشان كرد: موكلانم هم اكنون در زندان رجايي شهر به صورت انفرادي نگهداري مي‌شوند كه اگر فردا صبح اين سه نفر اعدام شوند، دادگستري نمي‌تواند از اين حكم غلطي كه صادر كرده، دفاع كند
.....

نمي دونم که پتيشن امضا کردن اصلا موثره يا نه. فقط به اين توجه کنيد که دو تا از هواپيمارباها 17 و 18 ساله هستند و نفر اصلی (خالدهرداني) قهرمان دووميداني و از بچه‌هاي جنگ بوده که به دليل مشكلات مالي و براي دست آوردن پول قصد ربودن هواپيما را داشته. نه اين که قصد جلب ترحم کسي رو داشته باشم، ولي خوب ارتفاع پست رو که ديدين؟
|||110607894724497539|||1/17/2005 04:27:00 pm|||sayeh|||
قديمها پيدا کردن دو گوش شنوا برايم آسان تر از حالا بود. بالاخره کسي پيدا مي‌شد که براي درد‌دل کردن مناسب باشد. ديشب از آن شبهايي بود که خيلي دلم مي‌خواست براي يکي حرف بزنم؛ ولي نشستم حساب کتاب کردم و ديدم که بين اين همه آدم مجازي و حقيقي که مي‌شناسم، غير از دو نفرشان که از بخت بد ديشب در دسترس نبودند، با هيچ کس قادر نيستم راحت حرف بزنم. يا خجالت مي کشم يا آن که دغدغه جديد اين روزها به سراغم مي‌آيد.
چيزي که به آن مي‌گويم دغدغه، البته تازه به وجود نيامده. از خيلي وقت پيش بوده، فقط من به تازگي متوجه آن شده‌ام: از بين همه آدمهايي که تا همين ماههاي اخيرعادت داشتم با آنها درددل کنم، چه دوست و چه خانواده و فاميل، به غير از يکي دو مورد استثنا، هيچ کدامشان هرگز مرا متقابلا براي شنيدن حرفهايشان انتخاب نکرده‌اند. قبلا برايم مهم نبود، همين که خودم حرف مي زدم و آنها مي‌شنيدند و خيلي وقتها سعي‌کردند که کمک کنند، کافي بود. فضولي نمي‌کردم و گمان مي‌کردم که اگر مشکلي برايشان پيش بيايد، آنها از گفتن دريغ نمي‌کنند و من از کمک کردن!
حالا اما خودم را برده‌ام زير سؤال: قابل اعتماد نيستم يا کاري از دستم برنمي‌آيد؟ هر کدام که باشد، ديگر هيچ دلم نمي‌خواهد از کسي بپرسم که "چي شده؟"، مي‌ترسم که نگراني‌ام به فضولي تعبير شود. در مقابل خودم هم دارم تمرين مي‌کنم که در جواب "چي شده؟" ديگران فوري ضعف نشان ندهم و سر درد دلم باز نشود. مي‌توانم به راحتي بگويم: "من خوبم، چيزي نيست!".
با اين همه، فکر کردن به اين مسئله اين روزها به شدت آزرده‌ام کرده است. غير از همان دو نفر که ذکرشان رفت و الحق يکيشان روز شنبه موقع مناسبي به دادم رسيد و دومي هم سنگ صبور يک سال گذشته بوده، در مورد بقيه دچار وهم بوده‌ام. خودم را به آنها نزديک مي‌دانسته‌ام، در حالي که هميشه از من دور بوده‌اند.
|||110596680431919106|||1/13/2005 01:17:00 am|||sayeh|||
...کي باورش مي شود که روزي چند متلک نوش جان مي کنم و تسليم نمي شوم ؟ کي باور مي کند که بي اختيار از تمام ماشينهاي چراغ گردان وحشت دارم ؟ کي مي داند که من به هيچ پليسي نمي توانم اعتماد کنم و رنگ لباس هر سربازي ، هر انگشتر عقيقي ، هر پيراهن سفيد بلندي و هر ريشي مرا تا حد مرگ مي ترساند؟...
حيف که براي فروغ نمي شود کامنت گذاشت. وگرنه خيليها برايش مي نوشتند که همه اين حرفهاي تلخ راست است و هزارها هزار همدرد دارد......
|||110556719039377157|||1/10/2005 09:46:00 am|||sayeh|||
وبلاگهايمان در بندند.
اينترنتمان در حبس است.
براي آزاديمان حکم اعدام صادر شده.
و ما براي زندانبان‌ نامه مي‌نويسيم.
هاي مردم دنيا، ما دموکرات ترين و مودب ترين زندانيهاي روي زمين هستيم؛ چون چاره ديگري نداريم!
|||110533787313014056|||1/08/2005 04:03:00 pm|||sayeh|||
...از برف بگويم. يادت هست که آن وقت‌ها برف را چقدر دوست داشتيم؟ براي من که برف خيلي عزيز بود. نه فقط گرماي آن سامان آزار دهنده بود، که برف، اصولا حضور برف به شکل قشنگي ريخت در و ديوار و زمين و زمان را عوض مي‌کرد. فرو باريدن اين پرهاي سفيد و پاکيزه‌اي که همه جا، همه پست و بلند زمين چرک را مي‌پوشاند و به چشم‌انداز جلوه خيره‌کننده‌اي مي‌داد، خودش يک اتفاق قشنگ، يک استثناي عزيز بود، کاري که با ريخت شهر مي‌کرد و نقشي که در زندگي يکنواخت روزمره ما بازي مي‌کرد، باز خودش يک تمايز ديگر برف بود...

اين چند روزه "ايستگاه آبشار" پرويز دوايي را دست گرفته بودم. از لحظه اولي که کتاب را شروع کردم، فضاي نوستالژيکش را زياد دوست داشتم، به همان مکانهايي شباهت داشت که پدرم از روزگار بچگي‌اش نقل مي کرد. دانستن اين که" پرويز دوايي" دقيقا همسال و به احتمال زياد هم‌محل پدرم بوده‌‌است، جذابيت کتاب را برايم چند برابر مي‌کرد.
امروز در همين داستان "روز برفي" که قسمتي از آن را آورده‌ام، ناگهان برخوردم به اسم و فاميل پدرم که از قرار معلوم با نويسنده سالها در يک کلاس بوده‌اند و روي يک نيمکت مي نشسته‌اند!! بدبختانه هيچ راهي به نظرم نمي رسد که به درستي حدسم پي ببرم. پدر که ديگرنيست و بعيد مي‌دانم که از آشناها هم کسي چيزي به ياد بياورد. خود" پرويز دوايي" هم که سالهاست مقيم پراگ است و فکر نمي کنم بشود به او دسترسي داشت. مانده‌ام کنجکاو و مستاصل!!
|||110518786383512296|||1/04/2005 08:59:00 pm|||sayeh|||
شمع و شراب و شبهاي روشن

دختر موسياهي رامي‌‌شناختم که عاشق سه رنگ آخر رنگين کمان بود: زرد و نارنجي و قرمز.
پرده‌هاي اتاق دخترک نارنجي بود، نور زرد شمع هميشه خوشحالش می‌کرد و همه جا مي‌گفت که عاشق شراب قرمز است.
داستان اين دختر هم مثل داستان همه دخترهاي مو سياه ديگر بود، پر از اشک و آه و گل و بوسه. فقط يک فرق کوچک با بقيه داستانها داشت. دختر داستان ما قدري شاعر بود يا خودش اين طور خيال مي‌کرد. همين خيال وادارش کرده بود که روزها و سالها بنشيند به انتظار يکي که بيايد و شعرهاي بي سر و تهش را به اندازه خودش دوست داشته باشد.
مثل همه داستانها، انتظار دختر داستان ما هم يک روز به سر آمد. تحسين کننده مهربان شعرها رسيد و به موهاي سياه شاعر خيالي دل باخت. دخترک پرده ها را کنار زد، شمعها را خاموش کرد و گذاشت نور زرد و نارنجي و قرمز خورشيد به روزهاي تاريکش وارد شود. بعد جام شرابش را به سلامتي همه شبهاي روشن همه داستانهاي عاشقانه بالا برد.
|||110485983046064428|||1/02/2005 08:25:00 am|||sayeh|||
رابطه های مخدر




روشنفکر به کی میگم؟
|||110464202171345006|||