2/23/2005 12:44:00 am|||sayeh|||
اين مردمان هوشمند!

شنیده های من از NITV:

_ الو ژاکلين جان.
_ من آيلين هستم عزيزم.
_ واي...از بس که شما دو تا شبيه هم هستيد آدم اشتباه مي‌کنه...
_ آخي..نازي...امرتونو بفرماييد...
_والله تلفنها تو ايران کنترل مي‌شه. بيشتر از اين نمي‌تونم حرف
بزنم. فقط همين قدر بدونيد که اين زلزله کار خودشون بوده!

......صداي بوق
|||110910724835570829|||2/21/2005 08:24:00 pm|||sayeh|||
فعلا عکس اين برادرمون رو از دست نديد تا بعد :
آقای سید علی ریاض سخنگوی آبادگران و نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی
|||110900509570372262|||2/18/2005 12:00:00 pm|||sayeh|||
*صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهي از ره رسيد
تو نيامدي،
گنجشک هاي منتظر
دور خانه من نشستند
و به هر سايه به خود لرزيدند
تو نيامدي،
آفتاب
از سر سروها به انتهاي خيابان سر کشيد
تو نيامدي،
مه مي‌داند
که بايد برخيزد
وبه خانه خود بيايد
در سينه من.
.......
.......
پدر من امشب دلم خيلي تنگ شده بود.آخر هر چه موسيقي و شعر در جهان هست مرا ياد شما مي اندازد. ياد آن ضبط صوت سوني قديمي با بلندگوهاي قهوه اي... ياد آن ديوان حافظ با جلد آبي تيره...ياد گل هاي رنگارنگ، يك شاخه گل و گل هاي صحرايي بر روي نوارهاي كاست كنار هم چيده شده...ياد بعد از ظهرهاي پاييز و غروب هاي اردي بهشت...صداي قمر، دلكش، تاج اصفهاني، بنان، ياسمين، قوامي، مرضيه و محمودي خوانساري... ياد صداي شما در تكرار خستگي ناپذير بيت بيت غزلهاي حافظ... ياد صداي كودكانه ي من در تكرار شگفت آور ابيات ناشناخته...پدر من امشب رفته بودم كنسرت پريسا و حالا دلم خيلي تنگ است.مي دانم شما دوست نداريد كه من دلتنگي كنم. مي دانم اصلآ دوست نداريد كه صورت من مثل همين حالا غرق اشك باشد اما.... اما امشب دوباره يادم افتاد كه بعضي چيزها انصاف نيست. بي انصافي ست.عادلانه نيست. حق من نيست.
....
....
* شعر از شمس لنگرودی است.
|||110871576896701534|||2/13/2005 02:38:00 pm|||sayeh|||
مسئولين که ناکارآمد باشند، هر پديده‌‌اي به بلاي آسماني مبدل مي‌شود. برف که نمي‌آيد مي‌خوريم به قحطي آب و خشکسالي. برف که مي‌آيد، مي‌خوريم به قحطي گاز و هزار و يک مصيبت جديدتر.
در تهران، به دليل نبود تجهيزات برف روبي و سرما، عبور و مرور مختل شده است. خبري از پخش کردن ماسه و نمک در کوچه‌ها نيست. از مردم خواسته‌اند که خودشان همياري کنند. لابد بايد همه با نمکدان به خيابانها بريزند و نهضت ضد استکباري نمکدان را راه بيندازند. اصلا کوچه‌ها به کنار، مردم ساعتها در ترافيک اتوبانهاي لغزنده مي‌مانند. تازه اينها مشکلاتي است که به چشم مي‌آيد. من هيچ مطمئن نيستم که بچه‌هاي فال فروشي که چند روز پيش ديدمشان و خودشان را با بخار لوله اگزوز ماشينها گرم مي‌کردند، ديشب زنده مانده‌اند يا نه!
در استان گيلان مردم در محاصره برف مانده‌اند. مايحتاج غذايي به شهرها نمي‌رسد. سقف پنج هزار خانه و سقف مکانهاي عمومي مثل بيمارستانها و مدارس خراب شده است. مردمي که روز پنجشنبه در جاده رشت غافلگير برف شده‌اند، ماشينهايشان را رها کرده‌اند و به سمت دهات اطراف فرار کرده‌اند.
پليس راه هم داريم، هواشناسي هم داريم. اما وقتي در جاده گير کنيم، هيچ چيز با صد سال قبل فرق نکرده است، بايد فرار کنيم!
اخبار، بيشتر از آن که ناراحت کننده باشند، شوک آورند. خانواده‌ها بر اثر گاز گرفتگي تلف مي شوند؛ چراغ پيک نيکي داخل اتوبوس بر مي‌گردد و همه آتش مي‌گيرند؛ ماشينها زير بهمن مي مانند؛ بچه هاي يک مدرسه آتش مي گيرند و زنده زنده مي‌سوزند.
خيلي سال است که يا چيزي نساخته‌ايم يا غير استانداردش را ساخته‌ايم. خيلي سال است که با هر پديده طبيعي غافلگير مي‌شويم و گند کارمان در‌مي‌آيد. اين که برف بود؛ خدا به فريادمان برسد اگر سيل و زلزله بيايد.( راستي گزارش گلناز را از بم خوانده‌ايد؟)
طي اين سالها مسئولين عزيز چه کرده‌اند؟ هي گفته‌اند: دشمن، دشمن! بله، براي افراد نالايق و غير مسئول، هر چيزي مي‌تواند دشمن حساب شود، حتي برف مي‌تواند آبروي اين آدمها را به خطر بيندازد. آخر هنوز بزرگترين دشمن خودشان را نمي‌شناسند، نامش بي‌لياقتي است.
|||110829339539976950|||2/13/2005 12:40:00 am|||sayeh|||

روزپنجشنبه به اندازه کافي خوش شانس بودم که توانستم به تماشاي فيلم گروه هم آوازان* بنشينم. فيلم بسيار لطيف ودوست داشتني بود. تلفيقي از دنياي کودکان و نوجوانان با موسيقي. براي صدمين بار به فکر چيزهايي افتادم که موسيقي مي‌تواند به زندگيهاي بي‌رنگ و خشن ما هديه کند. زيبايي، اميد، عشق و...حتي نظم. اصلا شايد فيلم در ستايش موسيقي ساخته شده باشد، من هنوز هيچ نقدي در مورد اين فيلم نخوانده‌ام. همين قدر مي دانم که نامزد بهترين فيلم خارجي جايزه اسکار شده است.

Les Choristes*

|||110824318595001730|||2/07/2005 08:04:00 pm|||sayeh|||
صداي زمين خوردن توپ بسکتبال، در گوشم زنگ مي‌زند. توپ که وارد سبد مي‌شود، هوار مي‌زنند، همديگر را به اسم صدا مي‌زنند: مهرداد، شاهين، عليرضا، بابک... ما گوشهايمان تيز مي‌شود. يواشکي مي‌خنديم. پسرهاي همين محله هستند، اهل همين دور و برها. سبد بسکتبالشان را بسته‌اند به تير چراغ برق کوچه مدرسه ما، لابد يا روز طرح کادشان است يا سال چهارمي هستند و مدرسه ندارند. توپشان باز گل مي‌شود، اين بار ما هم تشويق مي‌کنيم. معلممان برمي‌گردد و داد مي‌زند:"ديوانه شده‌ايد؟" مي‌خنديم. زير نگاه چپ چپ معلم جوان و تازه کارمان مي‌خنديم. صداي جيک جيک کلاس را پر مي‌کند. بچه‌ها استاد تقليد صداي جوجه هستند. صداي همزمان جوجه‌ها کلاس را بر‌مي‌دارد، معلم با تعجب نگاه مي‌کند. مي‌گوييم:"مال سرايدارهستند. چند تا جوجه خريده، ول کرده توي حياط." معلم باور مي کند. برمي‌گردد و باز پاي تخته چيز‌ مي‌نويسد. صداي جوجه ها بالا مي‌گيرد. حالا معلم کلافه تر شده، صداي جوجه ها با صداي خنده‌ها و با صداي توپ بسکتبال مخلوط شده. معلم گچ را پرت مي‌کند و مي‌رود بيرون تا تکليفش را با سرايدار روشن کند. حالا ماييم و يک کلاس تک پنجره و صداي ديوانه کننده توپ بسکتبال. دو نفر از نيمکت بالا مي‌روند تا از پنجره به کوچه نگاه ‌کنند . فورا گزارش مي‌دهند: "هفت هشت نفر هستند، از ما خيلي بزرگتر نيستند، قيافه دوتاشون خوبه! " و جايشان را به دو نفر بعدي مي‌دهند...نفرهاي بعدي و بعدي آن قدرجا عوض مي‌کنند تا گروه بسکتباليستهاي ناشي شناسايي مي‌شوند. حالا هم اسم مدرسه‌شان را مي‌دانيم و هم حدود سن و سالشان را. نفر آخر جيغ مي‌زند:"ديدنمون" و سرش را کنار مي‌کشد. جيغش همزمان مي‌شود با ورود ناظم به همراه معلم ناشي که به خاطر دروغي که گفته‌ايم، حسابي عصباني است. ناظم وظيفه‌اش را انجام مي دهد. از نمره انضباط همه کم مي‌کند، به نفر آخر که فرصت نکرده از نيمکت پايين بيايد صفر مي‌دهد و از کلاس بيرون مي‌رود. بعد از چند دقيقه صداي توپ هم ناگهان قطع مي‌شود. هر چه منتظر مي‌شويم، خبري نمي‌شود. بسکتباليستها با تشر ناظممان دررفته‌اند و سبدشان را هم برده‌اند.
حالا به جز صداي گريه آرام همکلاسيمان که صفرگرفته، هيچ چيز شنيده نمي شود. چنددقيقه که مي‌گذرد، گريه دخترک قطع مي‌شود و جايش را به لبخند ميدهد، آخر باز صداي جوجه مي‌آيد، هر چند که ديگر توپ بسکتبالي در کار نيست! صداي جوجه‌ها بالا مي‌گيرد. بالاتر، بالاتر، حتي بالاتر و بلندتر از صداي توپ بسکتبال. معلم اين بار ديگر گچش را پرت نمي‌کند. کيفش را برمي دارد و بي صدا از کلاس بيرون مي‌رود.
ما باز برنده شده ايم.
.
.
.
ببين ...به من قول بده که اگر يک روز گذارت به آنجا افتاد، به آن کوچه پر درخت خلوت پشت مدرسه، گوشهايت را خوب تيز کني، مطمئنم که صداي جيک جيک مي‌شنوي، اگر چه جوجه‌ها را به ضرب و زور پراکنده کرده باشند اينجا و آنجاي دنيا.
از آن پنجره آهني پشت کاجها هم غافل نشو، هنوز چشمهاي سياه کنجکاو نگاهت مي‌کنند، هنوز پشت آن ميله‌ها لبريز از نگاه ماست.
|||110779431370420301|||2/04/2005 01:56:00 pm|||sayeh|||
گاهي وقتها فکر مي کنم بعضي ها آرزوها و ناکاميهاشون رو تو زندگي بقيه دنبال مي کنن. مثل پدر مادرهايي که دلشون مي خواد بچه ها آرزوهاي اونا رو دنبال کنن...راهش همينه که اگر قدمهات ثابت و استواره مسيرتو ادامه بدي...
زنده باد خودمون! زنده باد کنده شدن و با باد رفتن...
مي دانم. پوستت، پوستمان كنده شده تا همين بشويم. پس خوب است. نه؟
هر لحظه از زندگي يه سرمايه است اگه داري براي چيزي صبر و تحمل ميکني داري از سرمايه هات مصرف ميکني ...
ترس بدترين دشمن آدمي است ، و بدبختانه ترس گاهي با خودش ثبات مي آورد . آدمهايي که زندگي هاي با ثبات ولي بي حرکت را انتخاب کرده‌اند و مي کنند ، بنده ترس اند ... آدمها عاشق کليشه هاي دختر شاه پريانند ، اما تو پات را از کليشه هاشان بيرون گذاشته اي . همين يعني زنده بودن . بي تکليفي هم سر جهازي آدمهاي شجاع است ... زنده بودن بهايي دارد ... رنج هم دارد ، حرفهاي مزخرف اين و آن را هم دارد ، اما به همه اينها مي ارزد
يه موقع انقدر قوي و بزرگ شده اي که حرف مردم رو به هيچي حساب نکني. فقط صبور باش... اين رفتاري که همه براي خودشون حق اظهار نظر قائلند و از اون بد تر ما هم براشون اين حق رو قائليم به خورد فرهنگمون رفته. طول ميکشه تا آدم بخواد کامل بکنتش...
خيلي وقت است که حرف مردم جاي حرف هامان را گرفته است/ و اين اصلا چيز جديدي نيست/ اين سايه اي که از تو مانده است سايه ي مردم است/ و اين از همه دردناک تر است/ درد دارد/ نگاه کن/ همه مان «مردم» شده ايم/
هر کجا هستي باش/ آسمان مال تو است /پنجره فکر هوا عشق زمين مال تو است...
اونقد ميفهممت که انگار همشو خودم نوشتم. سطر به سطر. کلمه به کلمه. باورم نميشه انقد تو يه نقطه مشترک وايساده باشيم... اصن اونقد خودمي که نميدونم چي بگم. راستي من گاهي يادم ميره قدر نبود اون تکرر خسته پر آرزو رو بدونم...
کاش مي شد معجزه اي رخ دهد و ... مردم کمي هم به <خود> بينديشند نه به < ديگران > و آن چه مي کنند...
هرچند که خيلي حرص آوره و کاملا حست رو درک مي کنم... اين حرف دل من هم هست

...............

جمله ها مال نظر خواهي پست قبلمه، از اون نظر خواهيها بود که به دلم خيلي چسبيد. کيف کردم که اين همه دوست ديده و نديده باهام همراهند.
فقط يه سوال برام پيش اومده، چرا عموم نظردهنده ها خانومها بودن؟ همه جمله هاي بالا گوينده هاشون خانم هستند، در واقع فقط خانومها با نوشته قبلي همذات پنداري کردند و نظر گذاشتند. مي‌شه نتيجه گرفت که آقايون مشکلي تحت عنوان"حرف مردم" را باهاش روبرو نيستند يا نديده مي گيرند. درست مي‌گم؟
|||110750945495403835|||