11/28/2002 12:16:00 pm|||sayeh|||
نمی دونم چی ميشه که آدم دلبسته يه کسی يا يه چيزی ميشه.اسمش رو ميشه هرچيزی گذاشت.عاشقی يا دلبستگی يا عادت،فرق نمی کنه .اون چيز هم می تونه يه آدم باشه ،می تونه سيگار باشه ، می تونه اينترنت باشه .
اگه نبودن اون چيز يا اون آدم اذيتت کنه، ديگه فرق نمی کنه.ديگه گيرافتادی.حالا بايد يه روزی مثل امروز عزمتو جزم کنی که بذاريش کنارو بی خيالش بشی ودر نتيجه پدرت در می ياد.
قديم تر ها فکر می کردم که به مرور زمان ،اراده ام قویتر ميشه و ديگه انقدراسير دلبستگيهام نمی مونم .ولی اشتباه می کردم.وقتی اراده نداری ، نداری ديگه.وقتی ضعيف هستی ، هستی ديگه .فقط ممکنه ديگه به اين راحتی دلبسته نشی ، در عوض اگر دلبسته شدی ،ترک کردن سخت ترميشه.
قسمت مضحکش در مورد ترک کردن آدمها اينجاست که همين که تصميم می گيری ترکشون کنی ،همه چيز تو رو ياد اونا می اندازه،حتی بی ربط ترين چيزای دنيا.خيلی دردناکه.اينا همه اش از ضعف آدم حکايت می کنه.ضعف روحيه يا شايد نداشتن اعتماد به نفس.حالا ديگه از خودم بدم اومده.برای اين که احساس می کنم يک دفعه همه تواناييهام ازم سلب شدن.حتی توانايي نوشتن.راستش اين جمله های بالا رو دلم می خواست يه جور ديگه بنويسم ، ولی نشد،نتونستم.شايد برای اين که نوشتن هم در کمال بی ربطی منو ياد ترک کردن می اندازه .
يه چند روزی صبر می کنم ،يه کم که حس بهتری پيدا کردم ،جمله هام که يه ذره سر وسامون گرفتن ،دوباره می نويسم.
ازخداطلب عزم راسخ می کنم.
|||85202245|||11/27/2002 02:17:00 am|||sayeh|||
داريم به تولدت نزديک می شيم بهار.امسال هم مثل پارسال ،من گوشی تلفن رو برمی دارم و حساب می کنم که به ساعت اونور دنيا تو کی می رسی خونه.بعد شماره رو می گيرم و تو که گوشی رو برداشتی بهت می گم:وای عزيزم،تولدت مبارک.. وسعی می کنم که تا آخرين دقيقه ای که اين کارت تلفن لعنتی جا داره ، باهات حرف بزنم .سعی می کنم که صدام خندون باشه .سعی می کنم که تو رو هم بخندونم.خيلی چيزا رو نمی گم .تو هم شايد خيلی چيزا رو نمی گی.
من بهت نمی گم که وقتی از سربالايی ولنجک می رم بالا وچشمم به خونه تون می افته، چقدر دلم می گيره.
يادته؟چه روزهايي رو اونجا گذرونديم .بهترين روزای زندگيمون بود.مامان وبابای تو نبودن و اونجاشده بود خونه دوممون.اصلا برامون عادی شده بود که از دانشگاه که بر می گرديم يه سر هم به اونجا بزنيم .
يادمه جلوی در که می رسيدم ،يه نگاه به ماشينای پارک شده می انداختم و می فهميدم که بچه ها اونجا هستن.ذوق زده ازپله ها بالا می رفتم.از پشت درصدای خنده هاشون می اومد..هميشه صدای خنده ازاون خونه بلند بود.
گاهی هم صدای گريه می اومد.گاهی ،مثلا اون بعداز ظهر پاييزکه بازهم تولدت بود وسپهر بعد ازاون همه وقت تلفن کرده بود.يادته؟يادته چقدر گريه گردی؟
اتاقتو يادته؟همون که سيامک اسمشو گذاشته بود، اتاق خانوم هويشام؟راستی چيکار کرده بودی که هيچوقت نور نمی اومد توش؟
سانازرو يادته که عاشق بود وحرف هيچ کسی رو قبول نمی کرد؟ می دونی چند وقته ازش خبر ندارم؟
فراز رو يادته که چقدر نصيحتمون می کرد؟اززمستون پارسال تا حالا نديدمش.
يادته اميررو می فرستاديم خريد و هميشه سرش کلاه می رفت؟امير که مهربون ترين برادر دنيا بود و انقدر منو ياد تو می اندازه که جرأت نمی کنم بهش زنگ بزنم؟
چقدر الکی و راستکی با هم آشپزی کرديم.چقدرفيلم ديديم.چقدر با هر آهنگ اجق وجقی رقصيديم.
يادته سرايدارتون وقتی مامانتو ديده بود چی بهش گفته بود؟ گفته بود :خانوم شما چند تا بچه داری؟اينا کی هستن که همه هم کليد دارن؟
کليد نداشتيم.کليد زير پادری بود.اينو همه مون می دونستيم.
فردا که بهت زنگ زدم ،حواسم هست که اينا رو نگم .يعنی اصلا وقت نمی شه.شايد فقط بگم:ياد اون روزا بخير.
|||85130771|||11/25/2002 02:09:00 am|||sayeh|||
خونه روبرويی ما رو تازگيها يک نماينده مجلس خريده.می دونم نماينده کدوم شهره .ولی نمی دونم مال کدوم جناحه (فرقی هم نمی کنه البته)و چرا توی خونه های مخصوص نماينده ها ی شهرستانی نمونده.
چند روزپيش با سرايدارشون حرف می زدم.گفت:خانوم اينا خيلی عجيب غريبن.پرسيدم :چطور؟گفت :تو خونه شون تلويزيون ندارن.می گن حرومه.بعد پرسيد :پس اين چه جوری ازدنيا خبردار می شه؟چه جوری تومجلس حرف می زنه؟گفتم :نمی دونم .واقعا نمی دونستم.داشتم فکر می کردم حتما مثل خيليها نياز نداره به دونستن.
امروز زن سرايدار رو ديدم.30،20 تا نون توی دستش بود.با يه دست ديگه بچه نوزادش رو بغل کرده بود.يه بچه ديگه اش هم دنبالش می دويد.گفت که شوهرش مريضه.گفت که هر روز موقع افطار حاج خانوم می فرستدش که نون تازه بگيره .
زن سرايدار 17 سالشه .بهم گفت 15 ساله بوده که اولين بچه اش رو به دنيا اورده.رنگ و روش هميشه خدا زرده.زن سرايدار نمی دونه که چرا با اين که توی اون خونه 3 تا ماشين هست،بايد اون پياده بره نون بگيره.نمی دونه که چرا حاج خانوم اينا که قدرتی خدا همه چيز دارن ،تلويزيون ندارن.زن سرايدار نمی دونه که چی شد که يک دفعه حاج خانوم شد حاج خانوم و اون شد زن سرايدار.
راستش من هم نمی دونم.
|||85023662|||11/24/2002 10:54:00 pm|||sayeh|||
اين مطلبی که حسين درخشان در مورد جنيفرلوپزگفته، اينجا در مورد محمدرضا گلزار صدق می کنه.آدم محاله پاشو از در خونه بيرون بذاره و چشمش به جمال آقا روشن نشه.توی اتوبانها که جا به جا تبليغ ايکات رو نصب کردن.پوستر فيلمهای سام ونرگس و بالای شهر،پايين شهر هم که همه جا پخش شده.کنسرت گروه آريان هم که زياد ازش نگذشته و اتفاقا بيرون سالن عکسهای تکی اين آقا رو می فروختن 2500 تومن.همه هم می خريدن.روزی هم نيست که من اين ميل باکس رو بازکنم ويه ايميل با عنوان عکس-جديد-گلزار توش نبينم.تازه همه اينها به کنار پنجشنبه عصرخيابون فرشته ترافيک شده بود،چه ترافيکی.طوری که ما کلی مسافت رو تا نزديک پاساژپياده رفتيم.حالا جريان چی بود؟رضا گلزار جلوی درپاساژوايستاده بود و به طرفداراش امضا می داد.
ولی خوب برعکس جنيفرلوپز،رضا گلزار واقعا خوش قيافه است و داره از اين موضوع نهايت استفاده رو می کنه.
راستی ،به لطف احسان نظرخواهيم درست شد.ولی اگه خواستين نظر بدين، لطفا نگين جنيفر لوپز خوشگله که شاکی ميشم ،پاکش می کنم.
( ببخشيد که نظرهای قبلی پاک شد.نتونستم کاری بکنم.نمی شه دوباره بنويسيد؟)
|||85016509|||11/23/2002 01:36:00 am|||sayeh|||
ازاول به کلمه خالی حساس بودم .اصلا از همه چيزهای خالی بدم می اومد.
از صدای خالی وقتی که از پشت تلفن خالی بودنش بيشتر معلوم ميشد.
از قاب عکس خالی مخصوصا اگه خودم عکس رو از اون تودراورده بودم.
از کمد خالی درست چند ساعت بعد از رفتن مسافر.
اما امروز فهميدم که ازچی بيشتر از همه بدم مياد
از تابوتهای خالی که اينجور با بی رحمی توی شهر چرخونده می شن.
|||84943589|||11/21/2002 03:27:00 pm|||sayeh|||
تو هنوز مطمئنی!هنوز به خودت و به احساس من اطمينان داری.
من دیگه مطمئن نيستم!به خودم و به احساسم شک دارم.
توانقدر به خودت مطمئنی که نياز نداری به نگاه کردن به چشمهايی که نگاهشون رو می دزدن.
من مطمئن نيستم .به نگاه کردن نياز دارم .اما نگاه نمی کنم .حتی به خودم ،توی آينه .من به اون تصوير توی آينه شک دارم.
تو اما به هيچ چيز و هيچ کس شک نداری .تو ساده ترو پاکتر از شکهای منی.
من فقط به يک چيز مطمئنم.که تو دروغ نمی گی ،که هيچوقت نگفتی.
من اما به راستگويی خودم شک دارم.
|||84865346|||11/21/2002 01:04:00 pm|||sayeh|||
خوب،تصميم گرفتم يه چند روزی نظرخواهی بذارم.بعد اگه تو ذوقم خورد برش می دارم.
|||84861828|||11/20/2002 12:43:00 am|||sayeh|||
همسايه قديممون زنگ زده بود، بعد از اين همه سال.صاف رفته بود سر اصل مطلب وبه مامانم گفته بود:تو فک وفاميلتون دخترموبورسراغ نداری؟مامانم پرسيده بود:چطور مگه؟گفته بود:پسرم داره مياد ايران .گفته ده دوازده تا !! دختر براش زيرسر بذاريم تا ظرف يکی دو هفته که اينجاس بتونه يکی روانتخاب کنه و ورداره ببره.در ضمن بچه ام سفارش کرده که دختره بايد پوستش سفيد باشه،قدش بلند باشه ، ازش هفت هشت سال کوچيکتر باشه وتحصيلکرده هم باشه .
تو رو خدا شرايط رو داشته باشين.يارو انگار می خواد پلوپز بخره.(اينکه می گم پلوپز،بيخود نمی گم.قريب به اتفاق مردای ايرونی مقيم فرنگ که ازاين طريق زن می گيرن ،دنبال يه نفر می گردن که براشون غذای ايرونی درست کنه و اونا رو ياد مادرشون بندازه.)
پسره رو خوب يادم مياد.ازاون بچه های گيج و سر به هوا بود.از اونايی که هيچوقت جدول ضرب رو درست ياد نمی گيرن .حتی يادم مياد با اين که از من بزرگتر بود،يه دو سه باری براش انشا نوشتم .چهارده پونزده ساله بود که فرستادنش رفت وطبعا اونجا هم هيچی نشد.(آهان نکنه فکر کردين که دکترا داره که دختر تحصيلکرده سفارش داده؟نه بابا اصلا پاش به دانشگاه نرسيده).
من بيشتر از اين لجم گرفته که می دونم طرف مياد اينجا و يه دختر،درست با همين مشخصات رو هم ورمی داره می بره.يعنی ملتی که اگه اين پسره محل زندگيش ايران بود،براش تره هم خرد نمی کردن،حالاحاضرن دخترشون رو دو دستی تقديمش کنن.
راستی شرط آخر پسره هم اينه که دختره منو به خاطر خودم بخواد ،نه به خاطر خارج!!!اين يکی رو ديگه شرمنده ام.
|||84779583|||11/19/2002 03:45:00 am|||sayeh|||
به هر جا که بروی سايه تو خواهم بود.سايه سايه تو،سايه سايه های تو تا وقتی ...
تا وقتی که مرا از خود برانی.
|||84733045|||11/15/2002 03:40:00 pm|||sayeh|||
جايی در قلب من

تو قهرمان زندگی من بودی.
همچنان که همه دختر بچه ها قهرمانی دارند به نام پدر.
قهرمان من اهل کتاب وشعرو گل و موسيقی بود.
قهرمان من هرگز سر،خم نمی کرد.

يک روز صبح چشم گشودم .
قهرمان رفته بود.
جايی در قلبم خالی شد.
تنها وپريشان ، به خدا معتقد شدم.

گاهی خوابت را می بينم.
می گويی: گريه نکن ،دخترکم.به تو گفته بودم که تسليم لحظه ها نشوی.

چه کنم؟زندگی آسان نيست و بی تو، سخت تر از هميشه.

پنج سال می گذرد.
وهنوز غمگنانه انتظارت را می کشم .
هنوز دلتنگم .
وجايی در قلبم خالی مانده، برای هميشه.
|||84573187|||11/14/2002 05:47:00 pm|||sayeh|||
خوب من يه چند تا لينک بدم وبرم:
خداييش راست ميگه.
برگشته و دوباره داره می نويسه ومنو حسابی خوشحال کرده.
بابا ،خانومها چه نشستين که آبروی همه تون رو برد.
من نمی دونم چرا منو خبرنگار افتخاری آهو اعلام نمی کنن؟
|||84525659|||11/13/2002 07:58:00 pm|||sayeh|||
اين چند روزه فرصت نشد در مورداونايی که اين مدت فکر منو مشغول کردن،بنويسم.راستش سه شنبه برای اولين بار ديدمشون و خيلی پشيمون شدم که تا حالا نديده گرفته بودمشون يا اين که اصلا روشون حساب نمی کردم.توی خيابون انقلاب ،جلوی در اصلی دانشگاه جمع شده بودن و به حساب من می شدند متولدين دهه 60.چهره هاشون بشاش بود و اميدوار ، مثل هرآدم بيست و يکی دو ساله ای که تازه دانشجو شده باشه وسياست دغدغه اصليش باشه.
راستش رو بگم ،به اين نسل اميدی نداشتم.آخه تو شرايط متفاوتی بزرگ شدن.حالا هم نمی گم کاری کردن يا کاری می کنن يا اصلا جمع شدنشون اونجا درست بود يا غلط.مهم اين بود که تصميم گرفته بودن يه حرکتی رو انجام بدن و خوب يا بد ،بازيچه شده بودن يا نشده بودن ، انجامش داده بودن و خودشون از خودشون راضی بودن.بعضی تحرکها هست که به قوی و بانشاط شدن شخصيت آدم خيلی کمک می کنه.تحرکهای سياسی از اون نوعه.
فقط کاش ،کسی يا چيزی باعث نا اميديشون نشه که بد درديه.
|||84477292|||11/13/2002 02:48:00 pm|||sayeh|||
هيچ چشمي عاشقانه به زمين ...نه ،اين نشد.هيچ چشمي عاشقانه به هيچ كجا...نه،اين هم نيست .هيچ چشمي عاشقانه به من خيره نيست.حالا شد.
اين هم داستان زندگي من تو اين روزها...
|||84466704|||11/13/2002 12:43:00 pm|||sayeh|||
فمينيستهاي جهان متحد شويد.
ديروز روز ملاقات خانومهاي وبلاگ نويس بود.به من كه كلي خوش گذشت.معلومه كه توي يه جمع پر از آدمهاي مثبت و مهربون آدم چه احساس خوبي پيدا مي كنه.
يه تشكرويژه به مريم گلي عزيزبدهكارم.
خورشيدخانوم و نفيسه و پرستو هم كه مثل دفعه پيش عالي بودن.
شوشو و سحر هم كه خيلي بامزه و مهربون بودن.
نتيجه اين نشست اين بود كه البته دنيا بدون وجود آقايون پيش مي ره.خوب هم پيش ميره.منتها شايد يكذره بيمزه باشه.فقط يكذره ،نه بيشتر.
راستي يكي دونفر به من گفتن شبيه اون پرتره روي لوگوم هستم.(اونايي كه منو ديدين ،آره؟)


|||84463938|||11/10/2002 10:20:00 pm|||sayeh|||
همين الان اخبارشبکه سوم سيمای جمهوری اسلامی ، يک خبر بسيار مهم پخش کرد:
يک ژاپنی که پس از تغييرمذهب از بودايی به مسلمان به مکه مکرمه مشرف شده بود،نام خود را به حاج اکبر تغيير داد.
خيلی خوشحال شدم به خدا،خيلی خبر هيجان انگيزی بود.ديشب هم که شکر خدا کوی دانشگاه هيچ خبری نبود،نه؟
|||84323403|||11/10/2002 09:35:00 pm|||sayeh|||
شرکتی که من توش کار می کنم .نماينده يک شرکت معروف آلمانيه.سالی يکی دو بار از آلمان می يان برای بازديد و اين که ببينن شرکت اون شرايطی رو که موقع گرفتن نمايندگی داشت ، هنوز حفظ کرده يا نه.امروز يکی از اون روزهای بازديد بود.توی يه همچين روزايي طبعارؤسا خيلی هول می شن و هی سفارش می کنن که همه چی مرتب باشه و از اين حرفا.امروز تا عصرهمه چی به خير گذشت 0يکی از رؤسا ما رو معرفی کرد و گفت که اينا خيلی کارشون درسته و هر چی نرم افزار تو دنيا بگی ، بلد هستن و اصلا برای Programmingو Designing وDeveloping ساخته شدن و کلی پز داد . بعد هم آلمانيها در همون حال که به کار درستی ما فکر می کردن،رفتن بيرون.
همين که پاشونو گذاشتن بيرون ، جادوی ما باطل شد و شروع کرديم زدن تو سرو کله همديگه و بعد هم من و سالومه ومهسا تصميم گرفتيم بريم بيرون دنبال کادوی تولد بهرنگ و کادوی عزيمت نگار به آمريکا(همينجا بگم که اين ماه آبان بدون شک بدترين ماه ساله ،از بس که من پول کادوی تولد دادم.تازه دو تا کنسرت و هفت هشت تا شام و ناهارحساب نشده هم اضافه شد به برنامه ام)خلاصه سر خيابون ويلا پياده شديم وچشممون افتاد به يه جماعتی که داشتن به مناسبت رسيدن لحظه ملکوتی افطار با اشتها کنار خيابون آش و حليم می خوردن.ماهم که وظيفه داريم ، چه گرسنه باشيم وچه نباشيم ،حتما هر جا غذا ديديم ،بی خيال رژيم بشيم و بخوريم ديگه.
بدو بدو رفتيم و شروع کرديم به آش خوردن و حليم خوردن و خنديدن به بخت واقبال من که آش فروشه بهم چشمک زده بود که..يک دفعه چشممون افتاد به ترکيب رؤسا و آلمانيهای عزيز که اومده بودن اونجا صنايع دستی بخرن..
اين هم ريز مکالمات:
رييس (رو به ما با صدای آهسته):اينجا چيکار می کنين؟
ما(در حالی که سعی می کنيم نخنديم):اومديم برای نگار و بهرنگ کادو بخريم.
رييس (رو به اونا بالبخند مصنوعی):My colleagues ,again
يکی از اونا:?I know,but what are they doing here?what is this food
به نظر شما شرکت ما امسال نمايندگی رو حفظ می کنه؟اونم در حالی که سه نفر از کارمندای عزيز!!هنوز ساعت کار شرکت تموم نشده کنار خيابون آش می خورن؟
|||84321865|||11/09/2002 05:43:00 pm|||sayeh|||
قرار نبود اينجوري بشه.قرار نبود كيبورد و Messenger دست به يكي كنن ومنو لو بدن تا تو از اون دوردورا بفهمي ،خوشحالم يا ناراحت.قرار نبود من چشمم بمونه به اين مانيتور.قرار نبود من همش زل بزنم به اين آدمكه كه بالاخره كي روشن ميشه و اگر نشد ،صبح اينقدردمغ ازخواب بيدار شم.نه،قرار نبود.
|||84276430|||11/09/2002 05:34:00 pm|||sayeh|||
هر كدومتون جمعه شب توي رستوران موفتار يه گروه پر سر و صدا رو ديدين كه اردور خورد نشون 3 ساعت طول كشيد و پول شمردنشون سه ربع وهر دقيقه هم دوربيناشون فلاش ميزد ، بدونيد كه با يه جمع وبلاگي روبرو بودين .پرستو مفصلتر از من نوشته.
|||84276228|||11/06/2002 01:52:00 pm|||sayeh|||
چقدر خوبه که آدم اين همه دوست خوب تو اين وبلاگشهرداشته باشه که براش نامه بنويسن و بهش کتاب معرفی کنن.
چقدر خوبه که يه شهر کتاب نزديک خونه آدم باشه.
چقدر خوبه که همه اينها الان مال خود خودم هستن وقراره اين هفته شب وروز رو با هم ديگه سر کنيم:
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری
طعم گس خرمالو
يک روز مانده به عيد پاک
جسم و جان
فرنی و زويِی
انگار گفته بودی ليلی
آينه های دردار

مرسی از احمدرضا و عطا صادقی وبهاروپيمان (البته کتابی که پيمان معرفیش کرده وعقيده داره که هم برای سرخجه خوبه ،هم برای روحيه! يه کم پيدا کردنش سخته.بگم چی معرفی کردی؟ )
حالا ديگه کتاب خوندنم هم وب لاگی شده.
راست ميگه بهار :تفريحمون، وبلاگي. دوستيامون وبلاگي. دعواهامون وبلاگي. عشقامون وبلاگي. دشمنيامون وبلاگي
.
|||84109361|||11/05/2002 06:19:00 pm|||sayeh|||
در باب مهاجرت:
-شايد اشتباه باشد.اما من هيچ نوع وابستگی احساس نمی کنم.چه نوع وابستگی می توانم به اينجا داشته باشم؟
-حتی خاطرات غم انگيز ، نوعی تعلق خاطر ايجاد می کنند.
-تعلق خاطر به چی؟ به برآمدن ماه در بالای يک مکان خاص ، آن هم برای اين که آدم اتفاقا در آن مکان به دنيا آمده است؟هيچ نمی فهمم که مردم چگونه می توانند دم از آزادی بزنند و همچنان در قيد ارزشهايی از اين قبيل باشند.به هر حال ، اگر خاک خشک و لم يزرع باشد ريشه به درد درخت نمی خورد.درخت فقط در خاکی که در آن رطوبتی برای تغذيه اش وجود داشته باشد زمين اصلی و مادری خود را پيدا می کند.


ميهمانی خدا حافظی -اثرميلان کوندرا
|||84061036|||11/05/2002 03:25:00 pm|||sayeh|||
.امروز سالگرد تولد وبلاگهاست.البته وب لاگ من تازه ديروز هفت ماهش شده.ولی قديمی ترها يک ساله شدن.من که به وب لاگم در حال حاضرخیلی علاقه دارم.(گفتم حال حاضر،چون هيچ اعتباری به احساسات من نيست و ممکنه فردا به حد مرگ از وبلاگم متنفر باشم.)
به هر حال توی اين هفت ماه ، من دوران خوبی رو تجربه کردم.به خيلی چيزا با دقت بيشتری نگاه می کردم و حتی ميشه گفت به هرچيزی با اين ديد نگاه می کردم که ارزش نوشتن داره يا نه؟خوب،اينم يه طرز جديد نگاه کردن به دنياست که زاييده وب لاگ خوندن و وبلاگ نوشتنه.
بعد هم با همه اونايی که کرم نوشتن دست از سرشون برنمی داره ،آشنا شدم که بعضيهاشون الان دوستای خيلی خوب من هستن و حتی يکی از بهترين دوستای زندگيم رو این وسط پيدا کردم که وجودش روبه شدت مديون وبلاگها هستم.
خوب جا داره که اينجا اظهار دين کنم به حسين درخشان که وب لاگش اولين وب لاگی بود که خوندم و همينطور شايان مشاطيان و خورشيد خانوم و شبح که روزنوشتهاشون منو تشويق کرد به خوندن و نوشتن.
چند تا هم لينک بدم به توصيفهای جالبی که تا حالا در مورد وب لاگ خوندم.
پينک فلويديش
خانوم گل
گپ
آسمان آبی
تنها چند واژه
يه لينک هم به خودم بدم ، بد نيست.

|||84054813|||11/03/2002 08:38:00 pm|||sayeh|||
خوب.من مريض شدم وافتادم تو خونه.مشکوک به سرخجه.دو روزه که غيراز دکتر و آزمايشگاه جايی نميرم.دوستام هم که آخر مرام و معرفت ،هيچکدوم از ترس مبتلا شدن اينورا پيداشون نشد.فقط يه زنگ خشک و خالی زدن.انقدر وبلاگ خوندم که دارم بالا می يارم.يه ترجمه هم دارم که حوصله ندارم برم سراغش.دنبال کتاب می گردم .کسی يه کتاب خوب سراغ نداره ، معرفی کنه به من؟شرايطش هم اينه که،فضای کتاب نا اميد کننده نباشه ،زياد هم فلسفی نباشه.چون من همينجوريش هم درمرزخودکشی هستم.از بس که حوصله ام سررفته..
|||83962054|||11/03/2002 04:34:00 pm|||sayeh|||
صدايم کن ، صدای تو ترانه است..چی شد؟قبلا صداش خوب بود فقط .کار به ترانه نکشيده بود.
|||83955615|||11/03/2002 04:19:00 pm|||sayeh|||
بارون، همين قدر که امروز اومد ، خوب بود.خيابونها يه کم خيس شدن.ماشينها هم برف پاک کنها رو چند دقيقه راه انداختن و بعد بی خيال شدن .آدمها هم ازخيس شدن زياد ناراضی نبودن.همه چيز به اندازه بود.کار به ترافيک و تصادف و آب پاشيدن به پياده ها نکشيد.
نمی دونم کجا خوندم که : بارون برای خيابونهای تهرون همون اندازه ای خوبه که مست شدن برای آدمهاش .آدمها اون ليوان اول رو که می زنن ، خوبن.بامزه وخوش اخلاق می شن.ولی يه خورده زياده روی که می کنن، شروع می کنن به بد مستی.يا ياد ناکاميهای قديميشون می افتن يا شروع می کنن به گير دادن به هر کی دم دستشونه.يا گريه شون می گيره ، يا انقدر می خندن که آدم حالش از هرچی خنده س به هم می خوره.نمی دونم چرا هيچ وقت اندازه شون رو نمی دونن.(البته اين تخصص ايشونه).
بارون هم همون جوره .اگه يه ذره بزنه ،اگه اندازه بدونه ،خوبه .خيابون يه نفسی می کشه .خوشگل می شه.درست مثل امروز.امروزکه خيابونها بدمستی نکردن و من به کارم رسيدم.
|||83955349|||11/01/2002 05:52:00 am|||sayeh|||
من منتظر e_Mail يکی ازشخصيتهای مشهوروبلاگستان هستم .نشونی اون شخصيت هم اينه که آدرس Mailام رو طبق تذکر ايشون درست کردم.
|||83854178|||