5/30/2003 02:10:00 am|||sayeh|||
درددل:
داشتم به روزهای اول اين وبلاگ فکر می کردم.اون قديما که هرچی دلم می خواست توش می نوشتم.از متوازی الاضلاع گرفته تاعشق وعاشقی...ديروز يکی ازم میپرسيد که چقدر تحت تاثير مخاطبم؟گفتم :خيلی ودروغ نگفتم .متاسفانه اين ضعف وبلاگ حساب می شه.بد جوری اينتر اکتيوه و ما ناخود آگاه مرتب منتظر ابراز عقيده خواننده ها هستيم.اگربگيم که نيستيم،معلومه که با خودمون روراست نيستيم، چون هر کدوممون می تونست بره تو دفتر خاطراتش بنويسه.همه ما که اينجامی نويسيم به دنبال ارتباط با مخاطب هستيم.اين شايد در ظاهر بد نباشه ولی کلا خيلی چيزا رو تغيير می ده.آدم تحت تاثير خواننده ها يواش يواش خودشو تغيير می ده.ديگه نمی دونه که برای پسند بقيه می نويسه يا نظر واقعيش اينه.
اين موضوع منو جدا به فکر انداخته.من نه نويسنده هستم،نه سبک دارم،نه جامعه شناس هستم ،نه اونطور که جديدا بهم می گن فمينيست هستم.با هيچ کدوم اينها ابدامشکل ندارم ها.فقط مسئله اينه که اينها درتخصص من نيستن.
من خيلی وقتها از ضعفهام ،از احساساتم که به شدت تو اين يکساله باهاشون درگير بودم اينجا نوشتم.سبک نداشتم وندارم .نه اين که دلم نمی خواد داشته باشم .شناختی راجع بهش ندارم.
من ازدغدغه هام می نويسم.اگه يه چيزی به نظرم ضعف اجتماعی باشه خوب می نويسمش.اگه ببينم داره قانون جنگل سر يه نفر(حالا من بيشترزنها به نظرم می يان)پياده می شه ،خوب می يام اينجا می نويسمش.اگه اسم اين هست فمينيسم،من نمی دونم.من هيچ مطالعه جدي راجع به فمينيسم نداشتم تا حالا..حتی يکبارهم از اين کلمه استفاده نکردم تو اين وب لاگ.
حالا من موندم و يه عالمه انتظاروسؤال که واقعا برام عجيبن!
می دونين دلم از چی می سوزه؟از وقتهايي که خيلی چيزا داشتم برای نوشتن و همه شون رو فدا کردم.فدای خودخواهی خودم که نگران قضاوت شدن، بودم.دلم برای همه حرفهايي که قورتشون دادم ،می سوزه..واقعا ديگه نمی دونم اينجا چی می نويسم وچرا می نويسم؟احتياج دارم به يه تجديدنظرکلی!
*********************
پی نوشت:لطفا نياين تو نظرخواهی بنويسيد که :سايه جان!تواز هر چی دوست داری بنويس.می دونيد ومی دونم که امکان نداره.بخواهيم و نخواهيم وب لاگ يک رسانه مخاطب گراست.
|||95051820|||5/27/2003 07:59:00 pm|||sayeh|||
-خوب ،اين گل من کجاست؟چرا نمی ياد به من سر بزنه؟

-همينجا هستم.يه کم مشکل دارم.می دونی؟من ريشه هام تو خاکه.اگه ازشون جدابشم،پژمرده ميشم.اونوقت ديگه اصلا شبيه گل نيستم،چه برسه به اين که گل کسی باشم.

-خوب،آخه اونجا هم که موندی که بازم گل من نيستی.گل باغچه ای.ببينم،خسته نمی شی ازاين باغچه؟کوچيک نيست برات؟

-چرا،خيلی هم کوچيکه.ازصبح تا شب همش همين دو سه نفرو می بينم.اونا هم بعضی روزا حوصله دارن و بعضی روزا ندارن..بعضی روزا بهم ميگن چقدر خوشگلی و بعضی روزا هم می زنن تو ذوقم..

-خوب،پس معطل چی هستی؟چرا دل نمی کنی ازباغچه؟

-به خاطرريشه هام.نمی تونم ازشون جداشم.

-خوب اونارو هم با خودت بيار.

-آخه اگه هوا بخورن براشون خوب نيست.مريض ميشن.دردشون مي ياد.

-از کجا می دونی؟شايد هم براشون بد نباشه يه کم هوا بخورن.اصلا ببينم کی گفته که ريشه نبايد هوا بخوره؟

-نمی دونم!به اينش فکر نکرده بودم که کی گفته،فقط هميشه اينجوری شنيدم.

-هرچيزی رو که هميشه شنيدی،دليل نمی شه که درست باشه.

-تو چقدرجالبی.چه حرفهای تازه ای از تو می شنوم.

-تو خودت به همه اينا قبلافکر کرده بودی.من فقط تو رو ياد فکرهای خودت انداختم.

-حالا می گی چيکار کنم؟دل بکنم ازباغچه؟

-راستشو بگو!تو قبل از اينهادل نکنده بودی ؟

-چرا..ولی تو اينو از کجا می دونی؟

-من تو رو خوب می شناسم.الانم فقط اومدم بهت بگم که توفقط يه بار زندگی می کنی.نه بيشتر..

-چقدر خوبه که بالاخره يه نفر منو انقدر خوب می شناسه.

-يه چيز ديگه هم هست..

-چی ؟بگو..

-اگه از باغچه دل کندی ،اگه ريشه هات دردشون اومد و بهت سخت گذشت...مايوس نشو.صبور باش.

-و اگه يه روز خسته شدم؟

-هر روزی که خسته شدی،يادت بيفته که اون باغچه چقدرکوچيک بود....
|||94943547|||5/25/2003 11:57:00 pm|||sayeh|||
می گن خراب کردن آسونه ،ساختنه که سخته .
عقل سليم حکم می کنه که ما راه آسون رو انتخاب کنيم. ايرادی داره؟
|||94868501|||5/24/2003 04:25:00 am|||sayeh|||
شگفتزده شدم!پوکه باز- يادداشتهای کورش اسدی
|||94807637|||5/24/2003 02:50:00 am|||sayeh|||
خوب ، من که اون جمله های پايين رو نوشتم ،بايد اين لينک رو هم اينجا بگذارم ديگه :عذرخواهی خاتمی از مردم


|||94804951|||5/23/2003 04:36:00 pm|||sayeh|||
صبح عالی بخير آقای رييس جمهور:

از خواب بيدار شدم و ديدم امروز دوم خرداد است و حيف است که من سلامی خدمت شما عرض نکنم .هر چه باشد يک زمانی به ما(منظورم از ما ،گروه طرفداران خوش باورشماست) می گفتند: دوم خردادی!
حالا هم خودتان را ناراحت نکنيد . اتفاق خاصی نيفتاده،فقط مدتی است که به جای دوم خردادی به ما می گويند سرخورده و اين هم به هيچ وجه اشکالی ندارد.سرخورده هم يک اسم است،يک واژه مثل هزاران واژه ديگر.
شما به واژه های جديد بسيار علاقه مند بوديد آقای رييس جمهور!يادتان که می آيد؟
ما هم مثل شما به همه آن واژه ها علاقه مند بوديم .فقط با شما يک تفاوت داشتيم .ما همه آن واژه ها راجدی گرفته بوديم،درست برعکس خود شماکه اين هم اصلاتقصير شما نيست آقای رييس جمهور.
اين مابوديم که بايد می فهميديم که هيچ چيزآنقدرها که گمان می کرديم جدی نيست.حالا که فهميده ايم ،راهی برايمان نمانده جز لبخندزدن.درست مثل خود شما آقای رييس جمهور.

حالا همه با هم لبخند می زنيم و منتظر می مانيم .بالاخره يک اتفاقی می افتد.مگر نه آقای رييس جمهور؟
|||94781762|||5/22/2003 04:41:00 pm|||sayeh|||
- چند مرد را از ياد برده ای؟
- به همان تعداد زنی که تو به ياد سپرده ای.
- نرو.
- من که نرفته ام.
- يک چيز قشنگ به من بگو.
- حتما،چه می خواهی بشنوی؟
- دروغ به من بگو.بگو تمام اين سالها منتظرم بودی.بگو.
- تمام اين سالها منتظرت بودم.
- بگو می مردی اگر برنمی گشتم.
- می مردم اگر برنمی گشتی.
- بگوهنوزعاشقم هستی،مثل من که عاشقت هستم.
- هنوزعاشقت هستم،مثل تو که عاشقم هستی.
- بگو،همه چيز درست مثل پنج سال پيش است.چيزی در اين بين عوض نشده.
- کاش اينطور بود.
-مطمئنم همينطور است...چيزی نبايد به من بگويي.واقعيت نداشته.فقط تو و من.اين واقعيت دارد.

فيلم جانی گيتار(1954)

علاقه ام به سينمای کلاسيک گل کرده امروز...شايد به خاطر اون بسته پستيه ..شايد هم ...نمی دونم.ولی به هر حال اين مکالمه بالا رو من خيلی دوست دارمش.
|||94733127|||5/21/2003 04:07:00 am|||sayeh|||
اون آقا متشخصه بود سر کلاسمون می گفت wife و رستوران فرقی ندارن،ديروزبعد از اين که باز افاضه کلام فرمود که بدترين خاطره زندگيش روزعروسيشه(البته قبول دارم که ازدواج کردن برای رستوران نرفتن نمی تونه خيلی دلچسب باشه)،معلممون حالش رو اساسی گرفت.
ازش پرسيد:
?What do you think about taking care of pets in home

ايشون فرمودن:
My wife doesn't want to have a pet

معلممون هم ازطرف همه فمينيستهای عالم جواب داد:
!Because She has got you,that's enough
|||94657142|||5/20/2003 04:55:00 pm|||sayeh|||
تا اونجا که ما شنيديم خداوند براي اثبات وجودش پيغمبر و کتاب و جزوه و...مي فرستاده.تا حالا هيچ جاي دنيا ديده نشده بوده که خداوند اقدام به نوشتن وب لاگ کرده باشه و ما هم براي هدايت بنده هاي وب لاگ خون بهش لينک بديم.ولي من به دو تا دليل اينکارو کردم:

- يکي اين که خواهر کوچيکه سفارشش رو کرده ومن نمي تونم رو شو زمين بندازم.هر چي باشه هنريه و حساس(در ضمن از پريروز که براي دهمين بار فيلم مادر علي حاتمي رو ديدم،خيلي هوس کردم که صداش کنم آبجي کوچيکه ،ولي شاکي ميشه)

- دوم اين که نثر اين خداهه نمي دونم چرا انقدر آشناست.هر قدر هم استغفرالله مي گم و دور وبرم فوت مي کنم که بهش مشکوک نباشم ،گره گوار سامسا نمی گذاره.
|||94629338|||5/18/2003 07:23:00 pm|||sayeh|||
برای تو:

ببين،من اين احساس مثبتی رو که الان دارم،ماههابود که نداشتم.انقدر از خودم سؤال کرده بودم و انقدر از آدمهای مختلف حرفهای مختلف شنيده بودم که پاک گم شده بودم.امروز ازوسط اشکهام با تو حرف زدم .سه چهار ساعت با هم حرف زديم وتو چقدر عالی بودی. کم کم ديدم که دغدغه ها ونگرانيهای اين چند وقته دارن آب می شن و از بين می رن.
اينو با فاطعيت می گم که هيچ کسی بهتراز تو نمی تونست اين حس اطمينان خاطر رو به من القا کنه.شايد برای اين که من تو رو هميشه قبول داشتم واحتياج داشتم که يه روز اين حرفها رو ازت بشنوم و قدرت بگيرم.جدی می گم که احساس قدرت می کنم،حس می کنم که قدرت انتخاب دارم و الان زمانيه که بايد انتخاب کنم و اگر اشتباه بود،اگر نشد،به درک .
دوباره سعی می کنم..
اينها رو اينجا می نويسم که ثبت بشه ،که يادم بمونه يه روز، با تو حرف زدم و توچه شنونده و راهنمای محشری بودی ومن اين روحيه وانرژی مثبت الانم رو مديون قدرت درک تو هستم .
اينجا ثبتش می کنم که هر وقت به تصميم هام شک کردم ،برگردم و دوباره اون سه چهار ساعت طلايي و همه اون حرفها رو مرورکنم.

مرسی بابت همه چيز.....
|||94537134|||5/15/2003 01:44:00 am|||sayeh|||
اين نوشته خيلي شخصي و خيلي احساسي از کار دراومده.خواستم توش دست ببرم که براي اينجا به درد بخور بشه،دلم نيومد.به هرحال زياد به درد خوندن نمي خوره و حتی يه کم حوصله سر بره.تازه دو زبونه هم ازکار دراومده! نوشته های انگليسيش هم مال اينه که اين چند روزه همه اش So cruel رو گوش دادم .خلاصه که متاسفم اگه انقدرنامفهومه.آخه خودم هم نامفهوم شدم تازگيها .ولی قول می دم که هر چه زودتر اين وبلاگ رو به وضعيت عادي برگردونم.

We crossed the line
Who pushed who over
It doesn't matter


اشتباه کردم؟ دارم اشتباه مي کنم؟راه من همين بوده يا نه؟نکنه يکي هولم داده و خودم نفهميدم؟نه ،خودم بود.خودم، خودم رو هول دادم.

We're cut a drift
We're still floating


بده ؟شناور بودن بده؟بهم مي گن حواست پرته .بده يا خوب؟حواس پرت بودن براي خود آدم که خيلي خوبه.از هوشياري حالم بهم مي خوره.

I disappeared in you

اين که ديگه آخرشه.آخر قايم موشک بازي.هيچ کس تو رو نمي بينه.ولي تو همه رو مي بيني .مثل invisible شدن تو ياهو.منتها اين دفعه تو دنياي واقعي اتفاق مي افته.

You say in love there are no rules

اين تيکه اش ديگه جواب سوال قبلی منه.پرسيده بودم قانونش چيه ؟ايده آلش چيه؟يه عده برام نوشته بودن که قانون نداره.حق با اونا بود فکر کنم.

You don't know if it's fear or desire
Danger the drug that takes you higher
Head in heaven, fingers in the mire


خطر کردن که عاليه.همه چي اونور ريسکه.مگه نه؟اينور هيچي نيست.فقط به شرط اين که خودم خودمو نترسونم.خودم به خودم بد نکنم.

Her heart is racing, you can't keep up
The night is bleeding like a cut
Between the horses of love and lust
We are trampled underfoot


خوب نيست .احساسي بودن خوب نيست.غير منطقي بودن خوب نيست.به حرف قلب گوش دادن ،درست نيست .اينو چند بار به خودم گفته باشم خوبه؟صد بار؟هزار بار؟

To stay with you I'd be a fool
Sweetheart
You're so cruel


ديگه هيچی نمی گم.برای اين که گفتنم فايده ای نداره.برای اين که يک سری واقعيتها هست که هميشه ازشون فرار کردم.
انگارقاطی کردم.نه؟
|||94350105|||5/14/2003 10:28:00 pm|||sayeh|||
حکايت گل آفتابگردون
|||94339752|||5/13/2003 02:45:00 am|||sayeh|||
يه سؤال برام پيش اومده:آدم بايد يه نفر رو کلا قبول داشته باشه و به عقايدش احترام بگذاره تا بتونه دوستش داشته باشه يا اين که چون يه نفر رو دوست داره،کم کم با عقايدش هم کنار می ياد؟
خودم فکر می کنم که حالت اول پايه واساس درست تری داره.حالت دوم رو نمی شه هميشه ادامه داد.آدم بالاخره يه روز خسته ميشه از اين که چون يکی رو دوست داشته ،عقايدش رو قبول کرده.بعد کم کم شروع می کنه به عقايد طرف رو رد کردن وبعد هم ممکنه اصلادوست داشتنش تحليل بره....
|||94228617|||5/12/2003 11:57:00 am|||sayeh|||
امروز سر کلاس ، معلممون به يکی از آقايون گفت:
Describe your favourite restauant

ايشون که اتفاقا آقای متشخص تحصيلکرده ای هم هستن فرمودن:
I never go to a restaurant,I have a wife

به سلامتی ،کارکرد Wife و Restaurant براشون فرقی نمی کرد.
|||94190504|||5/11/2003 11:10:00 am|||sayeh|||
نه بابا مشکل از شما نيست.Yahoo messenger يکی دو روزه رسما قاطی کرده..شب و نصف شب همه رو Online نشون می ده .تازه Status های عجيب غريب هم بهشون نسبت می ده.ازقرار معلوم ديشب Status من اين بوده:
I could be the One For You. All U Gotta Do Is Let Me Know که همينجا شديدا تکذيب می کنم که انقدر عاشق و دلخسته شده باشم .
|||94138607|||5/09/2003 03:44:00 pm|||sayeh|||
چقدر شنيدن يک صدا می تونه گاهی وقتها به آدم آرامش بده...چقدر می تونه موثر و اطمينان بخش باشه.
نزديک بود که روز بدی رو شروع کنم.تمام دیشب و امروزصبح کتاب وانهاده رو می خوندم و ازخودم متنفر شده بودم که چرا فقط می تونم باشخصيت رذل داستان که موريس باشه احساس همدردی کنم.بعد هم که کتاب روکنارگذاشتم ،اون گرم کن لعنتیم پيداش نمی شد.

خلاصه ،صداهه سرموقع به دادم رسيد.
|||94045265|||5/08/2003 09:02:00 pm|||sayeh|||
راههای زيادی برای اتلاف وقت هست.مثلا می تونی پنج شنبه صبح که شلوغترين روز آرايشگاه هست،وقت بگيری..درحالی که تمام هفته رو وقت داشتی.اينجوری قشنگ دو سه ساعت معطل ميشی و می تونی سرت رو با زل زدن به رنگ های لايت و مانيکورملت گرم کنی.بعد هم می تونی برای اين که برنگردی خونه سر درست،بری باشگاه انقلاب و گير بدی بدون اين که رسيد همراهت باشه ،کارتت رو بگيری.تازه وقتی هم که برگشتی می تونی آرشيو Chatهای روزهای قبلت رو مرور کنی (آخه اصولاحرفهای خيلی مهمی تو chat رد وبدل ميشه)بعد هم می تونی بشينی وبا دقت تمام فيلم قيصر رو که برای صدمين بارداره ازيکی ازشبکه های مزدورماهواره خارج کشورپخش ميشه نگاه کنی،اونم در حاليکه هيچ رقم ازکيميايي خوشت نمی ياد.حتی می تونی بعد فيلم بيای يکی از ديالوگهاشو بگذاری تو وبلاگت:می دونی..مردونگی ديگه خيلی کم شده ،آخه همه رو تو قبضه کردی...
گفتم که راههای زيادی برای اتلاف وقت هست...
|||93998365|||5/07/2003 01:30:00 pm|||sayeh|||
پس ،بالاخره چاپ شد.کتابت رو می گم.چاپ شد و ازقضای روزگاربايد امروز من می رفتم پياده روی و بعد تصميم می گرفتم که توی شهر کتاب خستگی درکنم و اون وقت درحال معاشقه با کتابها چشمم بخوره به قسمت شعرمعاصر.بعد نه به هوای کتابهای شعر،بلکه به هوای عکس فروغ روی جلد يکيشون،برم جلو و يک دفعه خشکم بزنه.تعجبم به خاطر ديدن اسم کتابت يا حتی به خاطر ديدن اسم خودت روی جلد نبود.بيشترازتقديری که منو به سمت کتاب تو کشونده بود متعجب بودم . انگارکتاب توعمدا منو صدا کرده بود که بگه:ببين،من هستم.من تمام مدت اينجا بودم،همين دور وبر و تو به کل وجودمو ازياد برده بودی..بعدهم، تو،خود خودت،ازلای صفحه های کتاب اومدی بيرون و زل زدی به من و من مات ومتحير که دانشجوی درسخوان و ساعی رشته رياضی محض آخرش راه خودشو رفت و شاعر از آب در اومد.
کتاب رو بازکردم.صفحه اولش رو نگاه کردم.اول از سرکنجکاوی خواستم ببينم به کسی تقديم شده يا نه،خبری نبود.بعد تاريخ چاپش رو نگاه کردم و ديدم سه چهار ماهی از چاپ اولش گذشته. شروع که کردم به ورق زدن، می دونستم دنبال چی هستم .دنبال اون دو تا شعر لعنتی بودم يا لااقل يکيش.پيدا کردنشون آسون بود.اون موقعها اسم نداشتن،ولی قافيه شون رو خوب يادم مونده بود.
خوب،نبودند.شعرهای من اونجا نبودند.شعرهايي که يک روززيبای بهاری !!هوس کردم بريزمشون دورو بعدها خيلی دلم سوخت از بابت نگه نداشتنشون.با من لج کرده بودی يا برای چاپ به اندازه کافی قشنگ نبودند؟پس چرا من فکر می کردم قشنگند؟اصلا راستی راستی قشنگ بودنديا به چشم من اينطور می اومدن؟پس چرا چيزی ازشون يادم نمونده؟حتی يک مصرع؟فهميدم .اونها قشنگ بودن.ولی مال من بودن و جاشون توی کتاب تو نبود.اون هم کتاب تو بود و جاش توی کتابخونه من نبود.پس نخريدمش وازاونجا زدم بيرون.
درضمن هنوز هم معتقدم که رياضی محض بيشتربهت می اومد تا شاعری...*

*توضيح:اين متن شايد برای بعضيها تکراری باشه.يه بار دو سه هفته پیش يه چند ساعتی گذاشتمش اينجا و بعد يه دفعه پشيمون شدم و برش داشتم.امروز دوباره نگاهش کردم و از کار اون روزم تعجب کردم.(من زياد از کارهای خودم تعجب می کنم).خلاصه دوباره پابلیشش کردم.
|||93916692|||5/06/2003 02:56:00 pm|||sayeh|||

پسرجون،آرشيوت رو درست کن.شايد يکی خواست به مطلب زيبای خفته لينک بده آخه...

اينم زيبای خفته
|||93853978|||5/06/2003 12:19:00 am|||sayeh|||
چه کسي به تو گفته است که من مي خواهم خوشبخت باشم؟
اين آخرين چيزي است که براي آينده ام از ته دل مي خواهم.من يک زندگي جالب ،ماجراجويانه ،متفاوت وعشقي مي خواهم ،به طور خلاصه هر چيزي به غيرازخوشبختي.

تصوير کهنه،اثرايزابل آلنده.


اصلا فکر شو نمي کردم که مي شه آرزويی غير از خوشبختی هم داشت!!يه جورايي خيلی با حاله آدم اين مدلی باشه.
|||93818198|||5/05/2003 12:17:00 pm|||sayeh|||
به شدت دلم می خواد راجع بهش حرف بزنم .به شدت دلم می خوادبه يکی بگم.دارم خفه می شم.پس این وبلاگ به چه درد می خوره اگه من نتونم چيزهايي رو که داره منو ديوونه می کنه بريزم توش؟
|||93788434|||5/04/2003 11:01:00 pm|||sayeh|||
در راستای ادامه فعالیتهای درس نخوندن و استفاده نکردن از وقت،امروزبا دوتا آدم کتابخون اینکاره رفتم نمایشگاه و يه سری کتاب کاملا نامربوط به درسم خريدم.کلی خوش گذشت..فقط اين کتابهای تخصصی مربوط به رشته ام رو که ديدم يه کم حال تهوع بهم دست داد که اون هم زود رومو برگردوندم ، برطرف شد.يادش بخير،دانشجوی سال اولی که بوديم با چه ذوقی بالای اين کتابها پول می داديم...
|||93755083|||5/02/2003 06:39:00 pm|||sayeh|||
من الان دارم وب لاگ می نويسم،فقط برای اين که بلند نشم برم سر درسم .میخواستم يه مدت دست ازوب لاگ بازی بردارم بلکه حواسم جمع درس باشه،ولی شکرخدا،يا دارم هر روز مزخرفات publishمی کنم يا اين که دارم تووبلاگ اين و اون نظر می گذارم.
راستش از من به شما نصيحت :
اول اين که تو زندگيتون هیچوقت به کسی قول ندين که درس بخونيد.با اين کار فقط خودتونو بدبخت می کنيد.يادمه مريم گلی هم يه بار اينکارو کرده بود،حسابی پشيمون شد.خلاصه از من گفتن بود...
بعد هم اين که برای درس خوندن هيچوقت مرخصی نگيريد که فقظ شرمنده خودتون می شيد.

خوب ،من قبل از رفتن يه چند تا لينک بدم:
خانوم منيرو روانی پور که احتياج به معرفی ندارن.فقط من ذوق زده شدم که وب لاگشونو ديدم.

اين وب لاگ رو هم غريب آشنا بهم معرفی کرده..

اين ماهيه رو هم که خيليها می شناسنش..

من برم سر درسم وقولم..
|||93650538|||5/02/2003 06:33:00 pm|||sayeh|||
تو زندگی هيچ چيز اندازه رابطه هايي که با سو تفاهم تموم می شن،منو اذيت نکرده.متنفرم از اين که به يکی بگم:ببين ،من نمی دونستم تو اينجوری فکر می کنی..می دونين چرا؟چون از اولش هم می دونستم که اون داره چه جوری فکر می کنه.فقط خودمو زده بودم به اون راه.اين ايراد بزرگ منه که تکليفم تو هيچ رابطه ای معلوم نيست.
خيلی از رابطه ها رو به زور تحمل کردم که مجبور نشم تمومشون کنم.فکر کنم يکی از تواناييهای مهم آدمها توانايي ترک منطقی يه رابطه است.
|||93650230|||5/02/2003 11:21:00 am|||sayeh|||
يه جورايي شدم.زندگی يه جورايي شده.منم بی خيال برای خودم رو ابرها هستم.از صبح که بيدار می شم هزار تا کار انجام نداده دارم که حتی بهشون فکرهم نمی کنم .اصلا انگار يه کم پريشون شدم.حواسم پرته.
ديروز صبح سه ساعت دنبال دسته کليدم گشتم.آخرش تو ساک عروسکهام پيداش کردم.نمی دونم کی گذاشته بودش اونجا.شايد چون عروسک دسته کليدم دلش برای بقيه عروسکها تنگ شده بود،خودش رفته بود اون تو.هنوز هم مثل بچه گيهام فکر می کنم وقتی من خونه نيستم اونا با هم عالمی دارن،ميان ،ميرن،دعوامی کنن.يادم اومد که قبل از اين که برن توی اون ساک خيلی دوستشون داشتم.کوچيکتر ها رو گاهی با خودم می بردم سرکار.دلم براشون خيلی سوخت.طفلکيها.من چرا باهاشون لج شده بودم؟چون ازشون خاطره داشتم ؟اونها که گناهی نداشتن.گناه از منه که خاطره ها رو فراموش نمی کنم .به خودم که اومدم ديدم همين جوری نيم ساعت رو با عروسکها گذروندم .برای جبران گذشته ها يکيشونو برداشتم و انداختم توی کيفم.نشستم توی ماشين و دوباره رفتم تو عالم هپروت.از وقتی ضبط خراب شده ،اوضاع بدتر شده.چون موسيقی باعث می شد کمترفکر کنم.ولی الان بسته به اين که فکری که توی سرمه چقدر منو به هيجان بياره .پا مو می گذارم روی گاز و انگار نه انگار که چراغ قرمزی هم هست.سر چهارراه که رسيدم چنان ترمزی کردم که برق از سر خودم پريد.نزديک بود باسر برم توی شيشه .ملت با تعجب نگاه می کردن.راننده ماشين پهلويي سرشو در اورد و يه چيزی گفت.اعتراض کرد شايد.ماشينش سياه بود.نديده ميدونستم سيويکه و دو در.من ياد هر کی که باشم محاله همون لحظه يه نشونه ازش پيدا نشه .به ماشينه نگاه می کردم و فکر می کردم چه رنگهای ديگه ای از اين ماشين رو ديدم تا حالا.عجيبه که هيچ رنگ ديگه ای رو نتونستم تجسم کنم.از جلوی چشمم که دور شد،فهميدم چراغ سبز شده و من صدای بوق پشت سريها رو نشنيده بودم.می گم که حواسم پرته.می گم که يه جورايي پريشون شدم.
نه ، اين مرخصيه برای من لازمه انگار..
|||93639423|||