11/30/2003 09:20:00 pm|||sayeh|||
همه چيز مرتب است.من اينجا، درطبقه هفتم اين ساختمان آجری، بين اين کامپيوترهای بدقيافه ايستاده ام و مراقب همه چيز هستم .همه چيزدراين ساختمان دولتي ،محل ماموريت موقت اين روزهای من ،ازقبل پيش بينی شده. هر خطايي ازهر کدام اين دستگاهها سر بزند، من آماده بر طرف کردنش هستم. بايد مراقب باشم که همه سيستمها بدون خطا نصب شده باشند.هرمشکل کوچکی می تواند برايم دردسرساز باشد.برای همين از پشت يک دستگاه به پشت دستگاه ديگر می دوم و مدام همه چيز را چک می کنم تا اتفاق پيش بينی نشده ای رخ ندهد.
تنها کارتعريف نشده ای که گاهی انجام می دهم، چای خوردن است. گاهی با فنجان چايم کنار پنجره هم می روم. اگر خيال می کنيد از طبقه هقتم مناظر زيبايي برای تماشا وجود دارد، سخت در اشتباهيد. دور تا دور اين ساختمان ، ساختمانهای ديگری به همين بلندی وجود دارند با پنجره هايي درست به همين قواره و پشت هر کدام از اين پنجره ها، آدمها و کامپيوترها و ميز کارها معلومند. فقط به منظره بعضی اتاقها، چند تا فايل رنگی اضافه شده. بعضيها که خوش شانس ترند، پشت ميزشان روزنامه می خوانند.بعضیها هم، پشت پنجره می آيند که چای بخورند يا سيگار بکشند يا فقط به بيرون خيره شوند.
.
.

.
چه اتقاقی افتاده؟اين سروصدای عجيب از کجاست؟من عادت ندارم که اينجا غيرازصدای فن کامپيوترها، چيزی بشنوم. تو از کجا پيدا شدی؟ کي به تو گفته که با بال سفيدت به شيشه پنجره بکوبی؟ با مسئول حراست هماهنگ کردی؟ به مدير تدارکات و تشريفات خبر دادی؟ کی به تواجازه داده که آرامش لعنت شده کامپيوترها را به هم بريزی؟
ببين..برو...خواهش می کنم برو..قبل از اين که دوباره سرم را برگردانم برو. برای من نگاه خيره يک کبوتر، قبلا تعريف نشده. توی هيچ کدام از راهنماها ،گفته نشده که اگر يک کبوترآن طرف ويندوز ،بدون هماهنگی ماندنی شد، چه بايد کرد...
تو برای منظره پشت پنجره من زيادی قشنگی!اصلا ساده تر بگويم:من برای کبوترهای پشت پنجره برنامه ريزی نشده ام!
بنابراين تا سه می شمرم..سه که گفتم سرم را بر می گردانم.اميدوارم که ديگر آنجا نباشی!! ....يک... دو....


|||107021463731237009|||11/28/2003 02:00:00 pm|||sayeh|||
آدمها رو تبديل مي کني به سيبهاي نيم خورده. زندگيت پر شده از سيبهاي نيم خورده که روي هم تلنبار شدن.. تکليف سيبها معلوم نيست،چون نه بيرون مي اندازيشون ، نه درست حسابی وارد زندگيت می شن. خودت هم که خيالت ناراحت و مغشوشه.....
جمله های بالا قضاوت بي رحمانه و درعين حال دلسوزانه ايه در مورد من. .. چيزي که اذيتم مي کنه و دو روزه دارم بهش فکر مي کنم اينه که انگارخيلي هم بيراه نمي گه...
|||107001542441648374|||11/28/2003 01:58:00 pm|||sayeh|||
تو صداي پايت را
به ياد نمي آوري
چون هميشه همراهت است
ولي من آن را به خاطر دارم
چون تو همراه من نيستي
وصداي پايت بر دلم نشسته است

*******************************
من به زندگي کردن
رضايت دادم
به خاطر برگ ها
و به خاطر دوستانم
سگ و گربه ها
وبه خاطر چند عشق
زودگذر
من به زندگي کردن
رضايت دارم
به خاطر
تماشاي لحظه ها

بيژن جلالي - ديدارها
|||107001530873485664|||11/26/2003 08:50:00 pm|||sayeh|||
نامزدهای بهترين داستان به انتخاب وبلاگ‌نويسان معرفی شدند، چيزی که موقع خوندن عنوانهای داستانها خيلي تو چشم می اومد وفور استفاده ازکلمات:مرگ، مقبره، مردگان، مزار، رفتگان، سنگ قبرو.. بود. عجيبه که داستانهای جديد انقدر مرگ گرا شدند.،
اين لينک هم مربوط می شه به همايش سراسري دانشجويي زنان که توی مشهد برگزار می شه. چيزی که برام جالب بود، اين بود که توی ايميلشون به جای لوگو از کلمه سرآمد استفاده کرده بودند.
|||106986725943781879|||11/23/2003 12:34:00 am|||sayeh|||
موقع شنا ديده بودمش که چقدر خوب و سريع شنا می کرد وبی توقف.خوشگل وقد بلندهم بود.بعد، توی رختکن جلوی آينه قدی ديدمش که داشت آرايش می کرد. من پشت سرش پابلندی کرده بودم وسعی می کردم از فضای باقيمونده آينه استفاده کنم وموهامو پشت سرم جمع کنم. ازتوی آينه نگاهم کرد و خنديد.آرايشش حسابی مفصل بود.بهم گفت:بدون اين بتونه کاريها، طلاقمون می دن. هميشه از اين می ترسم که شوهره منو بعد استخر يا بعد حموم ببينه. بهش گفتم:يعنی هميشه خدا آرايش داری؟ گفت:پس چی؟ پرسيدم:خوب ،صبحها چی؟صبح که از خواب پا ميشی،نمی بيندت؟ جواب داد:تو فاصله ای که اون می ره دوش بگيره، من می پرم جلوی آينه و آرايش می کنم!! فکر کنم فهميد خيلی تعجب کردم، چون ادامه داد :پس دخترعموم رو نديدی!!آمريکا زندگی می کنه، هميشه رژلبش رو می گذاره توی تختخواب بالای سرش. چشمشو که باز می کنه،اول رژلب می زنه!!!!
هيچ رقم راه نداشت که بهش بگم بدون آرايش هم قيافه اش خوبه، چون باورش نمی شد. با آرايش هم خوب البته خوشگلتر شده بود.ولی فکر کنم يه کم اعتماد به نفس هم بد نيست. مخصوصا برای مواقعی که حس آرايش کردن نيست....
|||106953506538974984|||11/21/2003 12:53:00 am|||sayeh|||
تو خونواده ما اصولا علاقه عجيبی به برقراری ارتباط غير مستقيم وجود داره.شما اگر رو در رو با هر کدوم از اعضا ملاقات کنيد متوجه نمی شيد که کی کيو دوست داره و جريان از چه قراره.ولی کافيه که ازطرق ديگه ارتباط برقرار کنيد تا دوزاريتون بيفته!
من که خواهر بزرگه هستم ،همه می دونن که خوره chat وemail وsms و..خلاصه ارتباط در فضای مجازی هستم.
اون خواهردوميه هم که عاشق پست و نامه است.حال می کنه بنشينه ونامه بنويسه.از بچگی هم همينطور بود.يادمه يک بار به من يه چيزی گفته بود وبعدش پشيمون شده بود.خونه که برگشتم ديدم رو ميزم يه نامه گذاشته.اون نامه رو هنوز دارم و خيلی خوشم می ياد ازش.
کوچيکه هم که به نظرم به زودی می تونه يه شعبه مخابرات بزنه.تا حالاصد دفعه ديدم که به يه گوشش موبايل چسبونده و به اون يکی هم گوشی تلفن و خيلی راحت ازپس هر دوتا مکالمه بر می ياد.
همه اينا رو گفتم برای اين که امروز پست يه نامه ازخواهروسطی برامون اورد.نامه اش خيلی ساده و خيلی نازه.به نظرم ازلا بلای سطرهاش کاراکترش قشنگ معلومه.وقتی خوندمش يهو دلم خواست خلاصه اش رو بگذارم اينجا:

سلام به همه:
خوبيد؟من خوبم و مشغول کار ودرس.هوا اولش يه کم سرد شد.ولی الان خوب شده و به نسبت پاييز يه کم گرم هم هست.
من اين چند روزه يکی دو تا مهمونی ناهاردعوت شدم.خوش گذشت بهم.
خودم هم يک ماکروويو خريدم که فر داره .خيلی لازمش داشتم .حالا افتادم تو خط آشپزی.
پريروزها قورمه سبزی درست کردم با همون سبزيهايي که از ايران اورده بودم.مثل قورمه سبزيهای خودمون شده بود.
يک روز هم ته چين مرغ درست کردم که نازنين خيلی ازش تعريف کرد.
ديروزهم لاله زنگ زده بود و با هم به اين نتيجه رسيديم که مهی اگرهم عروسی بگيره به ما خبر نمی ده ،درست مثل اون دفعه!
من هم که لاغر نمی شم.البته زياد سعی هم نمی کنم.کمترغذا می خورم و شکلات هم نمی خرم.يک کمی هم ورزش می کنم.ولی فهميدم که ما زياد به اعصاب راحت عادت نداريم و شروع می کنيم به چاق شدن.تصميم گرفتم يه کم به خودم استرس وارد کنم.
فکر کنم اگرتعطيلات بيام ايران بهتره تا اينکه بمونم اينجا و هی شکلات بخورم.
مواظب خودتون باشيد.همتون رو می بوسم وخيلی دوستتون دارم.چون بهترين خانواده روی زمين هستيد!!
خواهر وسطی- 12 نوامبر 2003


اون سطر آخر رو هم مخصوصا گذاشتم باشه که کسی شک نکنه ما چه خانواده نازنينی هستيم.
|||106936340190909305|||11/20/2003 12:32:00 am|||sayeh|||
بعضيها تو خاطرت می مونند،چون اصلا قويند و تاثيرگذاروحضورشون يه ردی تو زندگيت می گذاره که پاک شدنی نيست.
بعضيها تو خاطرت می مونند،چون به تو احتياج داشتند يا دارند و تو در موردشون احساس مسئوليت می کنی.
بعضيها تو خاطرت می مونند،چون باهوشند و آدم باهوش رو،چه مثبت و چه منفی ،نميشه نديده گرفت.
بعضيها تو خاطرت می مونند،چون مهربونند و تو گاهی احساس می کنی به مهربونيشون نياز داری.
بعضيها تو خاطرت می مونند،چون درحقت خوبی کردند يا در موردت گذشت کردند.
بعضيها تو خاطرت می مونند،چون عاشقشون بودی يا عاشقت بودند.
بعضيها تو خاطرت می مونند،چون بهشون حسودی می کردی.
بعضيها تو خاطرت می مونند،چون بهت بدی کردند.
بعضيها تو خاطرت می مونند،چون ترحم انگيزند.
بعضيها تو خاطرت می مونند،چون مضحکند.
بعضيها رو برای هميشه فراموش می کنی،چون اونقدر بی صفتند که ارزش نداره هيچ کس،هيچ وقت،به يادشون بيفته.
|||106927576374988336|||11/18/2003 05:16:00 pm|||sayeh|||
دارم توی خيابون راه می رم.سر ظهره ،ولي هوا عين دم غروبه.همونجورگرفته،همونقدر سرد وبی رونق..منم سردمه ،ولی احساس می کنم که اين سردی زياد به هوا ربط نداره.يک جور سرمای درونيه که مهمون تنم شده و خيال رفتن نداره.لااقل به اين زوديانمی ره..حتی بعضی وقتها به تنم لرزه ميندازه.
انگاريه جايي می خواستم برم. شايد بانک ياشايد دکتر...درست نمی دونم فقط اينومی دونم که فعلا هيچ کاری دلم نمی خواد انجام بدم،جزاين که همينجوری بی هدف پرسه بزنم.اينجور موقعها مدل راه رفتنم هم عوض ميشه.اگه بهار اينجا بود،بهم می گفت که تو راه نمی ری، قيچی می کني. يعني ضربدری راه ميرم يا چه می دونم.... يک پامو درست جای اون يکی می گذارم . ازاون راه رفتنهاييه که آدم انتظار نداره که به جايي ختم بشه .آخه من ديگه منتظر هيچی نيستم ،اصلا اسمم رو از ليست منتظرا خط زدن يا شايدم خودبخود حذف شده باشم .فقط هرقدر که فکرمی کنم نمی فهمم کي وچطوری خط خوردم؟..به خودم می گم شايد همه اينها نتيجه فکر اشتباه من بوده.شايد هم نتيجه موقعيت خاص ومشکلات تو.
مشکلات؟من عادت به کمک گرفتن داشتم،يادته؟حتی گفتن مشکل خود بخود بهم کمک می کنه که براش راه حل پيدا کنم .ولي تو نه عادت به کمک گرفتن داری و نه احتياج و اگه من اظهار ناراحتی کنم که چرا کاری ازم ساخته نيست جوابت اينه که جنس مشکل با مشکل فرق می کنه.خوب اينو مي تونم درک کنم که مشکل تو کاملا به عوامل خارجي ربط داره وکاری از دست من ساخته نيست .ولی ببينم احتياج به همراهی هم نداشتی؟يا مثلايه کم همدلي؟ جواب اين يکی رو هم ازپيش می دونم .جواب اينه که من لازم نيست خودمو ناراحت کنم و توخودت ازپسش بر می يای واصلا کاش که از اولش هم به من نمی گفتی!!اين دقيقا همون قسمتيه که من نمی فهمم.مگه ميشه کسی مشکل داشته باشه ونياز نداشته باشه که اقلا در موردش بايکی حرف بزنه؟برام خيلی راحت تره که بشنوم من اون يه نفر نيستم تا اين که بشنوم "خوب، همينطورهاست ديگه،مردها همينند.اهل گلايه و درددل نيستند.تو زنی و فکر می کنی راجع به همه چيزبايد حرف زد!"خيلی بی انصافيه واقعا....
اصلا فرض می کنيم که همه اينها هم درست باشه،بازمانع از اين نميشه که فکر نکنم حذف شدم.وقتی همراهی نکنم،وقتی نقشم از نقش يه ناظر هم کمتر باشه ،وقتی از جريان کنارم بگذارند،يعنی که حذف شدم ديگه.درست مثل يه علاقمند به فوتبال که نگذارند بره استاديوم ،بعد راديو و تلويزيون و همه چی رو ازش بگيرن وبهش بگن تو نتيجه رو از روزنامه بخون.فقط نتيجه است که به کارت می ياد.زجرآوره.نه؟
متنفرم .ازخودم که نقش سکوت بهم تحميل شده متنفرم و همينطور از جنس مشکل تو که اومده به جنگ من.منو از پا انداخته و دست آخراينجوری با موذيگری و بدون سر وصداحذفم کرده.
|||106916353848366363|||11/14/2003 03:04:00 pm|||sayeh|||
دلم تنگ شده.
دلم براي همه اون روزا تنگ شده.
براي اون رابطه پدرو دختري دوست داشتنيمون..
براي تو.

براي نظم و ترتيب هميشگيت:
-يکي به اين کشوي من دست زده،يه کاغذ اينجا جا بجا بشه من مي فهمم.

براي جدي شدنهات:
-ترس يعني چي ؟خودتو لوس نکن. من به بچه هام ترس ياد ندادم.

براي نصيحتهات:
- گول اين بچه دانشجوها رو نخوري دختر،اينا امروز عاشقن و فردا فارغ..

براي موقعي که ما رو لوس مي کردي:
-فردا پس فردا فکر نکنيد بايد چيزي رو تحمل کنيد،صاف برگرديد پيش خودم.

براي حافظ خوندنها ت:
-در ميخانه ببستندخدايا مپسند که در خانه تزوير و ريا بگشايند

براي کتابها وکتابخونه ات:
- درست کتاب بخون بچه،يه عمر من کتاب خوندم ،هيچ وقت کتابها رو به اين روزي ننداختم که تو ميندازي.

براي بحثهاي سياسيمون:
- بايد راي بدي بابا..
- من توي اين نظام راي نمي دم.
- به کانديداي اونا راي نده ،که بدونن هستي ،ولي قبولشون نداري ..
- پس راي سفيد مي دم، به اين سيد تو راي نمي دم.

براي عشقت به ايران:
-آخ اگه اين عربها حمله نمي کردن
-من امکان نداره ،ياد مصدق و امير کبير بيفتم و گريه ام نگيره..

براي عصباني شدنهات موقع گوش دادن به اخبار:
- اميدوارم باشم و ببينم که يه روزاينها التماس ملت رو مي کنن و از اين دروغهاشون پشيمونن.

براي عشقت به ورزش:
- بيدار شين تنبلا ،بچه هاي مردم همه دارن ورزش مي کنن،شماها تو رختخوابيد.
-شنا ياد گرفتن از خوندن ونوشتن واجب تره.

براي رانندگي ياد دادنت:
-يادت باشه ،رانندگي هر کس نشونه فرهنگ و شخصيتشه.

براي انگليسي ياد دادنهات:
-همزمان با فارسي بايد انگليسي ياد بگيرين،وگرنه بي سواد حساب مي شين.
-از فردا تو خونه فقط انگليسی حرف می زنيم...

براي مچ گرفتنهات:
- من نمي دونم چه جوريه که پنج شنبه بعد از ظهر ها که همه تعطيلن ، تو يکي کلاس داري!-
-فهميدم که نزديک خونه اومدنته،چون تلفن هي زنگ مي خورد و قطع مي شد.

براي وقتهايي که پشت در جلسه امتحان منتظرم مي شدي و تو ماشين خوابت مي برد.
براي روزهايي که با يک آخ گفتنم ،منو رسونده بودي مطب دکتر.
براي کتابهايي که کادو مي دادي وامضا مي کردي:به دخترم..
براي ساعتها سرگرم شدنت با گل وگياهها
براي علاقه عجيبت به فرش
براي سليقه ات تو خريدن لباس
براي دست و دلبازيت
براي استقبال گرمت از مهمون
براي خوش سفر بودنت
براي چهره اي که هميشه مي خنديد،حتي اگه غم دنيا تو دلش بود.
براي ناراحتيهايي که کشيدي و دم نزدي.
براي حرفهايي که تو قلبت نگه داشتي و به هيچ کس نگفتي.
براي آرزوهايي که رسيدن بهشون محال شد.
براي همه روزهاي آفتابي که صداي قهقهه ات تو خونه مي پيچيد..
دلم خيلي تنگ شده..

|||106880965918661486|||11/13/2003 01:44:00 am|||sayeh|||
-می رم، دلت می سوزه ها.......
-قدر منو حالا نمی فهمی......
می دونم که يه روز اين شوخی جدی ميشه
و تازه اون موقع معلوم ميشه که چه شوخی زشت احمقانه ای بوده
|||106867527057177973|||11/11/2003 12:01:00 am|||sayeh|||
از وقتی اينو خوندم به شدت وسوسه شدم که ادامه اش بدم،فقط توضيح اين که کسی به خودش نگيره لطفا!منظورم همه خانومهای خونه دار نيستن .منظورم اون گروه تنبل و بی مسئوليتشون هستن:

خوب به سلامتی..
حالا ديگه شدم همسر ايشون
يه نفس راحت می کشم
چون ديگه هيچکی نمی تونه بگه که کسی اينو نگرفت
حالا می تونم موهامو کوتاه کنم
وبا خيال راحت هرقدر می خوام چاق بشم
سر کار هم نمی رم ديگه..
گور بابای اين همه سالی که درس خوندم
چون من می خوام راحت زندگی کنم
هر شب برم مهمونی
و با دخترخاله ها ودخترعمه ها
پشت سر دخترداييها و دخترعموها وراجی کنم
و صبحش تا هر وقت که دلم بخواد بخوابم
ووقتی بيدار شدم پای تلفن سه ساعت وربزنم
و به همه بگم:چشمش کور،بايد خرج خونه رو بده
کاراصلی من اينه که خورشت قورمه سبزيم درست جا بيفته
وهيچ کدوم از برنامه های آشپزی سانازمينايي رو از دست ندم
زنده باد کيک ساده اسفنجی!!
و قول شرف می دم که سر يک سال
صاحب يک پسر کاکل زری شده باَشم!
|||106849627930502814|||11/10/2003 11:18:00 pm|||sayeh|||
ماجراهای من و اين بچه-قسمت سوم:

اين آرزوی من که يکی بهم بگه چقدرضعيف و اين حرفهاهستی ،امروز تقريبا بر آورده شد!امروز مامان اين عاشق فسقليم ازش پرسيد:"ببينم ،تو چرا انقدر اينو دوست داری؟"جواب داد:آخه کوچولوئه!خدا عالمه که من با اين قد و قواره چطور درنظر ايشون کوچولو هستم.

در ضمن امروز وقتی که از در خونه شون اومدم بيرون،پشت درکه منتظر آسانسور بودم،ديدم مامانش داره بهش ميگه:"مامان جون،رفتش ديگه..برو کفشهاتو عوض کن که خراب ميشه".انقدر به خودم فحش دادم که نگو.کفشهای کوچولوی بامزه اش رو ديده بودمها..ولی بهش نگفته بودم که خيلی خوشگلند.آخه از کجا بايد می فهميدم که محض خاطر من اونا رو پوشيده؟
|||106849368538927392|||11/09/2003 11:30:00 pm|||sayeh|||
نگرانم.نگران صد تا کار مختلف ،نگران چند نفرآدم مختلف که يه جورايي بهشون وابسته هستم.کاری هم از دستم بر نمی ياد جزنگراني ،جزغصه خوردن ،جزيه گوشه وايسادن و نگاه کردن،حتی گاهی کارشون رو خرابتر هم می کنم،اين ديگه خيلی درد داره..
از اون موقعهای استثناييه که احتياج دارم يکی بهم بگه:آخی ..چقدرضعيف و شکننده هستی،چقدر نياز به مراقبت داری....يا بگه :غصه نخور،خودم همه کارها رو درست می کنم .بگذارش به عهده من ...ولی درست برعکسه! بر می گردن بهم می گن:توکه قوی هستی! حتما ازپسش بر می يای !
چقدر اين ماسک خونسردی بعضی وقتها روی صورت آدم سنگينی می کنه...
|||106840801530383809|||11/07/2003 02:48:00 pm|||sayeh|||
در ستايش جوانمردی،غيرتمندی ومهربانی مرد ايرونی!:

پرده اول-جوانمردی !
محل وقوع -باشگاه :

تو صف رزرو زمين وايسادم.از اين مسخره تر صفی تو دنيا سراغ ندارم.برای ورزش بری نوبت بگيری!!!!!حالتش هم مثل انتخاب واحده که دير بجنبی ،زمين خوب وساعت خوب رو از دست ميدی .احساس علافی شديد بهم دست داده.آدمها رو بررسی می کنم:دو دسته هستن .يک دسته اصولا ورزشکارن و اونجا آشنا دارن و نياز به صف وايسادن ندارن ،چون خود بخود براشون زمين رزرو ميشه.يه دسته هم که اصلا علافند و عشق کلاس و از کله سحر نوبت گرفتن.نه به ورزشکاری گروه اول هستم و نه به بيکاری گروه دوم.اينه که صاف ميرم سراغ حاج آقای مربوطه!!برای استفاده ابزاری ازمظلوميت تاريخی زنان....
[قيافه خيلی معصوم و ناراحت به خودم می گيرم]
-شما می خواين که من ديگه اينجا نيام؟ديگه ورزش نکنم؟
-نه خانوم،خدا نکنه ما يه همچين کاری کنيم.
-خوب،پس من فقط پنج شنبه صبحها می تونم بيام.اونم که انگارقبلارزرو شده.مگه اين که شما يه کاری بکنيد...
-بيخود رزرو شده،الان درستش می کنم!تا وقتی که من اينجا هستم همه بايد ورزش کنن!
خلاصه ، علاقه حاج آقا به ورزش!! وحس جوانمرديش باعث ميشه که ظرف دو دقيقه زمين اختصاصی مهمونها رو اختصاص بدم به خودم!! ..

پرده دوم-غيرتمندی!
محل وقوع- پمپ بنزين:

پياده ميشم که بنزين بزنم.هنوز دستم به شلنگ نخورده که راننده ماشين عقبی مثل قرقی می پره پايين.
-خانوم شما دست نزنيد.الان خودشون می يان براتون بنزين می زنن.
-خودشون سرشون شلوغه.
-.پس بدينش به من.
-.نه خيلی ممنون ،خودم می تونم.
-آخه کار شما نيست که..
-يعنی چی؟همه خودشون دارن بنزين می زنن ديگه...
-می دونم!منظورم اينه کار خانوما نيست.
-حالا که ديگه زدم و تموم شد.خانوم و آقا هم نداشت.
[غرزنان ميره طرف ماشينش]
پس يه دفعه پنچری هم بگيرين ديگه،اصلا موتور هم پياده کنيد...


پرده سوم -مهربانی !
محل وقوع -پشت چراغ قرمز نيايش -سئول:

[راننده بغلی صدام می کنه.]
-خيلی بد ميرين!اصلا اينور اونورتون رو نگاه نمی کنيد..
-فکر نمی کنم اينجوری باشه.کجا بد رفتم؟
-سر پيچ وليعصر به نيايش.يکی هم وقتی از جردن پيچيدين .اصلا نگاه نکردين
[کلی تعجب می کنم.طرف مدتيه رانندگی منو زير نظر داره!!!]
-معمولا نگاه می کنم.لابد حواسم نبوده..
-حالا ماشين هيچی،فدای سرتون!خودتون يهو يه بلايي سرتون مي ياد.
[لازمه بگم که به شدت خنده ام گرفته؟]
-چرخهاتونم فکر کنم بالانس نيست.من يه تعميرگاه سراغ دارم ،اگه خواستيد....

چراغ سبز ميشه خوشبختانه!!!



|||106820391546010059|||11/05/2003 03:18:00 am|||sayeh|||
دوستش دارم.ولي بهش ميدون نمي دم زياد.آخه راستش باعث آبروريزي آدم ميشه .
موهاي سياه و صاف داره و چشمهاي درشت جدي ،يه کم هم ترسوست.چون سنجاق سرهاش زياد گم مي شن،مجبوره مرتب با دست موهاشو ازتو صورتش بزنه کنار.دليل اين که راحت مي تونم قيافه اش رو مجسم کنم ،اينه که قيافه 8 سالگي خودمه.اسمش هم هست:کودک درون من! اين هم که مي گم آبروي آدم رو مي بره ،به خاطر کارهاي بچه گونه عجيب غريبشه !
.مثلا هر وقت با يه عده اي سوار آسانسور ميشه ،بيخودي خنده اش مي گيره وخنده اش بند نمي ياد. تو خيابون اگه کسي اون دوروبر نباشه،حتما ازروي جدول کنار جوب راه ميره وتعدادقدمهاي درستشو مي شمره.هميشه وهمه جا پله آخررو مي پره.رقص دوست داره.شکلات دوست داره ،باربي دوست داره و خونه هاي عروسکي .کتاب هم زياد دوست داره .هر چي که دستش بياد مي خونه.از بازيها هم عاشق قايم موشک ،تاب بازي ودوچرخه سواريه.پاک کنش رو هرروز گم می کنه.کارهاو درسهاش هم که هميشه خدا مي مونه براي آخرين لحظه.
ديروز با پا پريد تو استخر.شلپ و شولوپ راه انداخت و به بقيه گفت که بايد دست رشته بازي کنيم.بهش گفتم: زشته،آبروريزي نکن،خانوم باش!طوري نگاه کرد که فهميدم اين داستان آخرگلي ترقي رو خونده و مي دونه که خانوم شدن يک جور خر شدنه.بعد هم قهر کرد و رفت.حالا کو تا دوباره برگرده.بدبختي اينجاست که تازگيها هرچي که من بيشتر و بيشتر دلم براش تنگ ميشه ، اون کمتر و کمتر مي ياد سراغم.
|||106798973585116566|||11/05/2003 02:46:00 am|||sayeh|||
بابا..من که نگفتم نمی نويسم.گفتم دنبال بهانه کافی می گردم که آخرشم پيدا نکردم.يعنی راستش اين کرم نوشتن با اين بهانه های آبکی از رو نمی ره که..
به طرزفجيعی عصبانی بودم اين دو سه روز.ديروزاز زور عصبانيت از خواب بيدار شدم و از زور عصبانيت سرکار نرفتم واز زور عصبانيت به حالت چار چنگولی روی تختم موندم وتا بعد از ظهرش به اين فکر کردم که منشا اين عصبانيتم چيه يا کيه؟بعد سعی کردم با اونايي که فکر می کردم باعث عصبانيتم شدن ،وارد مذاکره بشم.سر اولی داد زدم وبرای دومی sms فرستادم وبه سومی 3بعد از نصفه شبemail زدم.اولی کوتاه اومد و دومی خودش از من عصبانيتر بود وسومی هم که اصلا بی تقصيربود و از همه جا بی خبر.اين بود که عصبانيتم مرتفع نشد.
اينجا بود که فهميدم اين دفعه هم راهی ندارم جزکنار اومدن با خودم...حالا هم کم کم دارم با خودم کنار می يام.اما دليل نوشتن همه اينها مقدمه چيني بود برای جمله های پايين.

ممنون که بهم گفتی اگه می خوای سر من داد بزن تا راحت بشی..

ممنون که صبح اول صبح زنگ زدی ببينی من چه مرگمه و گفتی داری از فضولی می ميری وکلی منو خندوندی...

ممنون که بهم چند بارزنگ زدی و گفتی پياده روی و ورزش برام خيلی خوبه...

ممنون که با همه در گيريهای اخيرت سراغم رو گرفتی وعصبانی بودی وپرسيدی مگه ما مرديم؟...

ودست آخر،ممنون ازهمه کامنتها،مخصوصا کامنتهای تهديد آميزمريم ،کامنتهای دوقلوی احمدرضا و پيشنهادسازنده آيدين...

کاش بدونين وجودتون خيلی خيلی برام با ارزشه وهی از خودم می پرسم اگه شماها رو نداشتم چی؟؟؟
|||106798780457665929|||11/02/2003 12:26:00 am|||sayeh|||
....دنبال يه بهانه می گردم برای ترک عمل مذموم وبلاگ نويسی.امشب يه نفر لطف کرده يه بهانه توپ دستم داده و چراغ اول رو روشن کرده.شما هم اگه از دستتون بر می ياد کوتاهی نکنيد..
|||106772017903965230|||11/01/2003 10:20:00 pm|||sayeh|||
کاری خطرناکتر و ترسناکتر از تصميم گيری توی دنيا وجود نداره.
بايد انتخاب کنی بين دو تا چيزی که به يک اندازه غير قابل پيش بينی هستند.
بين دو مدل زندگی.
بين حس و منطق.
بين دل و عقل.
تنها چيزی که الان دلم می خواد اينه که يه نفر از راه برسه و بهم بگه سال ديگه همين موقع دقيقا کجا وايسادم!!
البته اگر هم طرف واقعا از راه برسه ،نمی دونم چی بشه.نمی دونم دلم می خواد بهم چی بگه .هر چی که بگه من عصباني تر از اين حرفها هستم که بتونم جلوی خودم رو بگيرم و از اينجا پرتش نکنم بيرون!!
|||106771260850061929|||