12/30/2003 09:50:00 am|||sayeh|||
زلزله در روزهاي من:

جمعه:
از سر صبح تو نمايشگاه بودم. حسابي شلوغه. مردم با سؤالهاي پرت وپلاشون خسته ام کردن. دلم مي خواد بهشون بگم مجبور نيستيد به زور ابراز وجود کنيد. يه پسربچه ده دوازده ساله به غرفه نزديک مي شه.دست مي کنم توي کشو و بهش يکي دو تا خودکارو کاتالوگ و .. مي دم. همه رو بدون تشکر مي گيره ومي ره.بعدا که دارم با دو نفر ديگه حرف مي زنم از گوشه چشم مي بينمش که دوباره بر مي گرده.اين بارظرف شکلات رو بر مي داره. جلوي چشمهاي گرد شده من کاسه رو بر مي گردونه توي کيسه اي که همراهشه. من هاج و واج مي مونم، جريان رو که به همکارم ميگم ازم مي پرسه "مگه اين شکلاتها کيلويي چنده؟چرا دعواش نکردي؟"بهش ميگم" چي بايد مي گفتم به بچه مردم؟" و نمي دونم چرا چشمهام پر اشک ميشه.خيلي احساس بدي دارم.ياد هجوم مردم براي گرفتن ساک وخودکار و کاتالوگ و مشت مشت شکلات برداشتنشون مي افتم.به خودم مي گم اصلا فرهنگمون گدا پروره.احساس مي کنم ازهمه بيزارم.
عصر،خبر زلزله رو مي شنوم. جلوي تلويزيون گريه ام مي گيره. به خودم مي گم :"عجب آدم متناقضي هستي! اين همون مردمي هستند که ازصبح تا حالا تو دلت بهشون بد وبيراه مي گفتي و آرزو داشتي بري يه جاي دنيا که هيچ کدومشون رو نبيني.حالا داري براشون اشک مي ريزي؟ديدي چقدر دوستشون داري؟"
ياد فيلم شبهاي روشن مي افتم و دوتا جمله ضد و نقيضش:
"من اين مردم را دوست دارم، زيرا آنها را نمي شناسم."
"من اين مردم را دوست دارم، زيرا يکي ازآنها را مي شناسم."

شب تا صبح صد بار بيدار مي شم و به اين فکر مي کنم که: دارن جون مي دن..تو سرما و زيرآوار...

شنبه:
ظهر مي رم نمايشگاه .خيلي خلوته .برف هم مي ياد.اصلا روز عجيبيه.موزيکها قطع شده و به غرفه ها روبان سياه زدن.وسط نمايشگاه کمک جمع مي کنن براي زلزله زده ها.قيامته.همکارم مي گه:"مي بيني چه مردم متناقضي هستند؟هميشه واکنشهاشون غير قابل پيش بينيه."بهش جواب مي دم:"مال اينه که به سيستم اعتماد ندارند.اين جور مواقع مي دونن که خودشون بايد به داد خودشون برسند".ولي توي دلم مي گم:"من رو ببين! خودم نمونه کامل و بارز يه آدم متناقض هستم!!"
رييسم زنگ مي زنه. سر زمان مرخصي باهاش بحث مي کنم. داد مي زنم که امتحان دارم ..جواب مي ده که بايد زودتر مي گفتي.يک دفعه آروم مي شم وبي خيال.بهش مي گم :"باشه، فعلانمي رم مرخصي."وبا خودم ميگم همه اين داد وبيدادها براي چيه، وقتي که ممکنه امشب بخوابي وفردا پا نشي؟
.يه خانومي با چادر مي ياد جلو."خودکار دارين خانوم مهندس؟ بچه دانشجو دارم."کيسه خودکار رو مي گذارم جلوش.اگر ديروز بود لابد باز تو دلم شروع مي کردم به غر زدن که:"خودکار هم گدايي داره؟اصلا نمايشگاه مگه جاي گداييه؟"ولي فعلا اين مدل غرها فراموشم شده.چون به طرز عجيبي همه چيز برام بي اهميت شده .مي دونم موقتيه، ولي باز از حالت قبليم بهتره..

تنها چيزی که توجهم رو جلب مي کنه، دمای هوای کويره...


يکشنبه :
روزآخره.چند تا آشنا مي بينم.تا بعد از ظهرسر گرم خوش و بش هستم.عصرش تصميم مي گيرم که تا خونه پياده برم.نياز دارم که فکر کنم.راه که مي افتم، يک دفعه توان فکر کردن ازم سلب ميشه. به جاش شروع مي کنم به اشک ريختن.اولش شروع مي کنم تند تند اشکهام رو پاک کردن.ولي بعد مي بينم که لازم نيست کاريشون داشته باشم چون کسي از اينجا رد نمي شه که منو ببينه. اشکها همينطور جاري هستند. هوا سرده و قطره ها روي صورتم مي ماسن. به خونه که مي رسم پاکشون مي کنم که کسي متوجه نشه.به پنجره طبقه اول نگاه مي کنم تا يک بار ديگه درخت کريسمسشون رو ببينم. ولي چراغهاي تزئيني کاج رو خاموش کردن و چيزي معلوم نيست.. پس عيد تموم شده...

و بيرون از دغدغه هاي بيمار گونه و روشنفکرانه من و تو ، هزارها نفر زير خاک مدفون شدند..



|||107276525512667237|||12/26/2003 08:50:00 pm|||sayeh|||
پدربزرگم مي گفت: قديم ترها سيل و زلزله که مي آمد، روي منبرها مي گفتند: هاي مردم..ظلم زياد شده و طبيعت قهرش گرفته ....مردم هم گريان و نالان شروع ميکردند به نفرين حکومت !
نمي دانم مردم از خودشان نمي پرسيدند که چرا قهر طبيعت به جاي ظالمان بر سر مظلومان فرود مي آيد ؟
که چرا خانه هاي خشتي و گلي بر سر فقيرترين مردم خراب ميشود؟
شايد نمي دانستند که طبيعت چقدر نادان است.آن قدر نادان که نمي داند ما هميشه همينيم..که مثل هميشه درخانه هاي گلي زندگي مي کنيم ..که زمستانمان با سقف هم سرد است، چه برسد که سقف هم بر سرمان خراب شود..که زندگي در کنار پدر و مادر و خواهر وبرادر هم به سختي مي گذرد،چه برسد بدون حتي يکي از آنها..
حالا راضي شدي؟ خانه هايمان را بلعيدي.ارگمان را بلعيدي. پدر و مادر وبچه هايمان رابلعيدي .به جاي آنها برايمان درد وسرما وتنهايي آوردي. راضي شدي؟قهرت تمام شد؟ هر چندکه ديگر چه فايده؟ ما خودمان هم تمام شديم. اصلاسالهاست که تمام شديم. سالهاست که ديگر نه ناله و نه نفريني، نه سؤال و جوابي، نه چشم اميدي .....ما بي چرا رفتگانيم.
|||107245924739758164|||12/24/2003 07:08:00 pm|||sayeh|||
1- يک توضيح راجع به پست قبل و پستهاي نامفهوم ديگه(يا سخني با خوانندگان):اولا من هيچ جا نگفتم عاشق شدم!!!اگرهم شده باشم، مطمئن باشيد نمي يام اينجا سوز و گداز راه بندازم وهمه رو خبر کنم! چون از اين کار خوشم نمي ياد. فکر مي کنم قداست قضيه رو از بين مي بره،شوخي که نيست!!
منظورم اين نيست که بگم دروغ مي نويسم يا اينا تخيليه..ديالوگها رد و بدل مي شن و يه فکرهايي هم از سر من مي گذرن که مي يام مي نويسمشون!!، ولي واقعا شما از کجا حدس مي زنيد که من کدوم طرف ديالوگ بودم؟ اصلا از کجا معلوم که اينها رو دو نفر ديگه نگفته باشن و من شنيده باشم؟
بعد هم اين که همه نوشته ها که مخاطب خاص نداره. تازه اونايي هم که داره، انقدر در لفافه است که طرف تا آخر عمرش مشکوک مي مونه که من اصلا با خودش بودم يانه ...
من البته از خودم داستان يا شخصيت خلق نمي کنم!!!ولي به خودم حق مي دم بعضي وقتها اون حرفهايي رو بنويسم که دلم مي خواسته بگم و نگفتم يا دلم مي خواسته بشنوم و نشنيدم.اين شايد ايراد من باشه. يا شايد من زيادي ايده آليستم و افتادم به خيالپردازي..نمي دونم!
خلاصه اين که زود نتيجه گيري نکنيد.رو نوشته نمي شه آدمها رو قضاوت کرد.

2- من جديدا چشمه نوشتنم خشکيده.بيشتر هوس مي کنم که لينک بدم به اونايي که اين اتفاق براشون نيفتاده.البته به جاست اگه بپرسيد چرا يه لينکدوني براي خودم راه نميندازم..خوب راستش اينه که مي دونم به محض راه انداختنش..شروع مي کنه به خاک خوردن و آپديت نشدن.
بعد هم، من حال مي کنم که يه مقدار بيشتري از نوشته مورد نظر رو بيارم اينجا.اينه که به همين لينکهاي درون پستي قناعت مي کنم.

اولي رو به خاطر کريسمس انتخاب کردم.البته توخوش ذوقي نويسنده ترديدي نيست:
چيزي به تولد مسيح نمانده . مادر دارد براي تولدش يک پليور صورتي مي بافد ! به نظر من پليور آبي براي يک پسر بچهء کوچولو که مي خواهد پيامبر شود مناسب تر است . تو به مادر يک چيزي بگو . من که هر چي مي گويم به خرجش نمي رود ! هوا حسابي سرد شده و هي باران مي بارد . ديشب با فرشته کوچولو رفتيم خريد کريسمس !...

دومي هم البته در خوبي قلمش حرفي نيست.ولي من خوشم اومد، چون که يه کم دروني تر و حسي تره نسبت به نوشته هاي ديگه اش:
باز داستان همان است كه مي داني لابد. داستان همان پرنده كمياب و زيبا است كه هوس مي كند روي شاخه خشكي بنشيند، شاخه اي كه تو مي داني چه اندازه خشك است و پوسيده، شاخه اي كه طاقت طوفان را ندارد و به نسيمي آنچنان مي شكند كه انگار هيچ وقت نبوده است. پرنده نمي داند، تو مي داني اما. پرنده نمي داند و شايد به همين دليل است كه هوس كرده بنشيند و لختي يا شايد عمري، كسي چه مي داند، روي آن شاخه زندگي را بگذراند. تو مي داني كه شاخه پيش از اينكه نگران شكستن خودش باشد، نگران پرنده است كه مبادا زندگي اش را بگذارد بر سر اين هوس ....

|||107228032210782748|||12/24/2003 01:52:00 am|||sayeh|||
-چقدر؟
-خيلي
-يعني عاشق شدي؟
-مممم..آره
-چه بد!
-چرا؟
-مثل اينه که عاشق باد شده باشي!
- چقدر کليشه اي!!
- آره..خودمم فکر کنم يه کم لوس بود..
.
.
.
- ولي من ازپسش بر مي يام.
- از پس عاشقي؟
- نه، ازپس باد!

حالا نشستم و نگاه ميکنم که چطوري قراره جلوي باد وايسي..موقع بديه..شتابش زياده...
براي من يکي که هميشه ماه عجيب غريبي بوده..
|||107221815597363435|||12/22/2003 01:50:00 pm|||sayeh|||
نه کرسي داريم نه چيزهاي ديگر. روي کاغذهاي من نشسته اي و موهات مثل يلدا پرده اي مي شود ميان ما. با سر انگشت موهات را کنار مي زنم و باز آلبالوها را مي بينم.
از درختي بالا مي روم، پدربزرگ مي گويد: "باسي جان آلبالو زياد نخور، وگرنه بايد بروي مطب دکتر ملک."
يک آلبالو به دهنم مي گذارم؛ دهنم جمع مي شود، و چشم هام را مي بندم: "اين آلبالو فرق دارد. ديروزي ها همه کال بودند."
روي کاغذهام نشسته اي و من ديگر نمي توانم ببينمت. حجم همه چيز چند برابر شده است. شب يلدا ادامه دارد و من بي تابم. دلم مي خواهد بگويم که من فقط شب ها مي توانم بنويسم، روزها بهت فکر مي کنم، و شب ها مي نويسمت.....

از روز نوشتهای عباس معروفي
|||107209150842203270|||12/18/2003 10:56:00 pm|||sayeh|||
فعلا برای يه مدتی مهاجرت کردم به خونه مامان بزرگم. خونه مون اين مدت برو بياش زياده. من هم که اولا درس دارم خير سرم، دوما کم حوصله تر ازاين حرفها هستم که بتونم بيشتر از يه حدی با ملت معاشرت کنم. اينه که لباسها و کتابهامو جمع و جور کردم وشدم مقيم خونه سفيد وکوچولووتر تميز مامان بزرگم. از مزاياش اولا اينه که ازکامپيوتر و در نتيجه اينترنت خبری نيست. دوما هم موبايل آنتن نمی ده. اينه که برای خودم می شينم کنار شومينه و راحت چرت می زنم و گاهی هم درس می خونم. ضمنا به اثاث خونه مامان بزرگه هم خيلی علاقه مندم. خيلی مادربزرگانه هستن !همه هم قديمی و پراز خاطره. قابهای عکس، آيينه های دردار، ظرفها و مجسمه های عتيقه...وسايل آشپزخونه هم که تا دلتون بخواد،تميز و با سليقه..روی همشون هم دستمالهای تميز خوشرنگ هست.
چون مامان بزرگم فعلا نيست، عصری رفتم خريد. يه کم هله هوله خريدم برای خوردن.بعد هم يه کارعجيب کردم..... يه بسته سيگارخريدم، فقط به اين خاطر که خيلی خوشگل بود و من اين مارک رو تا حالا نديده بودم. حالا ازکيفم اوردمش بيرون و بر بر دارم نيگاش می کنم. حيفه زرورقش باز بشه. راستش نمی دونم چرا خريدمش. ازآخرين باری که من برای خودم سيگار خريدم يک سال بيشتر می گذره. اون موقع هم البته سيگاری نبودم و فقط ازدود کردن خوشم اومده بود. ولی خيلی زود پشيمون شدم يا ميشه گفت که پشيمونم کردن. کنارگذاشتنش مصادف بود با يه نقطه عطفی تو زندگيم.برای همين هم هست که الان فکر می کنم شروع دوباره اش می شه يه نقطه ديگه که شايد تاثيرش به خوبی اون قبليه نباشه !!
شايد اينو نگهدارم به عنوان نماد اراده! اراده کسی که چند هفته به يه بسته سيگار نگاه کرد وطرفش نرفت. چنين آدمی حتما درسش رو هم می خونه ديگه، مگه نه؟
|||10717755645610258|||12/17/2003 10:10:00 pm|||sayeh|||
ميگذرم.ميگذري. مي گذارم که بگذري..بي آن که لختي فکر کنم شايد تو بزرگترين عاشقانه زندگي من بودي ...
|||107168640316315877|||12/16/2003 09:38:00 pm|||sayeh|||
تا آنجا که مربوط به تربيت بچه ها مي شود، فکر مي کنم که به آنها نبايد فضيلتهاي ناچيز، بلکه بايد فضيلتهاي بزرگ راآموخت.نه صرفه جويي را؛ که سخاوت را و بي تفاوتي نسبت به پول را. نه احتياط را؛ که شهامت و حقير شمردن خطر را. نه زيرکي را؛ که صراحت و عشق به واقعيت را. نه سياست بازي را؛ که عشق به همنوع و فداکاري را. نه آرزوي توفيق را؛ که آرزوي بودن و دانستن را.
اما معمولا برعکس عمل مي کنيم، در آموختن احترام به فضيلتهاي ناچيزشتاب مي کنيم و بر آن تمام قواعد تربيتي مان را بنا مي کنيم. بنابراين، راحت ترين راه را انتخاب مي کنيم، چون که فضيلتهاي ناچيزهيچ خطر مادي در بر ندارد.بلکه برعکس منافع را حفظ مي کند!..

فضيلتهاي ناچيز

از:ناتاليا گينزبورگ
|||107159810603494147|||12/14/2003 08:23:00 pm|||sayeh|||
از فردا رژيم مي گيرم..
از فردا درس خوندنو شروع مي کنم.(باور کن!)..
از فردا يه برنامه ورزشي مرتب براي خودم مي گذارم..
از فردا صبحها زودتر مي رم سر کار..
ازفردا شبها زودتر مي خوابم..
ازفردا شروع مي کنم به زنگ زدن به اونايي که خيلي وقته ازشون خبر ندارم..
از فردا ديگه اصلا آنلاين نمي شم.فوقش روزي يک ساعت..
از فردا موقع رانندگي بيخودي عجله نمي کنم..
از فردا سر مامانم غر بيخودي نمي زنم و يه کم تو کارا کمکش مي کنم...
از فردا رو اين مبل ولو نمي شم..
از فردا هر چي دم دستم بياد رو پابليش نمي کنم..
از همين فردا!
قول مي دم!
|||107142082634951252|||12/13/2003 10:13:00 pm|||sayeh|||
تپل و جدي ومرتب بود. فوقش دوازده سالش بود.داشت دستاشو جلوي آتيش گرم مي کرد. سعي کردم بهش لبخند بزنم. اما نديد. حواسش به صداي آهنگي بودکه از اون خونه مي اومد.همون خونه اي که خواهرم رو جلوش پياده کرده بودم.خواستم بهش بگم که اين صدا طبيعيه، چون تو اون خونه مهمونيه و اين هم طبيعيه که توزياد گرم نشي، چون اين آتيشي که روشن کردي خيلي کم جونه. ولي هيچکدوم اينها گفتن نداشت. لبخندم هم به درد نخورد. چون اولا اون اصلا منو نگاه نمي کرد.دوما لبخند لوس، بي نمک و احمقانه اي بود
|||107134103363196144|||12/10/2003 05:19:00 pm|||sayeh|||
اين يک مطلب عاشقانه نيست!!

پيشترها، پيش از اين که دنيا به دنياي بدون تو و دنياي با تو تقسيم شود، پيش از اين که روزها به روزهای بدون تو و روزهای با تو تقسيم شود زندگي رنگ ديگري داشت.همه روزها به حساب مي آمدند، بسته به اين که چقدر از جمعه فاصله داشتند وآفتابشان چه رنگي داشت.
حالا اما همه چيز عوض شده است. بعضي روزها، همانهايي که اسمشان را گذاشته ام روزهاي بدون تو،هيچ به حساب نمي آيند.همانهايي که چاره ای نيست جز سپري کردنشان. نه اين که روزهاي بدي باشند. ولي پريشانترازآنند که اسم روز به خود بگيرند. با يک رخوت و گيجي عجيبي سپري مي شوند.ساعتهايشان مي گذرد در حاليکه من نه خوابم و نه بيدار..تمام که مي شوند، فکر مي کنم که هرگز نبوده اند.اينطورهاست که ناگهان از چهارشنبه به جمعه مي پرم و از جمعه به دوشنبه وهمينطورهاست که بعضي روزها از بعضي ديگر زنده ترم، بعضي روزها را در حسرت روزهاي رفته مي گذرانم وبعضيها را به اميد روزهاي بعدتر...
وزندگي ام و جواني ام.... آرام آرام....بدون آن که بفهمم يا بخواهم... از روي سرم عبور مي کنند..مرا جا مي گذارند.. ومي روند.

|||107106422006172721|||12/08/2003 11:40:00 pm|||sayeh|||
توي شرکت بوي رنگ مي اومد.ازصبح تا ساعت سه تحمل کرده بودم وحالا ديگه تحملم تموم شده بود.سر درد داشت بيچاره ام مي کرد. بلند شدم وسايلم رو جمع کردم، مرخصي گرفتم که برم خونه. خدا خدا مي کردم که توي خونه مون بوي خاصي نياد. ولي از درکه پامو تو گذاشتم، بوي غذاي سرخ کردني زد زير دماغم وحالم بدتر شد. بعدش بوي تينر وسايل نقاشي خواهرم پيچيد. بعد هم احساس کردم که شومينه مون بوي چوب سوخته مي ده(شومينه ما اصلا گازيه!!!).ديگه نزديک بود بالا بيارم .آخرش رفتم تو اتاقم و در رو بستم و پتو رو تا روي دماغم کشيدم بالا .ولي فايده نداشت. بوها توی مغزم جا خوش کرده بودند. اصلا ربطي به خونه نداشتن.ازخاطره های قديم و جديد، ازجاهاي دورو نزديک می اومدن و حال منو بد مي کردن.بوي يک سري ادوکلنها اومد. بعد هم بوي عطرهاي قديمي خودم ..اصلا راستش بوی آدميزاد می اومد!!!آدمهای مختلف می اومدن تو خيالم ومی رفتن..مهموني ها وعزاها قروقاطي شده بودن ... .حافظه ام به طورعجيبی به کارافتاده بود.دست آخرهم بوی مخلوط گلاب وعرق تن پيچيد تو دماغم و انقدر قوی شد که همه اونای ديگه رو فراری داد.خوب که فکر کردم ديدم مربوط ميشه به اون اداره دولتيه که ماه پيش میرفتم.عجب رايحه اي بود..هزارتا تهويه مطبوع هم بهش کارساز نبود.انگارتو تک تک آجرهاي اونجا نفوذ کرده بود. سرظهر که جورابهاشونو از جيباشون آويزون مي کردن و با دمپايي مي رفتن سمت نمازخونه بوها شديدتر مي شد و من ديگه نفسم بالا نمي اومد....همين موقعها بود که خوابم برد.يه سه چهار ساعتی تقريبا به حالت بيهوشی خوابيدم .
بيدار که شدم خبري از سردرد و حال بهم خوردگی نبود.بوي غذا خيلي هم اشتها برانگيز بود! بوي تينراصلاشديد نبود. شومينه هم که ازاولش بي آزار بود بدبخت..
نشستم و برای خودم نتيجه گيری کردم که اين سردرد و حساسيت ازوضعيت اعصابم تاثيرگرفته بوده. يعني ضعيف شدن اعصاب رابطه مستقيم داشته با قوی شدن خاطره بويايي!!!
|||107091425568203019|||12/07/2003 11:10:00 am|||sayeh|||
تازگيها يه چند نفري با من طوري مهربون شدن که شک برم داشته نکنه قراره به همين زودی بميرم و خودم خبر ندارم..اگه چيزي مي دونيد بهم بگين ها.من طاقتشو دارم...
|||107078308852812194|||12/06/2003 09:50:00 pm|||sayeh|||
هر روزي وقتي که خورشيد توي بسترش مي ميره
وقتي که غروب دلگير بي فروغ و سر به زيره


من اين آهنگ کورش يغمايي رو خيلي دوست داشتم.يادمه کلي وقت گذاشتم و دنبالش گشتم.
- مي شه آهنگ دختر رو بزني؟
گيتارش رو تو دستش جابجا مي کنه ،به من نگاه مي کنه ومي خنده.
- بله که مي زنم،اصلااين آهنگ رو به خاطرتو مي زنم.
ذوق می کنم!!چقدر به نظر بي نقص مي اومد اون موقعها.طرز گيتاردست گرفتنش، مدل خنده هاش،نگاه کردنش...

وقتي که تموم اين شهر سر تا پا شادي و شورن
وقتي که با خنده هاشون از غم غروب به دورن


زمان که گذشت ، بزرگتر که شدم ، بهتر شناختمش.
حالا از صف طويل دوست دخترهاش، از غصه بزرگش که ريختن موهاش بود، ازايده آلهاش که قد کمد لباسهاش بود و از سرگرمي جديدش که مواد مخدر بود، خبر داشتم .
يه مهموني ديگه...
داره گيتارش رو کوک مي کنه که دختره با هيجان مي گه:"فقط وقتي که من باشم ، اين آهنگ رو مي زنه،اختصاصي منه ".

دختر دلخسته شهر لب پنجره مي شينه
همدم تنهايي خود مرگ خورشيدو مي بينه


من به صورت تپل و ازخود راضي دختره نگاه مي کنم و خنده ام مي گيره.يعني نفر چندميه که اين آهنگ بهش اختصاص پيدا کرده؟
پارسال کجا بوده؟سال بعد کجاست؟تو مهموني قبلي کجا بود؟وقتي يه دختر ديگه ذوق زده داشت به نوازنده نگاه مي کرد؟

من دلم مي گيره دختر وقتي تو تنها مي شيني
با نگاه مات و خسته مرگ خورشيدو مي بيني


ازوقتي که دوباره برگشته ايران، نديدمش.کسي هم به خودش زحمت نداده که گوشي تلفن رو برداره ويه حالي ازش بپرسه.
مي تونم مجسمش کنم که موهاش ريخته و از دخترها هم خبري نيست.مي تونم تجسم کنم که مشروب و مواد دارن دمار از روزگارش در می يارن.

تو چشاي پراميدت غم تلخ انتظاره
دل تنگت توي سينه آخه تاکي بي قراره


حالا مي فهمم که قضاوتهاي اوليه ما گاهي مي تونه در حد حماقت خوش بينانه باشه.مخصوصا وقتي که سن و سالي نداريم .وقتي که برامون ظاهر آدمها حرف اول رو مي زنه.
حالا مي دونم که چه نعمتيه به موقع و درست شناختن آدمها.کاريه که از هر کسي ساخته نيست،بايد خوش خيالي رو بگذاري کنار، وگرنه باختي.

عشق نفريني قلبت تو رو از خودت مي گيره
بسه دختر انتظارت ممکنه دلت بميره


شايدگاهی وقتها با خودش فکر می کنه که اين تنهايي از کجا اومده،هر چند که هيچوقت به خودش زحمت فکرکردن نمي داد...
شايد هم همين الان داره آهنگه رو براي دل خودش مي زنه و لذت مي بره.هر چند،حالا که فکرمی کنم می بينم گيتاريست چندان خوبي هم نبود.
|||107073483277776681|||12/05/2003 01:48:00 pm|||sayeh|||
راهي هست که آدم به هيچ چيز، به هيچ کس، به هيچ کجا فکر نکنه؟منظورم يه راهيه به غير از مردن...
|||107061950547578347|||12/03/2003 12:35:00 am|||sayeh|||
اين مامانها!!!

نشسته پای کامپيوترداره وب لاگ منومی خونه. يه خورده خجالت می کشم. ترجيح می دم ندونه دخترش يه کم ديوونه است!!

بهش می گم:چرت وپرته مامان ..بی خيال شو..گوش نمی ده. نظرات ملت روهم می خونه. بعضيها روازم می پرسه که می شناسمشون يا نه و اگه آره، چند سالشونه و چيکاره هستن.

خوندنش که تموم می شه، توصيه هاش شروع می شه:
ازاون قسمتی که برای پدرت نوشته بودی يه پرينت بگير من داشته باشم.
درضمن ديگه هم ازابرو برداشتنت تو وبلاگ ننويس..
بعد صداشو يواش می کنه: کاش اين خواهرکوچيکت هم يه وبلاگ می زد، من می فهميدم تو زندگيش چيکار می کنه!!!

سه چهارساعت بعد:
فيلم کاغذ بی خط رو تماشاکرده.ازش می پرسم :چطور بود؟ می گه :مثل وب لاگ بود!!!
|||107039913828131573|||