8/31/2004 01:16:00 am|||sayeh|||
دلم کيک کشمشي مي خواهد. خيال مي کنم کيک کشمشي در بهتر نوشتن و کمتر غر زدن موثر باشد. ولي کو کيک کشمشي؟ به جايش چيزهاي ديگري مي خورم. شکلات تلخ سياه، بعد شکلات شيري سفيد، بعد بستني، نه، بي فايده است، افتاده ام به هله هوله خوردن و اين نشانه خوبي نيست. بايد بروم بيرون، يابد قدري راه بروم تا هم کالري بسوزانم،هم اين که کپک نزنم و بتوانم اين تصويري را که از صبح توي مغزم است، بيرون کنم. تصوير بدي است، منظره يک قبر است، قبري که در جاي گودي قرار گرفته و باران مي خورد...پياده راه مي روم و سعي مي کنم که به جاي اين تصوير شوم به چيزهاي ديگري فکر کنم. بي فايده است، . امروز از آن روزهاست که همه افکاري که به مغزم مي رسند منفي هستند. اول ياد آخرين پست وبلاگم مي افتم و خشمم متوجه نظرهاي مخالف مي شود:"همه با من لج شده اند." بعد مي گويم:"روي بد چيزي دست گذاشتي، اصلا به تو چه؟ بگذار پسر مردم ماستش را بخورد، لازم نيست نظريه صادر کني که بيمار است و..". بعد مي گويم :"کاش کسي بود که الان ازش سوال مي کردم" وعصباني مي شوم که کسي نيست . آخر تنها که مي آيي پياده روي هي پيچها را مي شمري و مدام به ساعتت نگاه مي کني و سر يک ساعت که مي شود، انگار دنيا را بهت داده اند. توي ماشين که مي نشينم، مي بينم حالم هيچ بهتر نشده، همان طور پر از نق هستم، تلخ و عبوس ...دنبال کسي مي گردم که خودم را برايش لوس کنم و غر بزنم و دلداريم بدهد ، بلکه تصوير قبر محو شود و البته بي فايده است. با اولين کسي که حرف مي زنم، انگار آوار حرفهاي نزده خراب مي شود روي سر هردومان و تصوير هر لحظه پر رنگ تر مي شود. حالا هم که با نوشتن دارم اصلا تصوير را ثبت مي کنم، بد مرضی است اين نوشتن!
حاصل امروزم شد: اين پست وبلاگ و اين بسته بيسکوييت واين نوار نشانه گذاري کتاب که هديه هم هست. باز با خودم غر مي زنم:" آبيه بهتر از قرمزه بود." و اين بار از دست خودم خنده ام مي گيرد.....
|||109389897596421248|||8/28/2004 03:28:00 pm|||sayeh|||
بنا به دلايل شخصي حذف شد.
|||109369082843050122|||8/26/2004 03:40:00 pm|||sayeh|||
خدايي، ديدن رضازاده با مدال و با تاج زيتون، دوست داشتني و افتخار انگيز بود. ما که کلي خوشحال شديم؛ فقط اگه بحث دلشاد شدن بعضي مقامات پيش نمي اومد، اعصابمون بيشترآروم مي گرفت. بعد هم اين که: ياشاسين يعني چي؟
|||109351891956762660|||8/24/2004 12:30:00 am|||sayeh|||
سخت مريض شده ام. امروزم پر شد از کپسول وآمپول و فرني وآبميوه؛ و تبي که گوياخيال پايين آمدن ندارد!من عادت به خوابيدن در بستر ندارم و اين بي تحرکي عصبيم مي کند. براي سرگرم شدن بازيهاي المپيک را پي گيري مي کنم و به اين نتيجه رسيده ام که کشورم هم به شدت بيمار و رنجور است، با قهرمانهايي که يکي يکي ته مي کشند. شما مي گوييد که کشورم رو به مرگ است؟ اگر در حالت لج بودم مثل بيشتر وقتها، مي گفتم: بله! ولي راستش اين است که دلم مي خواهد با يک مدال هم که شده اين مريض جان بگيرد!
حکايت بيماري خودم است، روز اول خودم را لوس کردم که: اصلا خدا کند کشنده باشد وراحتم کند، اما اين چند روزه که چشم به راه جواب آزمايشهايم هستم، فهميده ام که جان به هر حال عزيز است و شيرين!

راستي، کتاب هم مي خوانم و اتفاقا همين امروز يادم افتاد به مهر ماه 81 که سرخجه گرفته بودم و کتاب مي خواستم و...
|||109329135748250782|||8/20/2004 04:45:00 am|||sayeh|||
سيگار را از پنجره ماشين بيرون مي اندازم. مي گويم: من هيچوقت نتوانسته ام يک سيگار را تا آخر دود کنم،هيچوقت هم نمي توانم دود سيگار را از بيني ام بيرون کنم و بعد مي خندم. همينطور بيخودي مي خندم. نگاهم نمي کند. دود سيگار را با مهارت از بيني اش بيرون مي دهد و به روبرو خيره مي شود. در ماشين را باز مي کنم که پياده شوم. مي گويم: مراقب ريه هايت باش، خيلي سيگار مي کشي. مي خندد. تلخ مي خندد وماشين را روشن مي کند.
از در خانه مي گذرم و مستقيم به حياط مي روم. آخرمهمانها نبايد اشکهايم را ببينند. مهمانها بي موقع آمده اند يا اشکها؟
روي تاب مي نشينم و به گلها خيره مي شوم، به رزهاي سفيد؛ و بعد ياد دختر خندان لباس سفيد مي افتم و ياد ياسهاي سفيد وسوالي که بي جواب در هوا چرخ خورد: "حالاخوشبختي؟" شايد بايد مي گفتم:"کمي گرفتارم" يا شايد بهتر بود که مي گفتم: "خيلي درگيرم "واصلا بهتر از همه اين بود که مثل هميشه بگويم:" معلوم نيست!"
بلند مي شوم و يکي از رزها را مي چينم و جلوي صورتم مي گيرم. هيچ بويي به مشامم نمي رسد، غير از بوي سيگارکه لابد به دست و لباسم مانده است. حالم بد مي شود. مي گويم رز هم رزهاي بهار و پرتش مي کنم روي زمين. گلهاي تابستان بي خاصيتند، بي رنگ وبو، مثل خود زندگي. بغض لعنتي را قورت مي دهم و مي روم توي آسانسور. مهمانها منتظرند وزندگي، همين زندگي بي بو و خاصيت را بايد هر طورهست گذراند. فقط اگر مي شد، بي اشک چشم، بي دلتنگي...
|||109296152740692191|||8/18/2004 04:58:00 am|||sayeh|||
خوب بودم. تا همين چند ساعت پيش خوب بودم. روز با ايميلهاي تبريک تولدم و با يک ناهار دلچسب دونفره شروع شده بود. بعد از ظهر به شنا و خريد و کافي شاپ گذشته بود وشب هم ختم شده بود به آرامش کتاب خواندن بر روي کاناپه. کاش موج حرفها باريدن نمي گرفت و همه چيز زايل نمي شد. بهتر بگويم: کاش من در مقابل ضربات کلامي انقدر آسيب پذير نبودم. فلاني به فلاني گفته که...خبر به گوشش رسيده که... زنگ زده که راجع به تو با فلاني حرف بزنه...نه،فايده ندارد. هزاربار هم که به خودت بگويي: گور پدرهمه رجاله ها، دست آخر خودت را از چشم آنها نگاه مي کني! ده هزاربار هم که به خودت اطمينان بدهي که بيکاري حماقت مي آورد و پرحرفي، باز هم چهره تک تک فاميلهاي کم عقل و دهان گشادت جلوي چشمت ظاهر مي شود و دلت مي خواهد که گلويشان را آن قدرفشار دهي تا ساکت شوند.
اگر واقعا باور داشتم که حرف مردم پشيزي ارزش ندارد،نبايد اينطور بدحال مي شدم. نبايد ته ذهنم به روزي فکر مي کردم که همه آنها شرمنده اشتباهشان بشوند. شرمندگي آنها چرا بايد دلم را خنک کند؟ شرمندگي آدمهايي که آن قدر از مغز کوچکشان استفاده نکرده اند که زندگيشان به آب راکد ماننده شده، گنديده و بي تحرک.
نه، انگار اين فرهنگ پوسيده فاميل بازي آميخته با فضولي وبدخواهي دست از سر ما بر نمي دارد. هزار ساله است و مستقل از مکان. به کوه قاف هم که برويم باز يک هموطن پيدا مي شود که مي خواهد چشممان را از کاسه در بياورد، چون که پسر خاله عمه باجناق دايي ماست و به همين واسطه مجبور است با ما رقابت کند و اگر نتواند، عداوت کند و اگر به حساب نياوريمش، همه جا ما را بکوبد تا راضي و خوشحال سر بر بالين بگذارد.


عصبانيم؟ نه خيلي! باز نوشته هايم از خودم عصباني تر شده اند. عيبي ندارد. يک بار يکي به من گفته بود که چهار خط نوشتن ازهزار ساعت دعوا کردن بهتر است. نوشتم و خالي شدم. حالا باز مي گويم گور پدر همه رجاله ها. آن قدر مي گويم تا ملکه ذهنم شود و روزي برسد که با خيال راحت به حرفهاي صد تا يک غازشان بخندم. ...
|||109278896988870063|||8/11/2004 03:36:00 am|||sayeh|||
آقاي "م" همکار( سابق) من در شرکت، مهندس خوبي بود. ولي اين امتيازاصلي او به شمار نمي رفت. امتياز اصلي آقاي "م" آرامش هميشگي اش بود. وقتي که آقاي "م" به دليل توقف بي مورد ماشين جلويي در خيابان، معطل مي شد؛ رنگش نمي پريد و بد و بيراه نمي گفت. به خودش مي گفت: حتما کار واجبي براي راننده ماشين پيش آمده. آقاي "م" هميشه به دنبال توجيه رفتار ديگران بود و معمولا موفق مي شد.
آقاي "م" فقط فيلمهاي اکشن نگاه مي کرد و سر ناهار با صداي بلند فيلمها را براي بقيه تعريف مي کرد. فيلمهاي ديگر به نظر اوزيادی حرف مي زدند و خسته کننده بودند. نظرات سياسي آقاي "م" با کلمه آقاي هاشمي شروع مي شد. آقاي "م" هميشه مي گفت: تا آقاي هاشمي هست، غصه هيچ چيز را نخوريد. خودش هرگز غصه چيزي را به دل راه نمي داد.

آقاي "ب" را هرگز نديده ام.ولي پيام زياد ازآقاي"ب" صحبت مي کند. آقاي"ب" کارمند يا کارگر ساده شرکت نفت است. دو سال است که آقاي"ب" ازدواج کرده و در طبقه دوم خانه پدري به اتفاق همسرش زندگي مي کند. آقاي"ب"همسرش را بسيار دوست دارد. از نوجواني عاشق اين دختر همسايه مهربان بوده و دست آخر به وصال او رسيده. آقاي"ب" بابت ازدواجش، حقوق دريافتي اش و سقفي که بالاس سرش است بسيار شاکر است. او هميشه به همسرش مي گويد که به همه آرزوهايش رسيده است و تنها آرزوي باقيمانده، بچه است. دختر يا پسرش فرقي نمي کند، فقط سالم باشد.

آقاي "ع" مکانيک قابلي است. يک سال بيشتر است ک به تهران مهاجرت کرده و در خانه برادرش زندگي مي کند. هر دو در يک مغازه مکانيکي کار مي کنند. آقاي "ع" به تازگي يک موتور اقساطي خريده است. جمعه ها به همراه دوستانش طول اتوبان کرج را مسابقه مي دهند. آقاي"ع" از اين بازي سرعت بسيار لذت مي برد. تمام هفته آقاي"ع" به جمعه و به مسابقه فکر مي کند و در مورد آن صحبت مي کند. البته هفته هايي که بشود به استاديوم رفت و فوتبال ديد استثنا است. آقاي"ع" هميشه مي گويد که در شهرستان نه اتوباني براي موتور سواري موجود بود، نه استاديوم آزادي در کار بود. بعد مي خندد وجلوي برادرش ازتفريحات ديگر پايتخت حرفي نمي زند . همين قدر دستگيرم مي شود که پاي پارک جمشيديه و سن تاپ وعرق سگي در ميان است. موتور آقاي "ع" هيچ در سربالايي کم نمي آورد. دربند را يک نفس بالا مي رود. عصرهاي پنج شنبه آقاي"ع" به همراه خانواده برادرش به پيک نيک مي روند. بساط چراغ خوراک پزي و زيلوو لوبيا پلو و حتي چاي بعد از غذا به راه است. هميشه هم خوش مي گذرد. تنها ناراحتي آقاي"ع" بابت خانواده و آن دسته از رفقا است که شهرستان مانده اند وگرنه در تهران چيزي کم ندارد.


من بارها و بارها به آقاي"م"، به آقاي "ب" و به آقاي "ع" فکر کرده ام...
من مطمئنم که هيچ کدام آنها مثل من حوالي چهار صبح بي خوابي به سرشان نمي زند..
من حاضرم قسم بخورم که هر سه نفرآنها با آرامش کامل مي خوابند و صبحها آرزوي هرگزبيدار نشدن ندارند...
من از جاه طلبي خودم، ازتحليلهاي ذهني خودم، از نقب زدن مدام به گذشته، ازناراحتي خيالم متنفرم. متنفر و خسته..

من بارها و بارها از خودم پرسيده ام: در اين دنيا چه کسي يا چه کساني خوشبختند؟
|||109217938510670379|||8/08/2004 10:59:00 am|||sayeh|||
مناسبتي تهوع آورتر و نفرت انگيزتر از اين روز زن قلابي وجود نداره . ساده ترين دليلش هم اينه که باعث مي شه يه همچين آدمهايي به فکر درفشاني بيفتند:
|||109194878507352768|||8/05/2004 12:31:00 pm|||sayeh|||
يادی از گذشته.
مرسي ربل جان!
|||109169299742635227|||8/04/2004 10:58:00 am|||sayeh|||
براي پسربچه بازيگوش و آيینش:

مي گه: آخرش جريان رونگفتي.
مي گم: توي مراسم بهت مي گم. قول مي دم!
مي گه: چند بار بگم که دعوت نيستي!؟ من آدم سوژه بگير رو دعوت نمي کنم!! تازه دعوت هم که باشي، اونجا من سرم شلوغه. دامادم. تنها روزيه که واقعا مهم هستم.
مي گم: عروسه که مهمه، نه تو! از قديم هم گفتن عروسي! نگفتن که دامادي!
مي گه:اه.. بازم اشتباه کردم. به اينش فکر نکرده بودم!
....

خواستم بهش بگم ديگه مهم نيست که به چي فکر مي کردي.
مهم اينه که الان اينجايی و بايد بري جلو.
مهم اينه که نگذاري زندگي خسته و نااميدت کنه.
مهم اينه که به خوشبختيهات شک نکني.
مهم اينه که با زندگي بايد پيش رفت، حالاهر قدر اميدوار تر، هر قدر مطمئن تر، بهتر!

فکر کنم الان وقتشه که از يکي از اون آيينهای خوشايند تبعيت کنم و بگم: با بهترين آرزوها.
|||109160113697640567|||8/01/2004 12:27:00 pm|||sayeh|||
ضيا(همکار سابقم!) آنلاين شده و مي گه : کارانساني نيست که مردم رو نگران مي کني! مي گه: يه پست آرامش بخش بگذار. الان به آرامش نيازهست. مادي و معنوي!
بفرما ضيا جان: اينم يه پست آروم و بي ضرربراي تو و محمودرضا و مريم و آرين و لادن و آيدين و...خيلياي ديگه که نگرانشون کردم!سعي کردم آرامش معنوي داشته باشه. ولي آرامش مادي رو که خودت در جرياني؛ به سختي و از زير سنگ به دست مي ياد.

هيچ چيز دوبار اتفاق نمي افتد

ديروز، وقتي کسي در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوري شدم ، که انگار گل رزي از پنجره ي باز
به اتاق افتاده باشد.

امروز که با هميم
رو به ديوار کردم
رز! رز چه شکلي ست؟
آيا رز ، گل است؟ شايد سنگ باشد.

اي ساعت بد هنگام
چرا با ترسي بي دليل مي آميزي؟
هستي – پس بايد سپري شوي
سپري ميشوي – زيبايي در همين است.

هر دو خندان و نيمه در آغوش هم
مي کوشيم بتوانيم آشتي کنيم
هر چند با هم متفاوتيم
مثل دو قطره ي آب زلال.


ويسواوا شيمبورسکا(آدمها روي پل)


با تشکر از عروسک کوکي که شعر بالا رو از وبلاگش دزديدم.

|||109134729782265005|||