9/29/2003 02:35:00 pm|||sayeh|||
اين به خودي خود بد نيست که يه کم با بقيه فرق کني. جديدا هم وقتي اين جمله رو مي شنوم:"تو چقدر عجيبي!".مثل قبل ناراحت نمي شم .انگار که پذيرفته باشمش.حتي يه جورايي دارم با اين قضيه حال مي کنم. حداقلش اينه که ديگه سعي نمي کنم خودم رو عوض کنم تا از ديد ملت عجيب نباشم.ولي با اين وجود همين که با بقيه فرق کني،حتي اگر زياد هم به چشم نياد ، بازترسناکه . ،چون خبر از تنها موندن مي ده.بعد هم موقعي که با آدمهاي ديگه،اونهايي که دارن زندگي عاديشونو مي کنن ،خودتو مقايسه مي کنی،حسوديت مي شه!احساس مي کني آرامششون بيشتر از توست.اگر چه به خودت دلداري مي دي که در عوض هيجان زندگيشون کمتره.
يه چيز ديگه هم اذيتت مي کنه.اونم برخورد دور و بريهاس.بعضيها از همون اول ردت مي کنندو خيالت راحت ميشه.ولي يه گروه هم هستن که خوب ،جذبت مي شن چون که با بقيه فرق داري و همين براشون خيلي جالبه.اوايل يه همچين رابطه هايي بدنيست.هر کاري کني پذيرفته ميشه و به حساب متفاوت بودنت گذاشته ميشه.ولي بعد طرف کم کم خسته ميشه.ازت مي خواد که تو هم مثل بقيه باشي.اين قسمتش خيلي شوک آوره، انتخاب شدي ،چون ويژگيهاي خاص خودت رو داشتي ،ولي حالا ازت مي خوان که اون ويژگيها رو کنار بگذاري!!! مسلمه که شدني نيست.حتی ممکنه اولش سعي خودت رو هم بکني!.ولي خيلي زود برات جا مي افته که ازت ساخته نيست.هيچوقت هم نبوده .دير يا زود مجبور ميشي قيد رابطه ات رو بزني و اين قسمت دردناکشه.به خصوص که ياد تنهايي بعدش مي افتي.به خصوص که يادت مي ياد در حقيقت بيشتر وقتها تنها بودي واين تنهاشدنها تا آخر عمر با تو هست .بهايي که به خاطر متفاوت بودن يا عجيب بودن يا شايدم يه کم ديوونه بودن ،مجبوري بپردازي.
|||106483435569010826|||9/23/2003 08:49:00 pm|||sayeh|||
بوي ماه مدرسه:
گفتن نداره که ازمدرسه خيلي بدم مي ياد و مي اومده.ازپاييزواول مهر هم همينطور.براي کم شدن از اين نفرت حتي تلاش هم مي کنم.مثلا امروز سعي کردم که قبول کنم هوا خيلي خنک و با حال شده.(جدا هم نسيم خوبي مي اومد اول صبحی.) .ولي يه چيزي تو هوا بود که آزارم مي داد.احتمالا اين که مي دونستم همه مديرها و امورتربيتي ها و معلم پرورشيها زنده هستند و نفس مي کشن،عذابم مي داد.حتي شنيدن اين موضوع که مديرعوضي دبيرستانمون استعفا داده،چون که بچه ها يه بمب زير ماشينش بسته بودن،حالم روبهتر نکرد.فقط باعث شد که به اين فکربيفتم که نسل ما يه کم زيادي بي عرضه و سر براه بود.
بعد سعي کردم ازديدن منظره بچه هايي که تو راه مدرسه هستن ،لذت ببرم.ولي به جاش حواسم پرت چند تادختر ريزه ميزه شد که تاپاشون رو از مدرسه بيرون گذاشته بودن،مقنعه شون رو در اورده بودن و داده بودن دست مامانشون که يه کم نفس بکشن.انگارکه زندوني شده باشن تو لباسهاشون.زندونيهای خوشگل کوچولوتوي اون روپوشهاي بلند نفرت آور.
خلاصه که نه ،من دلم تنگ مدرسه نمي شه.الهي شکر که اين يکدونه نوستالژي رو ندارم!


|||106433756477143081|||9/21/2003 11:40:00 pm|||sayeh|||
يه جورايي جادوييه.
برای اين که هم خيلی دوره و هم خيلی نزديک.
هم دلم می خواد خيلی درموردش حرف بزنم و هم دلم می خواد ساکت باشم.
خيلی هم می ترسم.می ترسم که جادو باطل بشه..من هم که کفش بلوری نداشتم و ندارم..ممکنه اگه گم بشم ديگه کسی پيدام نکنه.
نه،ترجيح می دم که جادو باطل نشه.اينجوری مطمئن تره.
|||106417140169712607|||9/17/2003 11:21:00 pm|||sayeh|||
مي گن دوستي دخترونه وجود نداره.يامي گن دوستي به دردنخوريه!ولی من مي گم وجود داره!قويا هم به اين حرفم معتقدم..
دليلش هم خودمم.دليلش بهار و مريم و کاترين و سالي و... هستن ومکالمه هاي دخترونه اي که من عاشقشونم.مکالمه هايي که به زندگي آدم جون مي دن،روح مي بخشن.

بهاراومده ايران..پاي تلفن کلي حرف مي زنيم.ولي بازم تموم نمي شه..
-کي بريم بيرون؟
-همين امروزمي ريم.مهمون بازي رو بي خيال شو.
حتما بي خيال مي شم.کلي حرف مونده هنوز... ..به مهمونا که نمي تونم اينا رو بگم.

به من ولي مي گي.مي دونم که مي گي.چند ساله که اينکارو مي کني؟10 سال ؟ 12 سال؟بيشتر؟من هم همين طور ..به تو مي گم.هر چي که باشه.هر چي که بشه.
دوستي ارزشمنديه.يه دوستي دخترونه که مي شه توش حرف زد و حرف زد وخالي شد

پشت سرش کاترين زنگ مي زنه
-چطوري ؟بچه چطوره؟
-ناجور،مطمئنم که به باباش رفته
بچه اش هنوز به دنيا نيومده.......!!!
-کارتو چيکار مي کني؟
-ببين.من وتويه رسمي داشتيم ازقديم..
-چي بود؟
-راجع به آينده حرف نمي زديم..فقط حال...
راست مي گه ..ياد دانشگاه وخنده هاشو و زندگي بي خيالش مي افتم.ياد زندگي در زمان حال .ياد خنديدن به هيچ چيز و همه چيز...خنده هاي خالص دخترونه...

روی موبايل مريم پيغام می فرستم.آخه رفته ماموريت.
براش مي نويسم:نيستي که يک خبر خاله زنکي دسته اول برات دارم...
سريع جواب مي ده:راجع به کي؟
توي يه دوستي دخترونه هميشه جا براي اخبار خاله زنکي هست..حتي اگه تو رفته باشی ماموريت.حتي اگه من يه خروار کار داشته باشم..

سالي ناراحته.چشمهاش اشکيه.يادم مي افته که هفته پيش که با گريه ازشرکت زدم بيرون،بهم زنگ زد.گفت:هروقت خواستي حرف بزني،شبي،نصف شبي..هر وقت
که بود بهم زنگ بزن..من زنگ نزدم.ولي بارم سبک شد.براي اين که يه گوش شنوا اونور خط بود.براي اين که دوستي وجود داشت..اونم ازنوع
دخترونه اش.امروزبه سالي گفتم:زمان مشکلات رو حل مي کنه...قبول نکرد حرفم رو..ولي من مطمئنم که يک سال ديگه،دو سال ديگه..مشکلهاي امروز به نظرمون
خنده دارمي يان.حتما مشکلات جديدي خواهيم داشت ولي دوستيمون سر جاشه...يه دوستي خالص دخترونه...
|||106382467117050741|||کمی تا قسمتی دخترونه يا شايد هم فمينيستی!9/12/2003 05:01:00 pm|||sayeh|||
تلفن را قطع مي کنم،ازتختخوابم بيرون مي آيم و به طرف پنجره ميروم.به منظره شهر نگاه مي کنم وبه حرفهاي تو وتو وتو.. فکر مي کنم.سعي مي کنم که درست قضاوت کنم وتصميم بگيرم که کدام يک حق داريد.نه ،ممکن نيست .از من ساخته نيست. هر کدام شما به نوعي حق داريد وحق نداريد.خود من هم گاهي حق دارم و گاهی ندارم.
به تهران نگاه مي کنم .به اين شهر خاکستري که يک روز ديگر را شروع کرده است.با خودم فکر مي کنم که آدمها چقدر به شهرشان مي مانند. نه سياه و نه سپيدند.همه خاکستري ..قديمترها در ذهن من ،آدمها و رفتارهايشان يا بد بودند يا خوب.يا سياه بودند يا سفيد.زندگي درشهر خاکستري و درکنار آدمهاي خاکستري به من ياد داد که هيچ چيزمطلق نيست.خوبي وجود ندارد.همانگونه که بدي وجود ندارد.همه چيز در ذهن ماست و سلولهاي خاکستري براي همه چيزوهمه کس تصميم مي گيرند.
کاش می شد دستشان را کوتاه کرد.کاش فقط قلبم تصميم مي گرفت.آخرمي داني؟ قلبم هنوزخاکستري نشده.....
|||106336989182937658|||9/12/2003 02:46:00 pm|||sayeh|||
می گم انگارغير از تولد مريم گلی ،روز ملی ناخنهای من هم بوده.بالاخره منم تونستم ازيه راهی جلب توجه کنم..(رجوع شود به اينجا و اينجا)
|||106336179721861376|||9/10/2003 07:00:00 pm|||sayeh|||
يکی به من بگه چرا روزهای تعطيل انقدر نحسند؟
اگر روم می شد اين پست ديروزم رو پاک می کردم.چون الان احساسم درست برعکسه!
اصلا يکی به من بگه چرا انقدرتابع زندگيم سينوسی شده؟مسخره شو دراوردم.دائم درحال فراز و فرود!
به هيچ وجه موجود قابل تحملی نيستم.يه روزخنده يه روز گريه.يه روز قهر ،يه روزآشتی،يه روز مظلوم ،يه روزظالم.
حتما همه هم تو دلشون فکر می کنند که حقمه.ازشما چه پنهون خودم هم همين فکرو می کنم.
|||106320423722788804|||9/09/2003 10:02:00 pm|||sayeh|||
حالا فقط سکوت کن ..... گوش بده،با من گوش بده .صداي پاهاي خوشبختي را مي شنوي؟.آرام آرام به تو نزديک مي شود.
نترس.شکل و شمايلش نسبت به گدشته قدري عوض شده .ولي خودش است.قسم می خورم که خودش است .هنوز هم همان عادتهاي غريب را دارد.خودش را جاهاي عجيبي پنهان مي کند.
گاهي پشت يک جلد کتاب،گاهي در پس يک لبخند.ولي حاضرم برايت قسم بخورم که خودش است.خود خودش. بي کم وکاست....
فقط بايد مراقبش باشي..ميداني؟حساس وظريف است.حتي مي توانم بگويم قدري نازپرورده است..با او بايد صبور باشي .اگر بي اعتنايي تو راببيند،.بازمي رود.مي رود و تا مدتها آفتابي نمي شود.
با او مهربان باش.بلکه اين بارقدري بيشتر ماندني شود....
|||106312875773873757|||9/05/2003 07:13:00 pm|||sayeh|||
خواستم بهتون خبر داده باشم که رابطه من و اين بچه هنوز ادامه داره و من تو اين مدت کادوهاي زير ،پيچيده در دستمال کاغذي ومزين به عکس برگردون نصيبم شده:
1-دو عدد مداد عجيب غريب
2-چهار تا تخم مرغ شانسي
3 -5 تا بادکنک
4-فيلم شهرک الفبا(شماره 1 تا 4)
5-کارتون الدورادو
6-فيلم Baby's day out
ديروز بهش گفتم که من جا ندارم هر دفعه با خودم اين همه کادو ببرم خونه. گفت پس اگه ميشه دفعه ديگه با خودتون کيسته!! بياريد.(اصلا شايددفعه ديگه وانت بردم،اتاقش رو بارزدم که خيال من وخودش و مامانش راحت بشه)خلاصه باهاش کلي حرف زدم تابا هم سر هر جلسه اي يک کادو به توافق رسيديم.به شرط اين که من قول بدم وقتهاي غير ازدرس هم برم خونه شون!!
ضمن اين که با مامانش به تفاهم رسيدم که فيلمها و کارتونها رو يواشکي بر گردونم.(جلوي روي خودش نمي شه ،چون جيغ مي زنه)
الان دارم به اين فکر مي کنم که من تا حالا عاشق به اين بي غل و غشي و به اين بخشندگي نداشتم.اگه يه کم کمتر جيغ مي زد و وسط درس هم هي نمي اومد ماچم کنه،يه کم جديترروش فکر مي کردم.اختلاف سني و اين حرفها هم براي من مهم نيست.اصل تفاهمه که ما داريم.
|||106277303328786437|||9/02/2003 11:37:00 am|||sayeh|||
توي اين جلسه لعنتي نشستم و با خودم فکر مي کنم که غير از حرف زدن کاري ازشون بر نمي ياد.حرف،حرف ،حرف...چقدر حرف مي زنند.توي حرف همديگه مي پرند.هر کدوم منتظرند که نوبتشون برسه و شروع کنن به اظهار نظر و به بقيه امان ندن.دونه دونه نگاهشون مي کنم .پيش خودم فکر مي کنم همه ما که تو اين جلسه نشستيم نمونه کوچيکي ازجامعه ايراني هستيم .آقاي..افتخارش اينه که مي تونه راجع به موضوعي که نمي دونه يک ساعت لاينقطع حرف بزنه.آدم سخنوريه ، ولي حيف که 5 دقيقه بعد از شروع صحبتش آدم محاله بتونه چشماشو باز نگهداره.درست عين آخوندا....آقاي...نمونه مديريت ايراني ،مديريت احساسي و خاله زنکي.به هر کاري حساسيت نشون مي ده.امروزدوست آدمه و فردا دشمن.هيچوقت تکليف آدم باهاش معلوم نيست....خانم...نمونه هوش کم وپشتکارزياد.نمونه آدمهايي که يک عمر به بهترين وجهي براي اين و اون کارمي کنند و آخرش هم هيچي ...وبالاخره اين آقاي لعنتي که کنار من نشسته ومن انقدر ازش متنفرم که تمام طول جلسه سعي مي کنم چشمم تو چشمش نيفته.آقاي لعنتي که زل مي زنه تو صورت خانومها .آقاي لعنتي که ازصبح تا شب پشت سر زنش حرف مي زنه.آقاي لعنتي که ازافتخاراتش اينه که 95 بار رفته خواستگاري!آقاي لعنتي که وسط جمله هاش انگليسي مي پرونه که کسي يادش نره که 6 ماه خارج بوده.داره يه نفس چرت و پرت مي گه.آخ که چقدر دلم مي خواد بهش بگم خفه شو!حرفش که تموم ميشه با بي ادبي شروع مي کنه به خميازه کشيدن .بعد بر مي گرده به برگه جلوي من نگاه مي کنه.لابد خيال مي کنه ازفرمايشاتش يادداشت برداشتم.چقدر دلم مي خواد اين کلمه خفه شو رو که اينجا نوشتم نشونش بدم...و دست آخر نوبت می رسه به خودم..من که از اول جلسه تا حالا توي هپروت هستم.من که توي اين برگه يا دارم بد وبيراه مي نويسم يا دارم تمرين خط مي کنم.من که هيچوقت دل به هيچ کاری نمی دم .سرکار که هستم آرزو می کنم بيرون باشم و وقتی ميرم بيرون هوس می کنم برگردم سرکارم.من که فکر می کنم با همه اين آدمها فرق دارم.ولی اگه ازم بپرسند چه فرقی؟جوابی ندارم بدم.....
|||106248642016125902|||